یه چیزی می گم نه نیارین اما آره الکی هم نیارین یک سال و روز و ساعتی رو قرار می
ذاریم هر کی هر چی شده چه اونی که بارش بار شده چه اونی که بارش افتاده که خدا کنه
همه ما
کار درست بیایم خلاصه یک بار دیگه دور هم جمع بشیم"
ضیافت؛ مسعود کیمیایی
اون سال هایی که ضیافت کیمیایی اکران عمومی داشت من یه بچه
دبیرستانی شوخ وشنگ بودم و به ویژه همون سال هفتاد و چهار جزء بهترین سال های
زندگیم بود تو یه بی خبری شیرین از بودن با دوستان و آتش سوزاندن و حرص دادن ناظم
لذت می بردیم اهل درس نبودم البته اهل کتاب خیلی بودم ولی همیشه فکر می کردم
هنرمند می شوم (تقریبا وقتی دانشگاه قبول شدم لحظه های اول کسی تبریک نمی گفت
بیشتر تعجب می کردند) اونقدر مست این
بستگی ها بودم که فکر می کردم خیلی دور است زمانی که قرار باشد ما بزرگ شده باشیم
و دور هم جمع شویم فکر می کردم رفاقت های بزرگ شده و بیست ساله شده فقط در فیلم
های کیمیایی است در کتاب هایی که در کلاس دست به دست می شدند فکر می کردم چیزی
شبیه یک قرن به آن زمان مانده است فکر می کردم بنفشه و محبوبه و سحر و نرگس و نازی
و خیلی های دیگر را حالا حالا ها در کسوت
مادر و مربی و داور و مهاجر نمی بینم فکر می کردم همچنان هر روز صبح می روم دنبال
نازی می ایستم تا موهایش را روغن بزند کفشش را واکس بزند چاک کنار شلوارش را باز
تر کند و البته چک کند نخ و سوزن برداشته است که هر وقت خانم طادی صدا زد صادقی
سریع چاک شلوارش را بدوزد من نگاهش می کردم مادرش روی پله ها می نشست غرولند می
کرد از این همه قرتی بازی و نازی همچنان کار هر روزش این بود سال هاست نازی نیست و
من دلم برایش تنگ شده است
فکر می کردم روزهایی که با بنفشه می رویم انقلاب پوستر می
خریم کتاب می خریم دوات می خریم قلم می خریم کاغذ روغنی می خریم کارت پستال می خریم
کتاب شعر می خریم موزه می رویم بازارچه می رویم
بعد من می گویم بنفشه بدو دیرم شد
من باید هفت خونه باشم سال های سال طول می کشد
من نمی فهمیدم مثل برق و باد می گذره یعنی چه؟ نمی فهمیدم
واقعا نمی فهمیدم حالا چقدر گذشته است از روزهایی که همیشه آدم بزرگ ها درباره اش
می گفتند انگار دیروز بود نمی فهمیدم
تا اینکه هفته پیش بنفشه زنگ زد و گفت سحر اومده ایران نهار بریم
بیرون انگار دیروز بود که سحر گوشه حیاط دست به سینه ایستاده بود و حرف های بنفشه
را با سر تایید می کرد
امروز نهار رفتیم بیرون چه جمعی که شبیه جمعی نبود که همه
ساعت ها بسکتبال بازی می کردند همه جمعه ها از طرح ورزش همگانی شهرداری با حضور
فعال خود حمایت می کردند شبیه جمعی نبود که آدم برفی را یواشکی خونه نازی اینا
دیدند شبیه جمعی نبود که داوطلب می شدند که کیف بچه ها را بگردند تا دوربین و لوازم
آرایش و عکس و ....را زیر سبیلی رد کنند شبیه جمعی نبود که یک تئاتر عروسکی روی
صحنه بردند و چقدر برایش زحمت کشیده بودند حتی عروسک ها را هم خودشان درست کرده
بودند شبیه جمعی نبود که دهه فجر روی انگشتانشان می گشت شبیه جمعی نبود که اردوهای
رامسر را زندگی می کردند
در جمع امروز نازی
نبود که زمانی زنگ های تفریح می خواند و بچه ها می رقصیدند و تا صدای ناظم از
انتهای راهرو می آمد می زد به کویتی پور جای زری خالی بود که خانه شان حمام نداشت
فاصله میان ساعت آخر و جبرانی بعد از کلاس را می رفت حمام عمومی در کلاس را که باز می کرد همه می زدند زیر خنده
روسری سفیدش از زیر مقنعه پیدا بود و لپ هایش گل انداخته بود ماریام نبود که از
حسین دوست پسر مسلمانش یواشکی صحبت کند تا دوستانش متوجه نشوند خیلی ها نبودند از
آن کلاس سی شاید هم چهل نفره همین چهار نفر بودیم که ضیافتی کوچک اما به یاد
ماندنی داشتیم
سحر در همان دقایق اول با گشاده رویی صدبار گفت تو اصلا عوض
نشده ای و من صد بار ذوق کردم و همچنان که ذوق می کردم رو کرد به من که خب شیوا
خوبی؟ خواهرات چطورند ذوق اینکه اصلا تکان نخورده ام خشکید گفتم آقا من اصلا برمی
گردم خندیدیم خنده ای که طعم سالهای هفتاد و چهار را داشت از این جمع من که به
نوبه خودم هیچ نشدم جز یک خاطره باز حرفه ای که با کلی عکس و آلبوم یادگاری رفته
بودم سحر می گفت اینقدر خوب یادگاری نگه می داری بدیم ما رو هم نگه داری بنفشه داور بسکتبال شده است برای امتحان داوری
بین المللی آماده می شود و دانشجوی فوق لیسانس ادبیات است محبوبه یک دختر دارد و
درس حوزه خوانده است و الان هم کلاس های انیمیشن می رود راستی سنتور هم می
زند سحر هم ساکن سیدنی است و دو بچه ی پنج و دو
ساله دارد با کلی حرف های تازه و شنیدنی. سحر زودتر از ما جدا شد و ما سه تا رفتیم
بازارچه پارک لاله که باز هم با خاطرات هنری همان روزهایمان گره خورده بود من یک
گاو خوشگل عروسکی خریدم بنفشه یک حلقه سفارش داد محبوبه هم که زمانی خودش اینجا
غرفه داشت با دوستانش خوش و بش کرد. یک عکس هنری هم از سایه هایمان انداختیم که
جای سحر خالی بود و سایه همه ی بچه هایی که بر خاطره هایمان سنگینی می کند
2 comments:
وای خدای من، قلمت فوق العادس مثل همیشه، امروز ساعت شش ونیم با استرس امتحاناتم از خواب بیدار شدم و تنها چیزی که بعد یاد خدا باعث آرامشم شد خواندن متن زیبای تو بود وای خددددددداااا فاءزه تو شاهکاری شاهکار ،دوست دوست داشتنی من ، تجربه این روز برای من مثل عمر دوباره بود ، همیشه باشید همیشه باشیم با هم ،خدا را سپاس میگم که شماهارو دارم به امید ضیافتی دوباره دوستتون داااااارم
بنفشه
حالا هی من می گم ببینیم همدیگر و هی
کلاس بذارید ببین چقدر خوشحالی
باید یاشیم که هی هندونه بذاریم زیر بغل همدیگه که قلم هامون خشک نشه آرزوهامون حسرت نشه بودن هامون افتخاربشه
خیلی مخلصیم
Post a Comment