امشب به مناسبتی، به این فکر میکردم که خوردن فقط شکم سیر کردن نیست، فرهنگ است، روحیه است، صرف ساعتهایی از بیست و چهار ساعت شبانه روز ما است و در نهایت خاطره است گاه این خوردنیها بدجور مزهی خاطره میدهند. زمانیکه خانوم از دنیا رفت من هم در کنار فرزندان خانوم و آقاجان یک روز را برای ماندن پیش آقاجان انتخاب کرده بودم. روزهای من دوشنبه بود و چون یکشنبه شبها داییام میماند و صبح میخواست برود سر کار من صبح زود از خانه بیرون میآمدم که سر ساعت هفت آنجا باشم. سر راه یک عدد نان سنگک میخریدم برای نهار و قیمه ریزه درست میکردم با پیاز و سبزی خوردن سرو میکردم. این غذای ثابت من و آقاجان در هر دوشنبه بود که هر دو هم دوست داشتیم. قیمه ریزه و نان سنگک تازه را آن روزها برای این انتخاب کردم که دغدغهی غذا درست کردن نداشته باشم و به درس و مشقم برسم اما این روزها برایم شده است مزه و بوی خاطرهای دوست داشتنی.
خیلیها از من میپرسند آشپزی بلدی؟ و من اکثر مواقع یا دو پهلو جواب میدهم که پهلو به نه میزند یا حتی گاهی اوقات از اساس انکارش میکنم. دلیل هم دارد آشپزی به نظرم خیلی ذوقیتر از آن است که بشود بلدی و نابلدیات را با بله و نه پاسخ بدهی. غمانگیزترین بخشاش این است که وظیفهات بشود، امری که مامانهای مهربون دچارش شدهاند و اگر یک روز صبح بیدار شوند و بگویند من امروز حال غذا درست کردن ندارم اولین نفر من پر مدعای تحصیل کرده غر غر میکنم. اما در کل میخواهم بگویم غذا درست کردن رابطهای دو سویه دارد با حس و حال خودت به زندگی، حس و حال خودت با طرف مقابلی که میخواهی برای او غذا درست کنی و با او غذا بخوری و البته خیلی مهم است که خودت بد غذا و ادا و اصولی نباشی. شاید اگر همهی این عوامل و بیشتر از این، دور هم جمع شوند بعد دیگریها باید بگویند که آشپزی بلدم یا نه و اگر بلدم خوب و دلپذیر است یا نه؟
در کل غذا و همهی انواع خوردنیها برایم قابل توجه هستند و پی گیر و مشتاق هستم که هر کدام چه خاصیتی دارند. با افراط و تفریطهایی هم شبیه گیاهخواری و خامخواری و گوشتخواری و هزاران نوع دیگرش هم موافق نیستم. با ایدهی همه چی بخور ولی کم بخور خیلی موافقم مگر اینکه آن خوردنی کاکائو باشد.
No comments:
Post a Comment