ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, May 16, 2014

دوست بزرگواری که کلا یکبار در زندگیم از نزدیک دیدم‌اش، و شاید به همین دلیل من  گمان می‌کنم دوستیم و او این گمان را ندارد، معتقد است که تنهایی با احساس تنهایی فرق دارد (شاید پیش از این هم این جمله را از او نقل کرده‌ام اما یادم نیست برای چه مطلبی) روزهایی که تمام روز را تنها می‌مانم یاد این جمله‌اش می‌افتم. روزهایی شبیه امروز از صبح که بیدار می‌شوم تا ساعتی که بخوام تنهایم. اما گاهی با وجود تنها بودنم، احساس تنهایی نمی‌کنم، گاهی اوقات مثلا ده و یازده شب یادم می‌افتد که امروز نه با کسی صحبت کرده‌ام نه به کسی زنگ زده‌ام نه کسی به من زنگ زده است اما احساس تنهایی هم نکرده‌ام، حتی گذر زمان را هم حس نکرده‌ام، حتی فکر کرده‌ام اگر کسی از در وارد می‌شد و می‌خواست بپرد وسط تنهایی‌ام تاب می‌آوردم؟ این تنهاییِ بدون احساس تنهایی است که بارها تجربه‌اش کرده‌‌ام.  احساس تنهایی با جمع هم داریم در میان همهمه و هیاهوی بسیار خفه می‌شوی از حس تنهایی!!!! امروز اما فکر می‌کردم نوع دیگرش که خیلی هم بزرگ است، تنهاییِ  با  احساس تنهایی است. اما خواستنی‌ترین و ایده‌آل‌ترینش شاید این است که چه تنها چه در جمع احساس تنهایی نکنی! نمی‌دانم تا کجا باید مرزهای درون‌ات را گسترش داده باشی که احساس تنهایی دوردسترین مرز وجودت باشد. مرز بودن‌ات با عالم و هر چه بروی نرسی به مرزهای وجودت و تمام نشوی چه با خودت باشی چه با دیگری‌ها...

No comments: