پناه می برم به خدا
از کلاس های صبح
با تغییر ترم مجبور شدم سه روز در هفته را صبح کلاس بردارم از شروع
ترم تا این ساعت فقط یک جلسه اش را رفته ام یعنی جای استاد آن کلاس بودم خودم را
از کلاس پرت می کردم بیرون با همین خشونت اما
من آدم صبح نیستم
اصلا آدم صبح نیستم وقتی صبح
زود از خواب بیدار می شوم دو حالت دارد یا کار واجبی بوده است که بیدار شده ام یا
جو گیرانه می خواستم سحر خیز باشم تا کامروا شوم در حالت دوم نه تنها خبری از
کامروایی نیست که اخمو و بداخلاقم... شاید
برای همین است که عاشق پاییز و زمستانم عاشق اینکه بساط روز خیلی زود جمع می شود و
شب ها بلند است کم کم درباره ساعت بیولوژیک بدنم دارم با خودم به صلح می رسم اما
عالم بیرون که با صلح من کاری ندارد کار خودش را می کند به این نتیجه رسیده ام شغل مناسب برای من همان
تالیف و ترجمه و تدریس آن هم از ساعت دو بعدازظهر به بعد است من آدم بعد ازظهر و
شبم اگر صبح زود بیدار شوم گیج و منگم حالم خوش نیست حوصله کار کردن ندارم همه چیز
برایم بی معنی است نمی دانم
شاید کار کردن در شب این ویژگی
را دارد که صدای کسی به گوشت نمی رسد دوست و دشمن همه خواب اند نه انرژی مثبت
دریافت می کنی نه انرژی منفی همه چی آرومه خودتی و خودت. خودتی و کتاب و فیلم و
موسیقی و رادیو و نوشتن و خلاصه خودتی و
عالمت. شاید بعدها هم مجبور شوم به شیوه سحر خیزی عادت کنم. شاید! کسی چه می داند
بیست دقیقه به چهار صبح هفتم دی ماه تحریر شد
No comments:
Post a Comment