ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, November 21, 2013

باباحاجی

باباحاجی متولد 1280بود یعنی شناسنامه اش این گونه نشان می داد صادره از کَن اگر به شناسنامه اش اعتماد کنیم صدو چهارساله بود که از دنیا رفت یعنی مرداد 1384 . معمار بود و با آقای لرزاده هم کار کرده بود حتی وقتی می خواستند حسینیه تهرانی ها را در کربلا بسازنند آقای لرزاده باباحاجی را فرستاده بود که او هم با کل خانواده راهی شده بود درآن زمان پدر من چهارساله بود. انسان اهل کار و زحمتکشی بود و ندیدم که مریض باشد غیر از دو سه سال پایان عمرش که هر دکتری هم می آمد می گفت کهولت  و پیری است . صحبت از معماری که می شد از خودش تعریف می کرد که چقدر طاق های عرقچین را خوب می زده است می گفت کار هرکسی نیست فکرش را هم که می کردم یا گاهی اوقات که به طاق های عرقچین نگاه می کردم بیراه هم   نمی گفت نظمی که از دور زیاد  شروع می شد تا برسد به یک آجر. از کار در دانشگاه تهران و شرکت بوش و  جاهایی از این دست خاطرات جالبی داشت.گاهی یادش می کنم امروز هم از صبح که بیدار شدم خاطراتش جلو چشمم رژه می رود. یکی دو تایش را می نویسم اما بیش از اینها از او خاطره دارم

اگر یادتان باشد چند سال پیش زلزله ای آمد که تهران را لرزاند و هر کس هر جای تهران بود دل و دستش با هم لرزید من هم خانه تنها بودم. باباحاجی پایین روی تختش خواب بود دوران مریضی اش بود آلزایمر هم مزید بر علت بود به محض اینکه خانه لرزید نفهمیدم چه طوری پله ها را ده تا یکی دویدم پایین و نفهمیدم چه طوری وادارش کردم که از روی تخت بلند شود و کشاندمش به حیاط و روی یک صندلی نشاندمش وقتی عرق ریزان و نفس زنان چشم ام به چشم اش افتاد گفت حالا یه چایی بردار بیار ببینم

پزشک و دکتر اصلا دوست نداشت اگر دکتر بالای سرش می آوردیم  دکتر سفید پوش را حسابی مورد لطف و مرحمت قرار می داد. از دارو خوردن بیزار بود خیلی مقاومت می کرد یک هفته ای بود که تا قرص می دادی بدون ذره ای مقاومت می خورد متعجب و خوشحال بودیم آخر هفته که قرار بود حمام کند و لباس هایش شسته شود تمام قرص های آن یک هفته را داخل لبه برگشته کلاهش یافتیم



2 comments:

soodeh said...

روحشون شاد.خدا پدربزرگ و مادر بزرگت رو بیامرزه. نمیدونستم که معمار بودن برام خیلی جالب بود ممنون که دوباره مینویسی

Faezeh Roodi said...

مرسی که تو هم نوشته هام و می خونی
نوشتن دل خوش می خواد این روزها یه کم دلم خوشه