ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, December 27, 2013


پناه می برم به خدا
از کلاس های صبح
با تغییر ترم مجبور شدم سه روز در هفته را صبح کلاس بردارم از شروع ترم تا این ساعت فقط یک جلسه اش را رفته ام یعنی جای استاد آن کلاس بودم خودم را از کلاس پرت می کردم بیرون با همین خشونت اما
من  آدم صبح نیستم
اصلا آدم صبح نیستم وقتی صبح زود از خواب بیدار می شوم دو حالت دارد یا کار واجبی بوده است که بیدار شده ام یا جو گیرانه می خواستم سحر خیز باشم تا کامروا شوم در حالت دوم نه تنها خبری از کامروایی نیست که  اخمو و بداخلاقم... شاید برای همین است که عاشق پاییز و زمستانم عاشق اینکه بساط روز خیلی زود جمع می شود و شب ها بلند است کم کم درباره ساعت بیولوژیک بدنم دارم با خودم به صلح می رسم اما عالم بیرون که با صلح من کاری ندارد کار خودش را می کند  به این نتیجه رسیده ام شغل مناسب برای من همان تالیف و ترجمه و تدریس آن هم از ساعت دو بعدازظهر به بعد است من آدم بعد ازظهر و شبم اگر صبح زود بیدار شوم گیج و منگم حالم خوش نیست حوصله کار کردن ندارم همه چیز برایم بی معنی است نمی دانم
شاید کار کردن در شب این ویژگی را دارد که صدای کسی به گوشت نمی رسد دوست و دشمن همه خواب اند نه انرژی مثبت دریافت می کنی نه انرژی منفی همه چی آرومه خودتی و خودت. خودتی و کتاب و فیلم و موسیقی و رادیو و نوشتن و خلاصه  خودتی و عالمت. شاید بعدها هم مجبور شوم به شیوه سحر خیزی عادت کنم. شاید! کسی چه می داند
بیست دقیقه به چهار صبح هفتم دی ماه تحریر شد 

No comments: