بعضی کتابها را وقتی به فاصلهی طولانی دوباره دست میگیری تازه میبینی چقدر تغییر کردهای چقدر داری عالم را جور دیگری میبینی متوجهاش نیستی چقدر حالت و هوایت و نحوهی بودنت دگرگون شده است چقدر طور دیگری هستی... ده سال پیش تهوع را خواندم تا این شبها که یکباره هوس کردم نگاهی بیندازم اما احساس کردم طوری است که ده سال پیش نبوده است. بیش از ده سال گذشته است از زمانی که من دو سال بیشتر نبود که وارد عالم فلسفه به صورت جدی شده بودم و کمکم حس میکردم حالم خوش است و خوش نیست از استاد عبدالکریمی پرسیدم این چه حالی است گفت پوست انداختن است زمان میبرد و سخت است. همین ترم در همین دانشگاهی که قبول شدهام دیدمش سلام و احوالپرسی کردم پاسخم را به رسم ادب دادند اما شک ندارم من را به جا نیاورند چون طوری پوست انداختهام که خودم هم دیگر خودم را نمیشناسم. این شبها حس میکنم بعضی کتابهایی که ده سال پیش خواندم را باید بازخوانی کنم شاید لازم باشد حتی هر ده سال یک بار این کار را انجام دهم نمیگویم تهوع کتاب مناسبی برای این محک زدن است اما دست کم کتابی بود که این شبها مرا با خود طور طور شدهام مواجه کرد خودی که به مفهوم سارتریاش آن قدر چشمام را به بالا و پایین و چپ و راست میگردانم تا باهاش چشم تو چشم نشوم.
No comments:
Post a Comment