ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, December 27, 2013

دوره ابتدایی که بودم پایگاه تابستانی برای گذراندن اوقات فراغت دانش آموزان طراحی شده بود من فقط یک تابستان در این کلاس ها ثبت نام کردم  که در مدرسه هم برگزار می شد کلاس قلاب بافی و گلدوزی گذاشته بودند که برای گلدوزی اش حتی یک سوزن هم نزدم همه گلی را که معلم طراحی کرده بود مامانم گلدوزی کرد و معلم هم به عنوان بهترین کار کلاس برداشت و گفت خیلی عالی شده است اما برای قلاب بافی معلم دو چیز یادمان داد که اساس  کار بود یکی زنجیره یکی پایه زنجیره که می زدیم بعد از چه می دونم مثلا دو سه سانت باید پایه می زدیم که بعد با هر نحوه پایه زدن یک گلی یک نقشی در می آوردیم من همان اول کار شروع کردم به زنجیره زدن و رفتم در عوالم خیال بافی خودم معلم که صدایم کرد گفت چی کار داری می کنی؟ به خودم اومدم دیدم سر زنجیره دست من است آخرش ته کلاس بود یعنی  همین جور از زیر نیمکت ها رفته بود تا ته کلاس عین یک طناب بلند. اینجوری شد که کلا معلم و مامان و آدم بزرگ ها بی خیال این شدند که من در این زمینه ها چیزی شوم تا همین امروز هم هر خانمی را که در حال خیاطی کردن می بینم حس می کنم خیلی داره غصه می خوره خیلی داره رنج می بره در حالی که خیلی ها دیوونه وار این کارها را  دوست دارند و با عشق انجام می دهند اما من نمی توانم باور کنم. حسی که درباره همه کارمندها و بیشتر هم  کارمند های بانک  دارم حس می کنم همه اش حوصله شان دارد سر می رود و کسل اند که از صبح تا عصر باید یک جا بنشینند و یک کار خاصی را مدام انجام بدهند چه می دونم خدا هم هر کسی را با رنگ و آب و علاقه مندی های خاص خودش  آفریده است و اگر قرار بود همه به یک نحو زندگی کنند بساط عالم همان روزهای اول جمع می شد.  نمی شود به این راحتی قضاوت کرد من هم هر چه نوشتم احساسی بود منطقا حتما اینجوری است که آدم ها سعی می کنند کاری را که دوست دارند انجام دهند یا دست کم به حوالی کار مورد علاقه شان نزدیک شوند همین الان که می خواستم این نوشته را تمام کنم یادم افتاد یکی از اقوام هم مرتب و بی وقفه کتاب خواندن و کتاب خریدن من را مسخره می کرد و یکی از حرف های به اصطلاح با مزه خودش به من این بود که "همه پول های پاتختی شان را طلا می خرند تو  کتاب می خری من می دونم ها ها ها" از مثالش هم معلوم بود که بیشتر از این فضاها و عوالم به ذهنش نمی رسید اما واقعا کتاب خواندن من برایش همان قدر کسالت بار بود که گلدوزی قلاب بافی خیاطی دیگری ها برای من. 

No comments: