امشب داشتم فکر می کردم چقدر نگران آمدن و نیامدن بعضی روزها بودم، روزهایی که آمدند و ساعتها و روزها هم از رویشان گذشت و تمام شد... بغضها و دلگرفتگیهای تابستان ۹۲در پاییزش شدند نگرانی و هیجان، در زمستاناش شدند نا امیدی و انتظار، در بهار ۹۳ شدند شادی اما شادیاش به کم رنگی و بیحالی آفتاب زمستان بود پیدا و ناپیدا میشد پیش از آنکه گرمات کند و حالا که شروع تابستان است با خودم می گویم نکند سالگرد بغض ها و دلگرفتگیهاست...
No comments:
Post a Comment