من در زندگی این شانس را داشته ام که خیلی زود بفهمم زندگی به
چیرهایی بند نیست که ما فکر می کنیم بند است می گویم شانس چون ممکن بود به جای
بیست سالگی زمانی بفهمم که رو به قبله ام خواهند کرد این شانس بزرگی بود اما شانس بزرگ
ترم این بود که خیلی زود به ارزشمندی بعضی آدم ها پی بردم همیشه هم سعی کردم به
این الگوی ارزشمند بودن نزدیک شوم اما هر روز دورتر و دورتر شدم
آدم های خوب با آدم های ارزشمند تفاوت دارند همه آدم های
ارزشمند خوب هستند اما لزوما هر خوبی
ارزشمند نیست خیلی وقت ها به آدم های خیلی خوب که فکر می کنم سعی می کنم به یک اصل
موضوعی برسم که در همه آنها مشترک است. همیشه هم به اخلاق می رسم اما به آدم های
ارزشمند که فکر می کنم یک چیزهایی بیشتر از اخلاق دارند که این بیشتر ها از آدم تا آدم فرق می کند خیلی وقت ها
حتی نمی دانم این بیشتر ها چیست فقط می دانم نه از جنس اخلاق است نه مذهب است نه
قانون مداری نه تحصیلات است و نه هر چیز
دیگری که ممکن است به خاطرش کسی را خوب
بدانیم اما هست!
یک نحوی از بودن، که فقط می توانی با همه وجود و با همه بودنت
درکش کنی اما نمی توانی درباره اش بنویسی نمی توانی درباره اش حرف بزنی نه به طریق
سلبی نه به طریق ایجابی. فقط این نحو بودن را تماشا می کنی و با خودت می گویی خدا
زمان آفریدن آنها درست وقتی که همه فرشته ها فکر می کردند کار تمام شده است یواشکی
دور از چشم همه، یک کارهای اضافه تری هم
با روح و جان آنها کرده است که این گونه روح و جان تو را به تلاطم می افکنند
No comments:
Post a Comment