عصرها و بیشتر دم غروبها که میروم بیرون احساس میکنم حال تهران و مردم خوشتر است نمیدانم چون خودم حس خوبی دارم مردم را هم خوش و خرم میبینم یا واقعا همین طوری هستند نشاطی زیر پوست سکوت خودشان و بچههایشان است که دوستش دارم. حالی که صبحها و عصرها ندارند و ندارم. شاید صبح مضطرب از درست شدنها و درست نشدنهای کارهای پیش رویشان است دم غروب دیگر تکلیف همه چیزِ آن روز معلوم شده است. چکها یا پاس شده است یا نشده است بیقراریها یا به قرار رسیده است یا نرسیده است خریدها یا انجام شده است یا نشده است و ... تمام این شدنها و نشدنها حتی نشدنهایش هم آرام کرده است این آدمهای ناآرام صبح را. دم دمهای غروب را همیشه دوست داشتهام خیلی بیشتر از طلوعهایی که با هزاران چه میشود چشم باز میکنم. از هرچه کلافه باشم یک پیادهروی دم غروبی علاج (شاید موقتی) کلافگی و بیقراریهایم است. شبیه این دم غروبی که ناآرام رفتم و آرام برگشتم.
No comments:
Post a Comment