ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, April 30, 2014

Tuesday, April 29, 2014

1393/2/9 سه شنبه

امروز بچه‌ی آقای برادر یک‌ساله شد، تولدش را اما دیشب گرفتند. یک‌سالگی قشنگ است اما برای دیگری‌ها خود آدم چیزی به یاد نمی‌آورد. من بارها جزئیات تولد یک‌سالگی‌ام را پرسیده‌ام و همیشه هم برایم با جزئیات توضیح داده‌اند. پس از یک هفته گشت زدن برایش مک کویین خریدم نه اینکه می‌دانستم مک کویین، مک کویین است که در این یک هفته یاد گرفتم. اما دلم می‌خواست علاوه‌بر اینکه کادویی به این کوچولو بدهم که در یک سالگی چشم‌هایش برق بزند و ذوق کند هدیه‌ای بدهم که سال‌های دیگر نیز برایش به یادگار از تولد یک سالگی‌اش بماند برای هین از تمام عکس‌هایی که این یک سال از او انداخته بودم از هر ماهی چند تایی انتخاب کردم شد شصت تا عکس از بیمارستان اردیبهشت پارسال تا اردیبهشت امسال. عکس‌ها را در آلبوم چیدم و کنار عکس‌ها تاریخ  و توضیحاتی اگر داشت نوشتم. بیست صفحه‌ی آخر را هم گذاشتم برای عکس‌های روز تولدش که البته قرار شد خودم برایش چاپ کنم. ابتدای آلبوم هم برایش متنی رانوشتم که در تصویر می‌بینید . یک عکس هم از بچگی آقای برادر و بچه‌اش درست کردم در سایز بزرگ، به تعداد خانواده‌هایی هم که بودند یکی از عکس تکی‌های خوشگل‌اش را پشت‌نویسی کردم از طرف خودم و خودش به همه هدیه دادم. 

Sunday, April 27, 2014

ساعت دو نیمه شب است و من دلم می‌خواست همین امشب و همین ساعت چیزهایی درباره‌ی هدیه دادن بنویسم اما گیج و منگ‌تر از آنم که ذهنم نظم منطقی داشته باشد پس باشد برای یکی از شب‌های پس از این شب.

Saturday, April 26, 2014

هنوزم دور خودم می‌چرخم، من و این عقربه‌ها هم‌دردیم

روزی که به عالم فلسفه وارد شدم، آرزویم این بود و بنا را با خودم بر این گذاشتم که در دنیای فلسفه کسی شوم، اما نشدم. خام‌اندیشانه فکر می‌کردم در چهل سالگی شبیه یک پیامبر در عالم فلسفه ظهور می‌کنم. یک‌بار که با مدینه درباره‌اش حرف می‌زدیم مدینه گفت آرزوی سخت و بزرگی است، سخت و بزرگ‌اش، معنای دست‌نیافتنی می‌داد. هنوز هم به همان آرزو  و خیال خام خیابان‌ها را گز می‌کنم و روزگار می‌گذرانم اما هر بار که در کلاس‌های آقای داوری می‌‌‌‌‌‌‌نشینم با خودم می‌گویم مدینه راست می‌‌گفت به قول آقای داوری هر کسی نمی‌تواند صاحب‌نظر بشود. صاحب‌نظر شدن شبیه شاعر شدن است، بهار وقتی  شعر می‌گفت فکر می‌کرد پسرش هم به همین‌راحتی می‌تواند شعر بگوید اما نشدنی بود....
امروز یک‌شنبه هفتم اردیبهشت است من نهمین نفر هستم و تمام این چهل روز برای من است. همه‌ی این اعداد را دوست دارم ،یک،۲، هفت، ۹، چهل...

یازدهم اردیبهشت ۹۳ پنج‌شنبه نمایشگاه کتاب

پنج‌شنبه رونمایی کتاب‌های استاد رضا داوری اردکانی است، نمی‌خواهم درباره‌ی جزئیاتش چیزی بنویسم  همه چیزش در اینترنت هست، امروز اما آخر کلاس از استاد درباره‌ی کتاب‌هایی پرسیدم که قرار است رونمایی شوند، در پاسخ از اینجا شروع کردند که من سال‌ها پیش ورزش می‌کردم  ورزش دو، در دو استقامت باید مسافت و توانایی‌ات را تنظیم کنی با چه سرعتی شروع کنی با چه سرعتی ادامه بدهی و پانصد متر پایان را باید با هر آنچه در توان داری بدوی و ادامه دادند من الان در پانصد متر آخر هستم برای همین در این پنج سال با سرعت بیشتر می‌نویسم و می‌نویسم اما امسال شبیه سال گذشته نیستم سال گذشته شبیه سه سال پیش نبودم. 
در کلاس‌هایم درس‌هایم را یاد می‌گیرم و گاه یک چیزهایی بیشتر، آن یک چیزهایی بیشتر که ماندنی می‌شوند درس نیستند اما مهم‌تر از درس‌اند. تمام امروز فکر می‌کردم نکند به خیال خام خودم  سرعت و مسافت را درست تخمین زده‌ام اما در پانصد متر آخر بفهمم حتی اگر همه‌ی توانم را هم به کار ببرم بی‌فایده است...

لعنتی عاشقانه

اینکه از شدت عشق و علاقه به کسی یا چیزی بدوبیراه گفته شود برایمان آشناست. در زندگی روزمره و در فیلم‌های عاشقانه و گاه خطاب به بچه‌های کوچولو، آن‌قدر که لطیفه‌اش هم ساخته شد. خیلی وقت‌ها از شدت علاقه‌ام به فلسفه و بی‌چاره ماندن میان آنچه فلسفه به من داده است و زندگی روزمره، عاشقانه می‌گویم لعنت به فلسفه خواندنم...
از همه‌ی کسانی که برایم کامنت می‌گذارند البته به سختی و بیشتر اوفات نمی‌توانند بگذارند، ممنونم و از همه‌ی کسانی که حداکثر تلاششان را می‌کنند و با پشتکار برای پست‌های پیشین کامنت می‌گذارند هم ممنونم و البته بسیار شرمنده‌ام که نمی‌توانم بلا گ اسپات را ترک کنم و به جای دیگری اسباب‌کشی کنم، برایش یک عذرخواهی بزرگ از الان تا همیشه...

Friday, April 25, 2014

آدمی که می شود خواند، نمی شود زندگی اش کرد

اگر اهل داستان و رمان باشی، به مرور زمان در زندگی توجه‌ات به آدم‌هایی جلب می‌شود که اگرچه واقعی‌اند باورپذیر نیستند. درست برخلاف بعضی شخصیت‌های داستانی که واقعی نیستند اما باورپذیراند. من یکی از این شخصیت‌ها را از کودکی تا این سن داشته‌ام شخصیت عجیبی دارد امشب اینجا بود و یک‌ ساعتی است که رفته است بارها سعی کرده‌ام درباره‌اش بنویسم اما هر بار که شروع کرده‌ام به نوشتن تنها نوشته‌ام عجیب، جالب، شگفت و کلمه‌هایی تکراری از این دست که برای شخصیتی غیر تکراری کم است. نه اینکه قبول‌اش داشته باشم، نه اینکه قابل اعتماد است، نه اینکه اگر زمانی قرار بود همسایه‌مان باشد ذوق می‌کردم. اتفاقا دوست دارم دور باشد خیلی دور و گاهی در مهمانی‌ها، گاهی در خانه‌مان، گاهی در خانه‌شان ببینمش و حساب کنم با این همه ساعت‌هایی که زندگی کرده است، با این همه آدم‌هایی که رفیق است، با حساب همه‌ی جاهایی که دیده است با حساب همه‌ی بد بودن‌هایش و گاه خوبی‌های پر از منت‌اش، چند ساله است؟ آداب‌دان هست و نیست، مهربان هست و نیست، کینه‌ای است، دست بزن داشته است حالا فکر کنم ندارد، بدوبیراه هم می‌گوید به‌راحتی می‌شود گفت بد‌دهان است اما مجلس‌گردان است، شبیه قهقه‌هایش را هنوز ندیده‌ام حتی در فیلم‌ها، از پس زبانش برنمی‌آیی، هوش اجتماعی‌اش حرف ندارد، سواد آن‌چنانی قابل توجه ندارد اعتماد به نفس‌اش اما بسیار است با استادها و دکترها و مهندس‌هاو رتبه‌دارها و رتبه‌ندارها می‌رود و می‌آید، خدای اعتماد به نفس است. من اما برخلاف دیگرانی که با این همه عیبِ عیان، کم می‌بینندش، زیاد نه اما متفاوت می‌بینمش. برای همین چیزهایی که در او نمی‌پسندم دلم نمی‌خواهد نزدیک باشد. اما برای همه‌ی ویژگی‌های منحصر‌به‌فردش آن‌قدرها دوست ندارم دور باشد که گم شود.  
گاهی فکر می‌کنم با استعدادی طرفم که اگر از بچگی‌  هدر نمی‌رفت بی‌تردید آدم بزرگی بود. اگر در سینما و تاتر بود این‌روزها پیشکسوت بود. در زندگی بازیگر قهاری است که لنگه‌اش فقط خودش است اگر در سیاست وارد می‌شد بی‌شک اسمش در تاریخ می‌ماند، و هزاران اگر دیگر. برای همه، آدمی تکراری و بی‌اهمیت است که گاه از ترس به او احترام می‌گذارند، برای آنها شخصیتی واقعی است اما باورناپذیر. برای من غیر تکراری و بخشی از داستان زندگی‌ام است که هر بار می‌بینمش می‌خوانمش و رد می‌شوم و اتفاقا از آن نظر برایم باورپذیر است که شخصیتی داستانی است  ...

سبیل و فلسفه

پنجم اردیبهشت ۹۳، جمعه عصر
آدم‌های بزرگ با سبیل و فلسفه
چه کارهایی که نکرده‌اند
نیچه،با آن ابر سبیل مرتب و پرپشت
پوتین فلسفه را برق انداخت
هیتلر با آن سبیل کوچک استامپی
پوتین‌ها را به روسیه صادر کرد

استالین با آن سبیل مکانیکی
سیبری را بیل زد 
و برای فلسفه ویلا ساخت!
من مانده‌‌‌‌ام با این سبیل بدقواره‌ی سیخ‌سیخ
 کارنامه‌ی ثلث سوم که نمره فلسفه‌اش صفر است
شما بگویید، با این سبیل و با این صفر
من چه کاره خواهم شد؟!

اکبر اکسیر

به مامانم می‌گم خارجیا به سوپ می‌گن استارتر نه شام. می‌گه نه بابات خارجیه نه عمه‌ی گوربه‌گور شدت. حالا لزومی هم نداشت به عمه‌ام اشاره کنه‌ها، صرفا خواست بهش بگه گوربه‌گور شده!

منبع: شبکه‌های اجتماعی
نویسنده: لا ادری

Thursday, April 24, 2014

لازمه عاشقی است رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست

وحشی بافقی

یکی از کارهای سخت دنیا هدیه خریدن است از پا افتادم، هیچی به هیچی...
خانوم می‌گفت من در تمام زندگیم هیچ‌وقت حسرت زندگی کسی را نخوردم و در تمام عمرم حتی یک روز هم با کسی قهر نکردم.

Wednesday, April 23, 2014

کتاب رو هواست یا روی زمین؟

سوم اردیبهشت نود و سه چهارشنبه عصر
این عکس را امروز بعد از ظهر پیش از اینکه از خانه بروم بیرون انداختم. مامان کنار این کتاب خواب بود. چند روزی است این کتاب را از من گرفته است عصرها می‌خواند (البته به سبکی که خواهم گفت). رفتم بگویم من دارم می‌روم، دیدم خواب است من هم آهسته چند تا عکس از مامانِ خواب و کتاب گرفتم، دلیل‌اش  هم این بود که تصویر خواب‌های بعد از ظهر مامان برای ما سی سال است که تصویر ویژه‌ای است از چهار پنج سالگی‌ام همین بوده است. خواب بعد از ظهر مامان با یک کتاب یا یک مجله بود که برای ما در طی زمان معناهای متفاوتی داشت. در دوره‌ی کودکی چون از خواب بعد از ظهر فراری بودیم و می‌خواستیم برویم بازی، صبر می‌کردیم مجله یا کتابی که دست مامان بین زمین و هوا بود بیاید زمین. هر وقت کتاب را می‌بست و می‌گذاشت کنارش یعنی خوابش گرفته بود و چند دقیقه بعدش ما توی حیاط بودیم. نشانه‌ی خوبی بود چون حتی از دور هم می‌توانستی ببینی کتاب روی زمین است یا بین زمین و هوا. بزرگ‌تر که شدیم متوجه نکته‌ای شدیم اینکه فاصله‌ي بین بالا و پایین شدن کتاب یا مجله خیلی کوتاه بود یعنی مامان هر بیست دقیقه‌ای که کتاب می‌خواند ده دقیقه‌ای چرت می‌زد و دوباره کتاب بالا بود. حالا دیگر از دو ساعتی که به اصطلاح برای خواب بعد از ظهرشان است کلا بیست سی دقیقه‌اش خواب است بقیه‌اش کتاب بین زمین و هواست. هنوز هم بعد از این همه سال نه مامان عادت‌اش را  ترک کرده است نه من که هنوز هم از فاصله‌ی دور می‌توانم چک کنم کتاب رو هواست یا روی زمین...  
‌خداحافظی یعنی
در را باز کنی
و چنان کم شوی از این هیاهو
که شک کنند  به چشم‌‌‌‌هایشان
به خاطره‌هایشان
به عقلشان
و سوال برشان دارد
که به خوابی دیده‌اند تو را تنها!؟
یا توی سکانسی از فیلمی فراموش شده؟!


خداحافظی یعنی 
زمان را به دقیقه‌ای پیش از ابتدای آشنایی ببری 
و دست آشنایی‌ات را پیش از دراز کردن
در جیب‌هایت فرو کنی 
و رد شوی از کنار این سلام خانمان‌سوز

خداحافظی
«خداحافظ» نمی‌خواهد!

بخشی از شعر خداحافظی مهدیه لطیفی

Tuesday, April 22, 2014

دیروز یکی از گوشواره‌هایم را گم کرده‌ام یعنی از گوشم افتاده است بدون اینکه متوجه شوم، وقتی به مامان  می‌گویم، بی‌درنگ  و پیش از آنکه مامان چیزی بگوید، می‌گویم: قضا بلا بود. مامان می‌گوید: مواظب نبودی کجاش قضا بلا بود؟! می‌گویم: وا!خدایی دیگه این تابلو اِ که قضا بلا بوده...

Monday, April 21, 2014

آخر اکثر درد دل هایم با مامان و پاسخ مامان : «هر چی پیش می‌یاد خیر است ما نمی‌دونیم خیرش تو چیه...»

Sunday, April 20, 2014

آخرین روز فروردین من

امروز شش صبح اولین صحنه‌ای که دیدم یک ماشین رفته بود تو شیشه‌ی ایستگاه اتوبوس کلا یک طرفش داغون بود، بی‌هوا گفتم وا این چش بوده آقای راننده گفت مست بوده. پیش خودم گفتم چه جالب من اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که بر اثر خواب‌آلودگی این اتفاق برایش افتاده است از بس که در آمارها خواب‌‌آلودها هستند ولی مست‌ها نیستند. بگذریم. کلاس‌های دانشگاه با سه نفر تشکیل شد من و هم‌کلاسیم و استاد. تمام فاصله‌ی بین کلاس‌ها هم تنها بودم اما یک جای دنج پیدا کردم که پنجره هم داشته باشد بساط‌‌ ام را پهن کردم و موسیقی را هم تا جایی که صدای بیرون نیاید و به گوشم آسیب نزند بلند کردم. قابل توجه کسانی که به من ایراد می‌گیرند چرا همیشه کیف یا کولی سنگین بر می‌دارم برای اینکه اگر بی‌خبر تنها ماندم شبیه امروز یا چند ساعتی قرار باشد منتظر بمانم یا هر اتفاق غیر قابل پیش‌بینی دیگر، می‌توانم یک گوشه‌ی دنج پیدا کنم که بشود شبیه یکی از گوشه‌های اتاقم و به کارهایی که دوست دارم بپردازم. من اگر با کولی و کیفم در یک جزیره جا بمانم چند ساعتی احتمالا سرگرم کارهای خود خودم می‌شوم و بعد یکدفعه می‌زنم زیر گریه که جا مانده‌ام.
 بعد رفتم هدیه روز مادر بخرم، گشت ارشاد هم بود غصه خوردم دلم می‌خواست بروم جلو بگویم کاش یک امروز را محض کرامت انسانی و این حرف‌ها بی‌خیال زن‌ها و دختران نازنین ایران زمین می‌شدید. باز هم بگذریم. الان هم به شدت به شدت به شدت هوس چای کرده‌ام اما نای اینکه بروم برای خودم چای بریزم ندارم هر کس الان دارد چای می‌نوشد و کلا بساط چای خیلی بهش نزدیک است یاد من هم بکند و به جای من هم یک چای لیوانی نوش جان کند... 

Saturday, April 19, 2014

مامان

این روزها که حال‌وهوای روز مادر دارد، دلم می‌خواهد یک کوچولو از مامان بنویسم با این توضیح که نه اینکه فکر می‌کنم چون مامانِ من است و من دوستش دارم گمان می‌کنم خیلی خوب است که معتقدم همه‌ي مامان‌ها خوب‌اند چون مامان‌اند. از روزگاری که توجهم جدی‌تر به آدم‌ها جلب شد و دیگر دنیای اطراف برایم شوخی و بازی و سربه‌هوایی نبود سعی کردم بفهمم چه چیزهایی مامان را مامان کرده است، یک جورهایی سعی کردم به او نه به عنوان کسی  که با من نسبت عاطفی و خونی دارد که به عنوان یک انسان نگاه کنم و ببینم چه خصلت‌هایی در او باعث شده است که حتی بدبین‌ترین افراد هم او را دوست دارند و برایش احترام قائل‌اند. دلم می‌خواست به این الگو نزدیک شوم. شاید مهم‌ترین ویژگی‌هایی که در او کشف کردم زبان و سکوت‌اش بود. الگویی که برای من هنوز هم آرزوست و احساس می‌کنم فرسنگ‌ها با آن فاصله دارم. در کنار این دو صبر و گذشت و مهمان‌نوازی و احترام به بچه‌های کوچک را می‌توانم اضافه کنم. عادت ندارد از بچه‌هایش تعریف کند. خیلی اهل نصیحت کردن نیست.  اما چند چیز را مدام و هنوز تکرار می‌کند که عبارت‌اند از: همیشه حرف حق و قبول کنید، هیچ کس را مسخره نکنید (از مسخره کردن واقعا متنفر است) هیچ وقت در یک جمعی وارد می‌شوید فکر نکنید از کسی بالاتر هستید، مغرور نشوید، خدا به آدم عزت بدهد...
توصیه می‌کنم مامان‌هایتان را بنویسید مامان‌ها قشنگ‌ترین داستان‌های زندگی هستند که هیچ وقت تکراری نمی‌شوند. امیدوارم خدا به همه‌ی مامان‌هایی که هستند سلامتی بدهد، مامان‌هایی که از دنیا رفته‌اند را بیامرزد و به همه‌ي ما دخترها و پسرها معرفت بدهد قدر مامان‌هایمان را بدانیم  و از ایشان تا می‌توانیم یاد بگیریم. مامان‌ها اولین استادهای دانشگاه زندگی هستند، بی‌اندازه به آنها احترام بگذاریم.

روز همه‌ی مامان‌های مهربون و دوست داشتنی خیلی مبارک 

معلمی شغل انبیا است اما

هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست و دلم نمی‌خواهد معلم شوم به معنای کار کردن با آموزش‌و‌پرورش.  دلم می‌خواهد  استاد دانشگاه شوم، آن هم تدریس در حوزه‌هایی که دغدغه‌ی شخصی‌ام است.  این چند سال پیشنهادهای بسیاری از‌سوی کسانی داشتم که به من لطف بی‌حساب داشتند. نمی‌دانم شاید به غلط احساس می‌کنم معلمی کردن زیر چتر آموزش‌و‌پرورش صبر ایوب می‌خواهد و فداکاری از نوعی که داری می‌روی میدان جنگ، به معنای دقیق کلمه جانت را باید بگذاری کف دستت، متاسفانه فداکاری‌ام را در این حد و اندازه پرورش نداده‌ام... دلم نمی‌خواهد شغلی داشته باشم که به مرور زمان فرسوده‌ام کند، نشاطم را از من بگیرد، روح و جسمم را خسته کند، تکرار و کسالت‌اش وارد زندگی‌ام شود، رنگ‌هایم را سیاه و سفید کند، آرزوهایم را خط خطی کند و... گذشته از همه‌ی اینها تصور اینکه با منِ معلم شبیه دانش‌آموزان رفتار کنند که مثلا ناخن‌هایت را بگیر، روسری‌ات را گره نزن، مانتوی فلان رنگ بپوش و... برایم غیر قابل تحمل است. اما یکی از کسانی که خیلی اصرار می‌کند من معلم فلسفه و منطق سوم دبیرستان و فلسفه پیش‌دانشگاهی شوم یک مدرسه‌ي غیرانتفاعی بهم پیشنهاد کرده است که به جای ثبت‌نام از دانش‌آموزان معدل بیست و نوزده از اخراجی‌های مدارس دیگر و بچه‌های معدل پایین ثبت‌نام می‌کند. پیشنهادش وسوسه‌ام کرده است بروم از نزدیک جو و محیط مدرسه را ببینم و فرم پر کنم و در مصاحبه‌اش آن‌طوری که هستم شرکت کنم. اگر از همین نقطه‌‌ی آغاز، این همه متفاوت است شاید در سایر قوانین هم با مدارس دیگر متفاوت باشد. شاید...

Friday, April 18, 2014


گروه فلسفه براي كودكان و نوجوانان (فبك) پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي برگزار مي‌كند:

چهارمين نشست از سلسه نشست‌های ماهانه هم‌اندیشی مخاطبان وفعالان فلسفه برای کودکان و نوجوانان




موضوع این نشست: مهارت پرسشگري در حلقه كندوكاو

اهداف نشست ها :
1.      بحث و تبادل نظر درباره مشكلات و مسائل مربيان در كلاسهاي فلسفه براي كودكان
2.      به اشتراك گذاشتن تجارب مربيان در استفاده از منابع مختلف
هر يك از نشست هاي ماهانه فبك بر روي يكي از موضوعات خاص برنامه فبك متمركز است كه تمركز اين نشست بر رويمهارت پرسشگري در حلقه كندوكاو خواهد بود .

از كليه مربيان، فعالين و علاقمندان حوزه فلسفه براي كودكان، روانشناسی، فلسفه و همچنين معلمين مدارس دعوت مي‌شود در اين نشست‌ها شركت نمايند.

زمان: سه‌شنبه 2 ارديبهشت ماه 93
ساعت17 - 15 :
جهت كسب اطلاعات بيشتر مي توانيد  با شماره تلفن 88046891  - 021  الي 3 داخلي 264  و يا آدرس ايميلfabak_g@hotmail.com  تماس حاصل فرماييد.
مكان: بزرگراه كردستان، نبش خيابان 64 غربي، پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي، سالن حكمت
گاهی همان کسی که دم از عقل می‌زند در راه هوشیاری خود مست می‌رود منم...

خوردن یا نخوردن؟ مهم‌ترین مسئله این است

خیلی دوست ندارم در حوزه‌های اقتصادی و سیاسی نظر بدهم نه تنها در این دو حوزه بلکه مدت‌هاست تمرین می‌کنم در همه‌ي حوزه‌هایی که ناآگاهم یا آگاهی‌ام خیلی کم است نظر ندهم اینکه گاهی یادم می‌رود و درباره‌ی بعضی امور که درباره‌شان بی‌سوادم فکر می‌کنم باید دُرفشانی کنم و احساس می‌کنم ملتی معطل ایده‌های من بوده‌اند برمی‌گردد به حافظه‌ی تاریخی‌ام....
اما نظر ندادنم به معنای بی‌تفاوت و ناآگاه بودنم به مسائل اطرافم نیست دلم می‌خواهد برای اولین و آخرین بار در حوزه‌ي سیاست و اقتصاد آنچه را به عقل ناقصم می‌رسد بگویم و رد  شوم اگر هم به نظرتان پرت و پلا  و نابخردانه بود شما هم بخوانید و رد شوید جدی نگیرید.
با این مقدمه شروع می‌کنم که به نظرم چیزهایی مثل اختلاس و رانت‌خواری و رشوه گرفتن و پارتی‌بازی و زدو‌بند و اینکه کارمندان دولت چه کارشان را انجام بدهند چه ندهند حقوق‌شان را می‌گیرند و میزان حقوق ربطی به میزان کیفیت کار کارمندان ندارد در ایران عزیزمان شبیه غدّه‌های سرطانی هستند و البته از نوع پیشرفته‌اش که دکترها جواب کرده‌اند.
با این مقدمه می‌خواهم برسم به اینجا که امیدوارم یارانه‌هایی که قرار است عده‌ای نگیرند و به عده‌ای هم ندهید (که این خود در بحث عدالت جای بحث دارد) نتیجه‌اش این نباشد که بعضی از مدیران کاربلدِ سازمان‌های دولتی از راه قانونی پروژه‌های میلیاردی برایش و برای خودشان تعریف کنند (همچنان‌که بدون این پول‌ها هم راه برایشان بسته نیست) و بعد کمتر از میلیون هزینه کنند و یک آب هم رویش... از راه غیر قانونی‌اش هم که اختلاس و فرار است. مسئله خیلی فراتر از گرفتن یا نگرفتن یارانه‌ها است. کاش یک روزی بیاید بدون اینکه بگویید بهداشت، بدون اینکه بگویید کارهای عمرانی، بدون اینکه بگویید مسکن، بدون اینکه بگویید کار برای جوانان و بدون اینکه فیلم افتتاح جایی را نشان دهید... مردم آهسته و پیوسته پیشرفت و بهبود همه‌ی اینها را در عمل ببینند و به جای این غر زدن‌های زیر لب و غر زدن به یکدیگر زیر لب زمزمه کنند انگار اوضاع دارد هر روز بهتر می‌شود خدا خیرشان دهد. راستش را بخواهید نه تنها بازی یارانه‌ها که بازی‌هایی از این دست خسته کننده و کسالت‌بار شده‌اند.

نتیجه اینکه برای مریضی که دکتر جواب‌اش کرده است چه می‌شود کرد جز اینکه بشینی دعا کنی و منتظر معجزه باشی اما  ذره ذره آب شدنش را هم ببینی. 

Thursday, April 17, 2014

ورزش پیلاتس در ایران هشت ساله شد

ادامه‌ی مطلب اینجا
این مطلب دوست خوبم مدینه را که می‌‌‌‌خواندم داشتم فکر می‌کردم شاید شاید شاید یک فلسفه خوانده می‌تواند همچنان که عشق می‌ورزد، حسودی می‌کند، گریه می‌کند، می‌نویسد، می‌خندد، ورزش می‌کند، آرایشگاه می‌رود، خرید می‌کند، بچه بزرگ می‌کند، غذا درست می‌کند، کلاس می‌رود، دعوایش می‌‌‌ شود، خوشحال است، مهمانی می‌رود، دکتر می‌رود، ماسک می‌گذارد، غر می‌  زند و همچنان که شبیه همه زندگی می‌کند و آخر شب خسته از روزمرگی‌‌‌‌ها و بدو بدو ها به قول مدینه مست خواب است، می‌‌تواند گوشه‌ی چشمی هم به مرگ داشته باشد. شاید تنها یک فلسفه خوانده می‌تواند زندگی را زندگی کند و گاهی هم‌زمان با زنده بودنش دغدغه‌ی مرگ به معنای فلسفی آن را داشته باشد نه حتی به معنای مذهبی‌اش را...

Tuesday, April 15, 2014

«من نمی‌فهمم که مردم چرا حرف زدن با دهن پر را بی‌ادبی تلقی می‌کنند ولی حرف زدن با مغز خالی را نه!!!» جواب این جمله را که در دنیای مجازی دست به دست و صفحه به صفحه می‌چرخد دکارت داده است. دکارت در همان آغاز کتاب گفتار در روش راه بردن عقل می‌نویسد «میان مردمان عقل از هر چیزی  بهتر تقسیم شده است چه هر کس بهره‌ی خود را از آن چنان تمام می‌داند که در مردمانی که در هر چیز دیگر بسیار دیر پسندند، از عقل بیش از آنکه دارند آرزو نمی‌کنند.» از دیشب به این فکر می‌کنم من که یکی از ترس‌و‌لرزهایم بی‌خردی است همین وبلاگ نشان می‌‌‌‌دهد چقدر به خرد و عقل خودم مطمئنم که بی‌ترس‌ولرز به خودم اجازه می‌دهم درباره‌ی هر چیزی نظر بدهم که به سمع و نظرم می‌رسد . نکته‌ی دیگری که از صبح به فکرم فرو برده است این است که با این تعبیر دکارتی همه‌ی دعواها و دلگیری‌ها و کدورت‌ها توجیه می‌شود به این معنا که همه‌ی ما بهره‌ی خود را از عقل چنان تمام می‌دانیم که دائم دیگران را به بی‌عقلی و نفهمی محکوم می‌کنیم و بساط دعوا و رنجش پهن می‌شود.‌ در‌واقع، می‌خواهم بگویم صد در صد دعواها در هر حوزه‌ای خانوادگی، عاطفی، مادی بر این قانون نانوشته‌ی پسِ ذهن همه‌ی ما استوار است که من می‌فهمم تو نمی‌فهمی و در یک رابطه‌ی دو سویه من برای دیگری تویی هستم که نمی‌‌فهمم. 

Monday, April 14, 2014

خط ویژه اولین فیلم سینمایی در سال جدید بود که امروز غروب رفتم. سال که شروع می‌شود ماه اول را انگار در این عالم نیستم یک جورهایی گیجم بعد کم‌کم وصل می‌شوم به روزهای آخر اسفند و یادم می‌افتد که کجا ایستاده بودم که عید شد و از همان جا ادامه می‌دهم تا به خودم بیایم روزهای آخر فروردین است. آهسته‌آهسته دارم حال‌و‌هوای نود و سه را درک می‌کنم تازه دارم می‌فهمم چه روزهایی می‌توانم بروم سینما چه کتاب‌هایی باید بخوانم سال‌‌ام چه رنگی است دوست دارم چه کسانی را ببینم. وقتی ساعت کانون از شش به چهار تغییر کرده است یعنی یادم باشد که می‌توانم اول بروم کلاس بعد سینما و کافه و پیاده‌روی و دیدن دوستان و می‌توانم این غروب‌های وصل به کلاس را برای خودم باشم.  در سال تازه هم برای اینکه گذر زمان  شوکه‌ام نکند به جای اینکه تقویم اتاقم روی تاریخ همان روز باشد و تا چشم بر هم بزنم سه چهار روزی از آن گذشته باشد تقویم را می‌گذارم روی تاریخ سه چهار روز بعد از این روزی که در آن هستم هر وقت چشم بر هم می‌زنم و بر‌می‌گردم تقویم با روزم هماهنگ است...

Sunday, April 13, 2014

هجدهمین هم‌اندیشی ویرایش با عنوان «درباره‌ی آموزش ویرایش» و سخنرانی خشایار دیهیمی، علی صلح جو، محمد مهدی مرزی و حسین معصومی همدانی چهارشنبه سوم اردیبهشت سال ۹۳ برگزار می‌شود.
با تلفن ۸۸۵۰۵۰۵۵ داخلی ۱۱۲۴ و ۱۱۲۵ تماس بگیرید و ثبت نام کنید.

شهرت

شهرت دو سر دارد یک سرش خود آدم مشهور  است و متعلقات عالم‌ شهرت برای خودش، سر دیگرش آدم‌های مرتبط با آدم‌های مشهور. من چون آدم مشهوری نیستم درباره‌ی آن سرش هیچ نظری ندارم خوب و بد و زیبایی و زشتی و نعمت و نقمت‌اش را هم می‌فهمم هم نمی‌فهمم نمی‌خواهم نظر دادنم به نوعی بشود قضاوت بی‌جا. اما درباره‌ی سر دیگرش، گاه ترکش شهرت دیگری‌ها بی‌آنکه ربطی به من داشته باشد زخمی‌ام کرده است گاه مسیر زندگی‌ام و حتی تصمیم‌های سرنوشت‌ساز زندگیم را تحت‌الشعاع خودش قرار داده است. گاه باعث افتخارم بوده است و بابتش کلی پز داده‌ام گاه آگاهانه پنهانش کرده‌ام گاه جوری بزرگش کرده‌ام نزدیک به اینکه انگار خودم آدم مشهوری هستم گاه آن‌قدر کم‌ارزش جلوه‌اش داده‌ام که یعنی دیگری، چه ربطی به من دارد و از این حرف‌های از فضل پدر تو را چه حاصل. تقریبا از بچگی و از جایی که دورترین خاطراتم یادم می‌آید مفهوم مشهور بودن یا نسبت داشتن با آدم مشهور را درک کرده‌ام. در‌هر‌حال، شهرت با همه‌ی خوبی‌ها و بدی‌هایش از آنِ خوبان عالم و کسانی که حتما لیاقتش را داشته‌اند مدت‌هاست اما با خودم فکر می‌کنم گاهی درباره‌ی بعضی آدم‌های مشهور دوست داری همین آدم بودند با همین ویژگی‌های ظاهری و باطنی با همین مذهب و مرام با همین اخلاق‌ها با همین شیوه‌ی زندگی با همین نگاه به عالم با همه‌ی کم و زیادشان با همین طرز فکر با همین مسلک و مرام همینِ همینِ همین بودند فقط مشهور نبودند. نمی‌دانم شاید  این حس برای همین سرش است  که ما ایستاده‌ایم همان‌طور که من به عالم آدم مشهور راه ندارم و نمی‌توانم درباره‌اش قضاوت کنم آدم مشهور هم ممکن است هیچ‌وقت از این سوی ماجرا درکی نداشته باشد چون نه من اویم نه او من است. شاید هم یک نوع قضاوت عجولانه باشد اما با خودت می‌گویی اگر مشهور نبود شاید...

Saturday, April 12, 2014

راز این عکس چیه؟

این عکس پروفایل وایبرم هم هست و من بعد از اینکه دیشب برای اولین بار با وحیده درباره‌اش صحبت کردم امشب نظر چند نفر را پرسیدم.
من: نظرت درباره‌ی عکس پروفایلم چیه؟
ریحانه: فائزه چون نظر خواستی می‌گم.
من: بگو
ریحانه: ناراحت نشی؟
من: نه
ریحانه: هم زاویه‌ای که نگاه می‌کنی خوب نیست، هم تو موهات سه تا خط سفیده که مشخص نیست انگشتاته یا موهات اینطوریه، چون معمولا عکس پروفایلم همه با دقت نگاه می‌کنند. گفتم ببخشیدا ولی در کل عکس قشنگیه.
من: نه خواهش می‌کنم دوست واقعی یعنی همین. به نظرت کجا انداختم؟
ریحانه: به نظرم تو یه نگارخانه نقاشی. تو رو خدا ناراحت نشی بگی چه رکه. من خودم از عکست تو وبلاگت خیلی خوشم می‌اومد.
من: نه بابا چرا ناراحت شم برام مهم بود که پرسیدم.

من: سلام ضحی نظرت درباره عکس پروفایلم چیه؟
ضحی: سلام خیلی باحاله ولی یک کم تاره به نظر من.
من: به نظرت کجا انداختم؟
ضحی: تو دستشویی یا حموم
من: شکلک خنده
ضحی: کجاست؟
من: بعدا بهت می‌گم. نظر دیگه‌‌ای نداری؟
ضحی: نه
من: ممنون که نظر دادی


من:سلام نظرت درباره عکس پروفایلم چیه؟
فاطمه: خیلی تاره درست مشخص نیست.
من: در کل
فاطمه: عکس خودته؟
من: تو چی فکر می‌کنی؟
فاطمه: به نظر خودت می‌یای! فضا تاریکه یه جا پر نور عکس بنداز چشمام درست ببینت.
من: مرسی از نظرت
فاطمه: عکسائی که عروسی داداشات انداختی بذار بابا!!!!!!دلمون باز شه
من: آخه همه کسانی که شمارم و دارند فامیل نیستند که اون عکس‌ها را بذارم باید همین جوری تار و نامفهوم بذارم.
فاطمه: در کل ژستت قشنگه
من: ممنون از لطفتت

من: نظرت درباره عکس پروفایلم چیه؟
نیلوفر: سلام این عکس کیه؟
من: منم دیگه
نیلوفر: هنرمندانه و پر از احساس تناهی و تفکر. درست گفتم؟
من: مرسی از نظرت. به نظرت کجا انداختم؟
نیلوفر: داری طراحی می‌کنی.
من: ممنون ببخشید این موقع شب مزاحم شدم.

من: نظرت درباره عکس پروفایلم چیه؟
بنفشه: خودتی؟؟؟
من: تو چی فکر می‌کنی؟
بنفشه: یا نیستی یا دماغ و بلایی سرش آوردی، البته عکس‌ات اصلا واضح نیست.
من: در کل چه حسی برات داره؟
بنفشه: وا چه مرگته! عکس دیگه! حالا اگه نمی‌میری جواب بده خودتی؟ کاری کردی با خودت؟ گمشو بابا معلومه تابلو خودت نیستی
من: چرا می‌زنی؟ قبول داری اون قدر شبیه هست که تردید کنی منم یا نه!
بنفشه: آره
من: مرسی
بنفشه: کوفت برش دارررررررررررررر. هر چی هست ترسناکه

این عکس راز ندارد من نیستم عکس یک بازیگر در یک سریال آمریکایی است به نام sopranos اولین بار که این عکس را دیدم هری دلم ریخت از بس که من بود منظورم حتی شباهت ظاهری نیست چیزی بیش از ظاهرش حس‌اش ژست‌اش سمت نگاهش و خلاصه همه حال و هوایش. توی عکس یک شباهتی دارد به من وقت‌هایی که غمگینم به من وقت‌هایی که تنهایم به من وقت‌هایی که ناامیدم و حتی زمانی که  هیچ حس بدی ندارم فقط ژست یک عکس معمولی را می‌گیرم. تک‌تک اجزای چهره‌اش را که نگاه می‌کنم شبیه‌ام نیست اما در کل آن‌قدر شباهت دارد که وقتی دیشب برای اولین بار با وحیده درباره‌اش صحبت کردم تعجب کرد که من نیستم و من هیچ وقت چنین عکسی نداشته‌ام. تمام این سال‌هایی که عکس پروفایل وبلاگم بود هیچ وقت درباره‌اش هیچی نگفتم تا دیشب که بحث‌اش را با وحیده در انداختم هیچ کس هم چیزی نپرسید. اولین بار که در وبلاگم گذاشتم با اینکه من نبودم خجالت کشیدم یک ساعت بعد برداشتم بعد از چند وقت دوباره گذاشتم گاهی وقت‌ها همین جوری چند دقیقه نگاهش می‌کنم خیلی سعی کردم عکس‌های دیگری هم از او پیدا کنم ببینم همه جا این‌قدر شبیه من است یا فقط در این ژست خاص، پیدا نکردم... با این نظرسنجی فهمیدم فقط این حس خودم نیست حتی کسانی هم که موافق‌اند شبیه من نیست با قاطعیت نمی‌گویند با تردید می‌پرسند خودتی؟


پی‌‌نوشت: ریحانه جواب فلسفی‌ات را گرفتی؟
حقیقت نه به رنگ است و نه بو
نه به های است و نه هو
نه به این است و نه او
نه به جام است و سبو

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم

نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خواهی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته ام و برده دینم
نه سرابم
نه برای دل  تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چنین است سرشتم
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشوند این راز گهربار جهان را
آنچه گفتند و سرودند تو آنی
خود تو جان جهانی
تو ندانی که خود آن نقطه عشقی
تو خود باغ بهشتی
نه سرابم
نه برای دل  تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاده پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چنین است سرشتم
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی
تا بر در خانه متروکه هر کس ننشینی و
به جز روشنی شعشعه پرتو خود
هیچ نبینی
و گل وصل نچینی
نه که جزئی
نه که چون آب در اندام سبوئی
خود اوئی خود اوئی
به خود آی


با صدای آیدین جودی

Friday, April 11, 2014

فلسفه یکی از راه‌هایی است که آهسته‌آهسته این آجر‌ها را خراب می‌کند تا طور دیگری بشنوی، ببینی، فکر کنی و بگویی...و در نهایت از نو عالمی بسازی با رنگ و بویِ بودن!
حتی اگر دیگری‌ها تو را نبینند و نشوند و به تو فکر نکنند و از تو سخن نگویند. حتی اگر در فضایی باشی که ساده‌لوحانه بخواهند جلوی دهان و چشم و گوش و فکرت دیوار بکشند. از خدا پیش از این برای آفریدن چای و شب و سکوت تشکر ویژه کرده‌ام فلسفه خواندنم را نیز به آن اضافه می‌کنم که تصوری از خود فلسفه ناخوانده‌ام ندارم.

Thursday, April 10, 2014

گفتم نمی‌شکنم اما شکستم...
خانوم سواد قرآنی هم نداشت روزانه نمازهایش را اول وقت می‌خواند و بعد هم تسبیحات‌اش را می‌گفت همین! بقیه‌ی روز اما خوب بود مهربان بود  تلخ نبود از به جا آوردن آداب مذهبی چیزی بیش از نماز و روزه از او ندیدم ۹ تا بچه تربیت کرده بود و یک گوشه‌ای نشسته بود و به نوه‌ها و بچه‌هایش با نگرانی و محبت و خوش‌خلقی نگاه می‌کرد و به نتیجه‌ی زحمت‌هایش در دلش‌اش افتخار می‌کرد. (تاکید می‌کنم در دلش چون هیچ وقت ندیدم بچه‌هایش را اگر افتخاری هم داشتند به رخ دیگری‌ها بکشد)  همه‌ی عمر با خوشرویی و صبوری مردم‌داری و مهمانداری کرد. گاهی وقتی کسانی که به نظر خیلی دور می‌آیند از او به نیکی یاد می‌کنند به فکر فرو می‌روم که کدام ویژگی او خاص‌اش کرده است. همه‌ی مادربزرگ پدربزرگ‌ها خوب‌اند اما گاهی بعضی‌هایشان یک چیزهایی بیشتر دارند که دوست دارم اون بیشترها را کشف کنم. بیشترهایی که من خیلی کم‌شان دارم شبیه همین صبوری و گذشت...

Tuesday, April 08, 2014

بیچاره و ساده دل حافظ که هنوز هم به خبرهای خوب بشارت می‌دهد از امشب حالاحالاها دیگر فال حافظ نمی‌گیرم که نه خودم را اذیت کنم نه این مرد نازنین سده‌های پیشین را...

نوزدهم فروردین هزار و سیصد و نود و سه
خدا رو دوست دارم آخه همیشه لبخند می‌زنه...

Monday, April 07, 2014

کتاب «درسهایی کوچک در باب مقولاتی بزرگ» اثر کولافسکی و برگردان روشن وزیری را سال ۸۱ خریدم همان زمان خواندم و گذاشتم کنار. چند وقت پیش، پسِ ذهنم این بود که درباره‌ي «شهرت» مطلب‌اش جالب بود اما جزئیاتش دقیق یادم نبود و اینکه چه چیزهایی را مطرح کرده بود می‌خواستم اینجا بگذارم گفتم شاید آدم‌های تمام مشهور، نیمه مشهور، یک کم مشهور، و کم مشهوری که من را می‌شناسند و رفت‌وآمد خانوادگی داریم  و نداریم شاید به خودشان بگیرند و از دستم دلگیر شوند برای همین منصرف شدم. دیشب دوباره پس از سال‌ها نگاهی به فهرست‌اش انداختم. «در باب خنده»‌اش نظرم را جلب کرد وقتی خواندم دیدم چقدر با مطلبی که با عنوان وحیده چند روز پیش نوشتم همخوانی دارد. در پاراگراف اول این نوشته آمده است که «خندیدن و شوخ‌طبعی دو استعداد متفاوت‌‌اند. خندیدن ویژگی همگانی و بارز انسان است. و این امری است که قدما نیز به آن آگاهی داشتند. رابله هم در این زمینه مطلب نوشته است. حال آنکه شوخ‌طبعی صفتی است نادر، زیرا مستلزم دستیابی انسان به هنر فاصله گرفتن از خویشتن خویش است، فاصله گرفتنِ آمیخته با تمسخر. هر کس می‌تواند لطیفه‌های شنیده شده را بازگوید یا از ناکامی دیگران قهقه سر دهد، اما فقط معدودی شهامت به خود خندیدن را دارند، این کاری است که هم هوش و فراست می‌طلبد و هم نوعی انضباط عاطفی، چنان که به ازای هر پنجاه نفر آدم پرافاده و اخمو فقط یک آدم شوخ‌طبع می‌بینیم، کسی که نه تنها، مانند بقیه، خندیدن، بلکه به خود خندیدن را هم بلد است.» (لشککولاکوفسکی، ۱۳۷۹ :۲۸ )
عنوان‌های دیگری که ، به‌جز شهرت و خنده،  در این دو کتاب کوچک به آن پرداخته شده است عبارتند از: قدرت، برابری، تزویر، تساهل، سفر، فضیلت، مسولیت جمعی، خیانت بزرگ، خشونت، آزادی، تجمل، ملالت، خداوند، احترام به طبیعت، قدیسان، تروریسم، میل جنسی، جوانی، بطالت، وجدان، مجازات اعدام، قالب‌واره‌‌های ملی، مسؤولیت،رنج زندگی.

این دو کتاب را طرح نو چاپ کرده ‌است دفتر اول آن ۱۳۷۷و دفتر دوم در سال۱۳۷۹چاپ شده است.

Saturday, April 05, 2014

بسیار شد بلای تو ، این نیز بگذرد

خدایا یک سوال: چه هورمونی در بدن من قرار داده‌ای که با ترشح آن می‌توانم رفتارهای توهین‌آمیز، سنگدلانه و عذاب‌آور و البته قیافه‌های عبوس و اخم و چشم غره‌های  کارمندان کانون زبان ایران واحد وصال را صبورانه تاب بیاورم؟ تازه وقتی صبح اولین شنبه‌ات را بعد از یکماه تعطیلات با آنها شروع می‌کنی معلوم است که تا شب انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه در کارند که یک جورهایی به غفلت  و گاه آگاه در ادامه‌ی رفتارهای نامهربان کارمندان کانون، دیگری‌ها هم نامهربان باشند. «این نیز بگذرد» معجزه‌ای است که همین الان دارم با چای عصرم سر می‌کشم.
پست مرتبط با کانون زبان: آدم‌ها همان‌اند که می‌نمایند

شنبه شانزدهم فروردین نود و سه

Friday, April 04, 2014

ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه می‌دانم نه می‌خواهم بدانم
دلسنگ یا دلتنگ، چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین‌کمانم
کوتاهی عمر گل از بالانشینی است
اکنون که می‌بینند خارم، در امانم
دلبسته‌ی افلاکم و پابسته‌ی خاک
فواره‌ای بین زمین و آسمانم
آن روز اگر خود بال خود را می‌شکستم
اکنون نمی‌گفتم بمانم یا نمانم
قفل قفس باز و قناری‌ها هرسان
دل ‌کندن آسان نیست! آیا می‌توانم؟


فاضل نظری

Thursday, April 03, 2014

بعضی تغییرات آن‌ قدر در آدم تدریجی صورت می‌گیرد که هر چه هم بخواهی تعیین کنی از چه تاریخی اتفاق افتاد نمی‌توانی. کم‌‌‌کم و آرام می‌رود زیر پوستت. درگیرشدن با فلسفه و فیلسوفان بزرگ آهسته‌آهسته دگرگونت می‌کنند از راه خودت به درت می‌کنند،  به خودت می‌آیی و می‌بینی اونی نیستی که سال‌ها پیش بودی اون‌جوری فکر نمی‌کنی که سال‌ها پیش فکر می‌کردی سبک نوشتنت تغییر کرده است، عالم را جور دیگری می‌بینی، آدم‌ها را یک‌جور دیگر می‌فهمی، یک‌جوری دیگر دوستشان داری، طور دیگری از دستشان ناراحت می‌شوی، اگر فکرت رو به عالم باز باشد کمتر جدی می‌گیری. انگار چشمک‌هایِ آدم‌بزرگ‌ها را می‌بینی، چشمک‌هایی که وسط دعواهای کودکانه بهم می‌زنند و ریز ریز می‌خندند دعوا برای تو جدی است اشکی که از چشمت سرازیر شده واقعی است هم‌بازی‌ات واقعی محکم زده توی سرت و تو واقعی دردت گرفته است آدم بزرگ‌ها واقعی تو و هم‌ بازی‌هایت را دعوا می‌کنند برایتان خط و نشان می‌کشند اما خودشان هم می‌دانند خبری نیست و تو سال‌ها باید بگذرد تا شیر فهم شوی که واقعی خبری نیست. فلسفه آهسته و آرام یادت می‌دهد روی باورهایت کمتر پافشاری ‌کنی  اما هر چه فکر می‌کنی آخرین باری که رگ گردنت را کلفت کردی و انگشت نشانه‌ات را تا توی چشم طرف می‌کردی و منم منم می‌زدی کی بوده است یادت نمی‌آید. به همین سادگی زیر و رو می‌شوی و از نو نوشته می‌شوی بدون اینکه یادت بیاید چه راه پر‌پیچ‌و‌خمی را آمده‌ای. پوست انداخته‌ای اما یادت نمی‌آید دقیقا چه روز و ساعت و دقیقه و ثانیه‌ای بود گاهی توهم برت می‌دارد که از اول همین‌جوری بوده‌ای از بس که حل شده‌ای در این‌همه تغییر. من این‌همه تغییر را دوست دارم هیچ وقت در برابرش گارد نگرفتم و شجاعانه کِرم‌هایی که در  قلب و مغزم می‌لولیدند را دور ریختم، تمام نشده‌اند، می‌دانم خیلی از آنها موزیانه در گوشه و کنار قلب و مغزم خانه کرده‌اند تا سر بزنگاه رسوایم کنند جایی که قرار است تصمیم‌های سرنوشت‌ساز بگیرم، جایی که باید آرام باشم، جایی که نباید حسادت کنم، جایی که نباید بدبین باشم، جایی که نباید دگم باشم، جایی که نباید جدی بگیرم، جایی که باید راجت بگذرم و رها کنم به قلب و مغزم هجوم می‌آورند اصلا این کرم‌ها جاخوش کرده‌اند که یک جاهایی برآشفته‌ام کنند. درست جایی که قرار است امتحان انسان بودنم را پس بدهم و خودم را ثابت کنم بی‌رحمانه برگه را از زیر دستم می‌کشند که وقت تمام است... 

«با شروع تمرین‌های ورزشی پیلاتس پس از ده روز متوجه تغییراتی در بدن خود می‌شوید بعد از بیست روز دیگران متوجه این تغییرات می‌شوند و پس از سی روز با بدنی کاملا متفاوت روبه‌رو می‌شوید.»

در تبلیغات ورزش پیلاتس تعریف بالا را هم از این ورزش زیاد می‌بینید اما رسیدن به چنین مرحله‌ای مقاومت و مداومت می‌خواهد ورزش پیلاتس در عین اینکه ورزش بسیار آرامی است قدرتی هم هست و اگر کسی پیش از شروع این ورزش سابقه‌ای در ورزش‌های دیگر نداشته باشد ممکن است جا بزند. خانمی در باشگاه ما در همان جلسه اول بساطش را جمع کرد و شاکی سالن را ترک کرد. این ورزش با همه‌ی آرامشی که دارد نیاز به صبوری و مقاومت و مداومت هم دارد. ویژگی پیلاتس این است که شما هیچ وقت به حرکات عادت نمی‌کنید و قرار نیست بعد از یک مدت انجام حرکات برای شما آسان شود.  اگرچه همه‌ی ورزش‌ها مفید هستند و برای سلامتی عالی‌اند اما به نظرم ورزش پیلاتس چون
 سن و سال نمی‌شناسد و در هر سنی و با هر درد و مرضی می‌توان آغازش کرد یک سروگردن از ورزش‌های دیگر بالاتر ایستاده است. 
امیدوارم با اتمام تعطیلات برای سلامتی جسمی و روحی خود در سال جدید برنامه داشته باشید من هم به شما توصیه می‌کنم اگر تصمیم دارید باشگاه ثبت‌نام کنید از پیلاتس شروع کنید پشیمان نمی‌شوید.

Wednesday, April 02, 2014

بعضی از موسیقی‌ها حس‌اش برام اینجوریه: انگار یک بچه‌ی پررو و بی‌ادب داره موهام و می‌کشه من ولی زورم بهش نمی‌رسه اشک تو چشمام جمع شده اما هر چی سرم و می‌کشم عقب که موهام و از دست‌اش بکشم بیرون بیشتر دردم می‌یاد. از دیروز صبح که سیزدهم فروردین بود و از خواب بیدارم شدم تا الان که چهاردهم نزدیک ۹ صبح است اصلا نخوابیدم و هر چی هم موسیقی گوش می‌دم همون حسی و داره که گفتم البته این دفعه ربطی  به موسیقی‌ نداره ربط به بی‌خوابی‌ام داره.

وحیده

امروز با وحیده کلی گفتیم و خندیدیم مثل همیشه... آدم هایی که در زندگی‌ات می‌آیند و نمی‌روند یعنی ویژگی‌هایی داشته‌اند که آنها را ماندنی کرده است ویژگی وحیده شوخ‌طبعی اوست و بالاتر از شوخ‌طبعی‌اش این است که وقتی نکته‌ای طنز می‌گویی نیاز ندارد برایش توضیح دهی.  حوصله سر برترین آدم‌ها آدم‌هایی هستند که شوخی را نمی‌گیرند وقتی چیزی را می‌پرانی باید زیرنویس هم بزنی. با وحیده خیلی می‌توانم خودم را دست بیندازم. می‌توانیم خودمان را دست بگیریم و به خودمان بخندیم شیرین‌ترین دست‌گرفتن‌های روزگار به نظرم شاید همین باشد که با خودت رودربایستی نداشته باشی با خودت رو راست باشی البته پیش هر کس هم نمی‌شود گاهی در تجربه‌هایی دیده‌ام وقتی خودت را پیش نابلدی دست می‌اندازی فکر می‌کند داری به عیب و ایرادهایت اعتراف می‌کنی و بعد در فضایی جدی همان‌ها را هی می‌کوبد تو سرت. با وحیده گاهی با گفتن یک ف  هر دو فرحزادیم. یکی از تاریخی‌ترین خاطراتم با او کوه رفتنی بود که دقیقا در بیست و هفتم مرداد هشتاد و چهار روز پنج‌شنبه اتفاق افتاد، همین قدر که تاریخ‌اش از ذهنم پاک نمی‌شود نشان می‌دهد که چقدر بهمان خوش گذشت و چقدر خندیدیم. وحیده هشت نه سالی از من کوچک‌تر است و الان یک پسر دارد اما من هیچ وقت این تفاوت سنی را حس نکردم شاید او هم هیچ وقت حس نکرده است که من از او بزرگ‌ترم. (البته این را باید خودش بگوید) امروز گفت من دائم مطالب وبلاگت را دنبال می‌کنم گاهی حتی ده دقیقه از نوشتن یک پست نگذشته است که من می‌خوانم اما چرا چیزی از خودمان و اتفاقات بامزه‌ای  که می‌افتد نمی‌نویسی برایش توضیح دادم که طنز نوشتن کار سختی است اینکه بتوانی نکته یا خاطره‌ای طنز را به گونه‌ای بنویسی که خواننده به اندازه‌ی زمانی که تعریف می‌کنی بخندد هنرمندی می‌خواهد و من این‌همه هنرمند نیستم.


Tuesday, April 01, 2014

سیزدهم فروردین هرسال: خانه‌ی خانوم و آقاجان...  
چقدر کم‌شان دارم این روزها...
هرگاه رد پای کسی که آرامشم را گرفته بود دنبال کردم  به خودم رسیدم...!

آندره ژید

لاخس: شجاعت: ۲

بحث در قسمت اول لاخس را جایی تمام کردیم که نیکیاس از سقراط و روش بحث کردن او برای لوسیماخوس صحبت کرد. او پس از پایان صحبت‌های خود نظر لاخس را درباره‌ی سقراط پرسید به‌ویژه اینکه سقراط از همه‌ی آنان جوان‌تر بود و می‌خواستند بدانند آیا تکیه کردن به نظریات او درست است یا نه؟ لاخس می‌گوید من درباره‌ي اینگونه بحث‌ها دو عقیده دارم گاه شیفته‌ي گفت‌وگو می‌شوم و گاه از آن بیزار. او درباره‌ی اینکه چه زمانی از گفت‌وگو لذت می‌برد می‌گوید: «اگر مردی که درباره‌ی مسائل معنوی و فضیلت انسانی سخن می‌راند مرد به معنای راستین باشد و سخنش با درونش هماهنگ، از این هماهنگی سخن و سخنگو لذت فراوانی می‌برم. چنان مردی به عقیده‌ي من محبوب راستین خدای موسیقی است زیرا به کوک کردن و خوش‌ نوا کردن چنگ یا سازی دیگر قناعت نمی‌کند بلکه به زندگی خود هماهنگی می‌بخشد و روح و درون خویش را با گفتار و کردار خویش هماهنگ می‌کند.» او ادامه می‌دهد که «ولی آنان که از موسیقی راستین بی‌بهره‌اند سخنانشان هر چه روان‌تر و دلپذیرتر باشد مرا ملول‌تر می‌کند و هر که مرا در آن حال ببیند می‌پندارد که از شنیدن هر سخنی در مسائل معنوی بیزارم.» او بر مبنای همین عقایدش استدلال می‌کند که من نخست کردار سقراط را نیک دیده‌ام و امیدوارم گفتارش نیز بر همین سیاق نیک باشد اما اگر او را اینگونه نیابم از او نیز بیزار خواهم شد و سقراط هم نباید از من دلگیر شود ولی هیچ به حالم فرق نمی‌کند که آموزگار پیر باشد یا جوان.
سقراط با طرح چند مثال و بسط شیوه‌ي بحث کردنش از لاخس می‌پرسد «مگر دوستان ما از ما نپرسیده‌اند که از چه راه می‌توان روح فرزندان ایشان را از فضیلت بهره‌ور کرد؟» لاخس تایید می‌کند و سقراط ادامه می‌دهد «پس آیا نباید بدانیم که خود فضیلت چیست؟» لاخس باز هم تایید می‌کند و سقراط به او می‌گوید صحبت کردن درباره‌ی فضیلت راه دراز و پر از مشقتی است بهتر است تنها جزیی از آن را موضوع بحث قرار دهیم و پیشنهاد می‌کند جزیی را برگزینند که همین هنر به کار بردن جنگ‌افزار به عقیده‌ی مردمان وسیله‌ی رسیدن به ‌ آن است، یعنی شجاعت را.
سقراط برنامه‌ی گفت‌وگو درباره‌ی شجاعت را اینگونه برای لاخس شرح می‌دهد « پس برنامه‌ي کار ما چنین خواهد بود: نخست خود شجاعت را بررسی خواهیم کرد تا ببینیم چیست. سپس اگر معلوم شود که شجاعت آموختنی است، خواهیم اندیشید که از چه راه می‌توان آن را به جوانان آموخت. بنابراین، اکنون بگو شجاعت چیست و بکوش آن را بر من روشن کنی.»
لاخس می‌گوید تعریف آن دشوار نیست کسی که در برابر دشمن مردانه می‌ایستد و نمی‌گریزد، شجاع است. سقراط می‌گوید خوب گفتی اما این پاسخ من نبود (البته سقراط در اینجا خود را مقصر می‌داند و می‌گوید من سوال را بد مطرح کردم شاید توجه به این وجوه اخلاقی خالی از لطف نباشد.) و مصادیقی می‌آورد از کسانی که در حال گریز هم در حال جنگ با دشمن بوده‌اند.
سقراط سوال خود را اینگونه توضیح می‌دهد «مراد من این نبود که در میان سربازان پیاده‌ي سنگین‌ اسلحه کدام کس شجاع است، بلکه این بود که چه در سپاه پیاده و چه در سپاه سوار کدام کس را می‌توان شجاع خواند. گذشته از این شجاعت تنها در میدان جنگ نمودار نمی‌شود، بلکه در برابر خطرهای دریا و بیماری و تنگدستی و همچنین در سیاست بعضی کسان شجاع‌اند و برخی ترسو. کسانی هم هستند که تنها در برابر درد و رنج شجاع نیستند بلکه در برابر خوشی‌ها و تقاضاهای نفسانی هم چنان‌اند. آیا نباید آنان را شجاع خواند؟»  و در ادامه از لاخس می‌خواهد تعریفی از شجاعت ارائه کند که در همه‌ی این موارد صادق باشد و وجه مشترک همه...
ادامه دارد