به بچه
ای بادکنک داده بودند هی زمین می زد و بالا می اومد و باهاش بازی می کرد رهاش می
کرد و دنبالش می رفت می گرفت تو بغلش و دوباره رهاش می کرد و بلند بلند می خندید
یک جوری سرخوش بود که حس می کردی خوشی اش تمام شدنی نیست یکدفعه بادکنک نمی دونم
خورد به چی و ترکید یعنی بود، نابود شد یعنی یک دفعه به کم تر از ثانیه ای گم شد.
جلو چشمش بود ولی یکدفعه بدون اینکه کسی ازش بگیره ناپدید شد. بچه چند ثانیه با
تعجب نگاه کرد و بعد زد زیر گریه... خدا هیچ کس را در زندگی این گونه بهت زده و
گریان نکند
No comments:
Post a Comment