ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, April 03, 2014

بعضی تغییرات آن‌ قدر در آدم تدریجی صورت می‌گیرد که هر چه هم بخواهی تعیین کنی از چه تاریخی اتفاق افتاد نمی‌توانی. کم‌‌‌کم و آرام می‌رود زیر پوستت. درگیرشدن با فلسفه و فیلسوفان بزرگ آهسته‌آهسته دگرگونت می‌کنند از راه خودت به درت می‌کنند،  به خودت می‌آیی و می‌بینی اونی نیستی که سال‌ها پیش بودی اون‌جوری فکر نمی‌کنی که سال‌ها پیش فکر می‌کردی سبک نوشتنت تغییر کرده است، عالم را جور دیگری می‌بینی، آدم‌ها را یک‌جور دیگر می‌فهمی، یک‌جوری دیگر دوستشان داری، طور دیگری از دستشان ناراحت می‌شوی، اگر فکرت رو به عالم باز باشد کمتر جدی می‌گیری. انگار چشمک‌هایِ آدم‌بزرگ‌ها را می‌بینی، چشمک‌هایی که وسط دعواهای کودکانه بهم می‌زنند و ریز ریز می‌خندند دعوا برای تو جدی است اشکی که از چشمت سرازیر شده واقعی است هم‌بازی‌ات واقعی محکم زده توی سرت و تو واقعی دردت گرفته است آدم بزرگ‌ها واقعی تو و هم‌ بازی‌هایت را دعوا می‌کنند برایتان خط و نشان می‌کشند اما خودشان هم می‌دانند خبری نیست و تو سال‌ها باید بگذرد تا شیر فهم شوی که واقعی خبری نیست. فلسفه آهسته و آرام یادت می‌دهد روی باورهایت کمتر پافشاری ‌کنی  اما هر چه فکر می‌کنی آخرین باری که رگ گردنت را کلفت کردی و انگشت نشانه‌ات را تا توی چشم طرف می‌کردی و منم منم می‌زدی کی بوده است یادت نمی‌آید. به همین سادگی زیر و رو می‌شوی و از نو نوشته می‌شوی بدون اینکه یادت بیاید چه راه پر‌پیچ‌و‌خمی را آمده‌ای. پوست انداخته‌ای اما یادت نمی‌آید دقیقا چه روز و ساعت و دقیقه و ثانیه‌ای بود گاهی توهم برت می‌دارد که از اول همین‌جوری بوده‌ای از بس که حل شده‌ای در این‌همه تغییر. من این‌همه تغییر را دوست دارم هیچ وقت در برابرش گارد نگرفتم و شجاعانه کِرم‌هایی که در  قلب و مغزم می‌لولیدند را دور ریختم، تمام نشده‌اند، می‌دانم خیلی از آنها موزیانه در گوشه و کنار قلب و مغزم خانه کرده‌اند تا سر بزنگاه رسوایم کنند جایی که قرار است تصمیم‌های سرنوشت‌ساز بگیرم، جایی که باید آرام باشم، جایی که نباید حسادت کنم، جایی که نباید بدبین باشم، جایی که نباید دگم باشم، جایی که نباید جدی بگیرم، جایی که باید راجت بگذرم و رها کنم به قلب و مغزم هجوم می‌آورند اصلا این کرم‌ها جاخوش کرده‌اند که یک جاهایی برآشفته‌ام کنند. درست جایی که قرار است امتحان انسان بودنم را پس بدهم و خودم را ثابت کنم بی‌رحمانه برگه را از زیر دستم می‌کشند که وقت تمام است... 

No comments: