ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Monday, January 31, 2011
کات
خوب نبود
تو چته؟
دوباره می گیریم
9921
مین روز زندگی من
منبع: وبلاگ یک سرخپوست خوب
آدما نون دلشون رو می خورن
Saturday, January 29, 2011
این روزها دلم می خواد شیرجه بزنم قسمت عمیق اراده ام و تا آخر دنیا ماهرانه شنا کنم و هیچ وقت هم نفس کم نیارم
همین
Friday, January 28, 2011
در ازدواج از هر کجا شروع کنی به اخلاق می رسی از زیبایی شروع کنی به اخلاق میرسی از خوش تیپی شروع کنی به اخلاق می رسی از تحصیلات شروع کنی به اخلاق می رسی از پول شروع کنی به اخلاق می رسی از مذهب و دینداری شروع کنی به اخلاق می رسی از بی دینی شروع کنی به اخلاق می رسی از خدا شروع کنی به اخلاق می رسی از بی خدایی شروع کنی به اخلاق می رسی
درآسمان ازدواج با هر پروازی که بپری در فرودگاه اخلاق فرود می آیی
اینکه هر کسی دوست داشته باشد از کجا شروع کند ناگفته پیداست که اختیاری استو کسی نمی تواند کسی را مجبور کند که از کجا شروع کند اما ختم شدن آن به اخلاق جبر تاریخی است
پی نوشت: در این وبلاگ هیچ وقت دلم نمی خواست باب روابط زن و مرد، ازدواج و موضوع های مرتبطش را باز کنم اماچند وقت پیش نیلوفر با یک سوال و یک کامنت فایلش را در ذهنم باز کرد که همچنان باز مانده است اما با همه ی وجود حس می کنم همه ی قصه همان است که نوشتم نه چیزی بیش
Thursday, January 27, 2011
یک هفته ای بود خانه ی آقاجان اینا بودم یک روز خیاط خانوم اومد و لباس های سفارشی خانوم روکه آماده شده بود آورد خانوم و خیاطش مدتی رو به حرف زدن و خوش و بش گذراندند بعد خانوم رو کرد به من و گفت
مادر یه چایی برای آقاجانت بریز و ببر مزد خیاط رو ازش بگیر بیار
آقاجان تو حیاط داشت باغچه ها و گل ها را آب می داد منم یه چایی ریختم و تا وقتی برسم ته حیاط پیش خودم می گفتم اول بذارم آقاجان چایی اش و بخوره بعد بگم یا همون موقع که سینی رو گذاشتم بگم و به نحوه های متفاوت گفتنم فکر می کردم پیش آقاجان که رسیدم سینی چای رو گذاشتم کنار صندلیش روی یه چهار پایه آقاجان گفت دستت درد نکنه آقاجان این چای چند؟ خندیدم گفتم آقاجان شصت هزارتومن گفت آقاجان برو از تو مِجریِ شصت تومن بردار
پی نوشت: امروز چهارمین سالگرد درگذشت آقاجان است امیدوارم روح هر دوشون شاد باشه
گه گاهی دوست دارم اسم نزدیکانم را از طریق گوگل ردیابی کنم و ببینم کجاهای عالم سیر می کنند امشب اسم آقای برادر را جستجو کردم یک نفر در پستی با عنوان سربازی این گونه نوشته بود
امروز داشتم خاطرات دوران آموزشی سربازیم رو مرور میکردم . خوب که دقت کردم دیدم هر نفر به یه کاراکتر خاص ( البته از نگاه من ) تبدیل شده . میخوام اونارو اینجا بنویسم تا هم یادگاری برای خودم باشه و هم سایر دوستان
و بعد اسم و فامیل هر کس را نوشته بود و در برابر اسمش توصیفاتی درباره اش نوشته بود اسم و فامیل آقای برادر را نوشته بود و اینگونه توصیفش کرده بود .
عضو تیم طناب کشی . مودب ، با وقار و شخصیت . کار نرمش و ورزش گروهان با هاش بود چون خودش چندین سال تو باشگاه اینکاره بود . صبح ها اول نرمش همیشه یه جمله میگفت که گاهی خیلی فلسفی بود بچه ها هنگ میکردن
آقای برادر آخر همین ماه درست روز عروسی میثم سربازی اش تمام می شود و چون متاهل است واقعا روزگار سختی را گذراند تازه با مدرک فوق لیسانس و درجه داشتن اشکش درآمد خدا به داد سرباز صفرها برسد در هر حال وقتی این دو خط مطلب را خواندم یاد شب هایی افتادم که تا نیمه های شب بیدار می ماندیم بحث های فلسفی و اخلاقی و خانوادگی می کردیم یادده سال پیش که صبح ها با هم راهی دانشگاه می شدیم و خیلی از عصرها و غروب ها با هم برمی گشتیم و در تمام مدت بحث و حرف بود گاهی هم من سکوت مطلق بودم و او که برای تقویت زبانش بخش اعظم فیلم ها را حفظ بود از حفظ می گفت و من فقط گوش بودم فاصله ی سنی ما هر سه تا یکی یک سال است یعنی همین آقای برادر که اکنون سرباز است تنها دو سال از من کوچکتر است و میثم که آخر ماه عروسی اش است یک سال ازمن کوچکتر است خیلی وقت ها فکر می کنم شاید همین فاصله ی سنی کم این صمیمیت و علاقه را موجب شده است گاهی هم فکر می کنم طرز تربیت مامان این علاقه خالی از حسادت را در ما به وجود آورده است درست است که از زمانی که آقای برادر ازدواج کرده کمتر می بینمش وسه سال است که دیگر به دلیل مشغله های او با هم شبیه آن روزها صحبت نمی کنیم اما دوستش دارم و با موفقیت هایش شاد می شوم و همیشه امیدوارم که هر دو شان فوق موفق باشند یکی از دوستانم از برادرش ناراضی بود که ازدواج کرده دیگر کاری به کار ما ندارد برایش توضیح دادم که این طبیعت مردانه است نباید دلگیر شوی و بعد برایش گفتم که یک شب برای آقای برادر پیامک زدم که دلم برایت تنگ شده آقای برادر جواب داد وا!!! دوستم گفت ناراحت نشدی گفتم نه خندیدم و پیامکش را به یادگار نگه داشتم الان آه کشیدم هیچ وقت فکر نمی کردم خاطره ای از دوره ی آموزشی آقای برادر که من اصلا نبودم مرا ببرد به روزهایی که من بودم و آقای برادر
تازگی ها متوجه شده ام که هر چه پست ها را طولانی تر می نویسم از مقصود و منظورم دورتر می شوم از خواندن وبلاگ هایی که در یک جمله به اندازه ی یک کتاب حرف می زنند خوشم می آید در واقع کوتاه گفتن و عمیق گفتن سخت است اما هنوز نتوانستم به الگویی دست پیدا کنم که سبک نوشتنم برای خودم هم مشخص باشد دو پستی که درباره ی ارتباط آدم ها و شناخت آنها نوشته بودم گویا خیلی گویا نبود یاد این مطلب وبلاگ سی و پنج درجه افتادم که به نظرم همه ی منظورم را در همین چند جمله گفته بود به نظرم رسید عینا اینجا بگذارم اینجا وجه اخلاقی را که اولین و مهم ترین در هر رابطه است گفته اما درباره ی سایر امور هم به همین نحو است سی و پنج درجه نوشته بود
آدمهایی که باگهای جدی شخصیتی دارند، همیشه به شما فرصت میدهند که قبل از جدی شدن رابطهها دست ِ رو شدهشان را ببینید. آدمهایی که خشمگینشان یک آدم دیگری میشود، همیشه و دیر یا زود فرازی از "اوه این دیوانه دیگر کیست" به عنوان اشانتیون در چنته دارند. این ماییم که ترجیح میدهیم چشمانمان را ببندیم و امیدوار باشیم که "نه، همین یک بار بود". آدم باید یک جایی در زندگیاش بفهمد که تکرار این تجربه حماقت مکرر است دو پست مرتبط
حدود یازده سال پیش کشیدمش یعنی بیستم آبان هزاروسیصدو هفتادو هشت پنج شنبه ساعت هفت و ده دقیقه ی شب / مداد رنگی
روباه گفت
فقط چیزهایی را که اهلی کنی می توانی بشناسی. آدم ها دیگر وقت شناختن هیچ چیز را ندارند. همه ی چیزها را ساخته و آماده از فروشنده ها می خرند. ولی چون کسی نیست که دوست بفروشد آدم ها دیگر دوستی ندارند. تو اگر دوست می خواهی بیا و مرا اهلی کن
شازده کوچولو گفت
چه کار باید بکنم
روباه جواب داد
باید خیلی حوصله کنی. اول کمی دور از من این جوری روی علف ها می نشینی. من از زیر چشم به تو نگاه می کنم و تو هیچ نمی گویی. زبان سرچشمه ی سوتفاهم هاست. اما تو هر روز کمی نزدیک تر می نشینی
شازده کوچولو فردا باز آمد
روباه گفت
بهتر بود که در همان وقت دیروز می آمدی. مثلا در ساعت چهار بعدازظهر بیایی من از ساعت سه به بعد حس می کنم خوشبختی ام بیشتر می شود. در ساعت چهار به هیجان می آیم و نگران می شوم، و آن وقت قدر خوشبختی را می فهمم! ولی تو اگر بی وقت بیایی هرگز نخواهم دانست کی باید دلم را به شوق دیدارت خوش کنم...آخر همه چیز آدابی دارد
بعضی کامنت ها جواب های مفصل می طلبد یعنی با یکی دو جمله نمی شود سر و ته قضیه را هم آورد بعضی مسائل که دغدغه ی خودم هم هست پرچانه ام می کند و نمی توانم از صحبت کردن درباره شان بگذرم شاید پیش از این هم گفته ام در دور ه ی ارشد همکلاسی داشتم که البته هم دوره ی ما نبود اما سر کلاس های ما هم می آمد سر کلاس ها خیلی اظهار نظر می کرد در این باره می گفت وقتی ایده یا حرفی به نظرم می رسد تا وقتی که نگویم گوش هایم دیگر نمی شنود حالا حکایت من است وقتی برایم کامنت می گذارند یا سوالی می پرسند تا درباره اش حرف نزنم ذهنم آرام نیست و هر جا که هستم به جواب های مختلف و متفاوت فکر می کنم اول به احترام خواننده ای که وقت می گذارد و مطالبم را می خواند دوم به این دلیل که در این تبادل نظرها خیلی موضوع های جدید دیگر هم به وجود می آید
پستی نوشته بودم با عنوان تو مو می بینی و من پیچ موسوده ی عزیز برایم کامنتی گذاشته بود که شناختن آدم ها به این سادگی ها هم نیست و چند صد تا علامت تعجب هم در برابرش و بعد به او گفتم در این باره پستی جداگانه خواهم نوشت
هنوز هم معتقدم ساده است اما برای همه ی ما کم هزینه ترین راه آن است که چشممان را به روی ساده ها ببندیم و بگذریم اما وقتی به مشکل جدی بر می خوریم برمی گردیم به گذشته و می گوییم اون روز فلان حرف و زد فلان حرکت و انجام داد فلان تصمیمش و خلاصه صدها فلان داریم که می توانست امروز را نشان دهد این حرف و من از مردم بسیار شنیدم که ما همیشه عقلمون آخر سر می یاد
اگر همه بخواهند موشکافانه با هم ارتباط برقرار کنند سنگ روی سنگ بند نمی شود هیچ رابطه ای برقرار نمی شود اما نکته ای وجود دارد ما خودآگاه و ناخودآگاه روابط را در ذهنمان تعریف می کنیم و براساس درجه ی اهمیت درباره شان تصمیم می گیریم زمانی کسی فقط برای ما هم کلاسی است یا شبیه همان دختر ممکن است تنها در محیط کتابخانه برای مدت محدود ببینیمش زمانی رابطه دوستی صمیمانه است زمانی در حد استادی و دانشجویی است زمانی می خواهیم همسرمان باشد در همه ی این شیفت کردن ها ما موشکافانه تر از پیش آدم ها را زیر نظر می گیریم برای من چه اهمیتی دارد دختری که در کتابخانه دیدمش تا کجا به زیبایی ها توجه دارد اما حتما این گونه است که اگر بخواهد همسر کسی شود به نظر من از کش سرش هم نباید به سادگی گذشت
دوستان و آشنایان که از نزدیک مرا می شناسند می دانند که همراه مادرم برای دو برادرم به اندازه ی موهای سرم خواستگاری رفته ام و شکر خدا هر دو سر و سامان گرفتند همه می دانند که جلسه ی خواستگاری یکی از انواع جلسه هایی است که آدم ها هر چه عیب در ظاهر و باطن و اخلاق و رفتار دارند با حداکثر تلاش می پوشانند و هر کس به اندازه ی توان خودش، بهترین ظاهر می شود اما من معتقدم در همین بهترین ظاهر شدن ها هم خیلی چیزها می شود دید (در این مورد بیش از اینها نوشتم که به دلیل طولانی شدن پست حذفشان کردم اما واقعا می شود دید
من هم معتقدم روابط به خصوص در ازدواج پیچیده تر از آن است که به راحتی بتوان درباره اش نظر قطعی داد و در مقام دانای کل داستان ازدواج نایستاده ام اما می شود همچون یک پیشگو درصد آسیب هایش را به حداقل رساند
در پایان دوست دارم بگویم که مرزهای خوش بینی بی اندازه، بدبینی، حساسیت، سختگیری، وسواس بیمار گونه و در نهایت شناخت و معرفت برایم مشخص است چون غیر از این باشد کار عالم راه نمی افتد و چون چرخ دنیا با همین روابط اجتماعی می چرخد لازم است که گاهی دیده ها را ندید و ندیده ها را دید. سخت است اما غیرممکن نیست دیدن ندیدنی ها
Thursday, January 20, 2011
در ورزش هایی که سرعت و تمرکز دو رکن اساسی آن است عموما کسانی که جدید ثبت نام می کنند و پیش از این هم تجربه ی ورزش اینچنینی را نداشتند پی در پی می ایستند و حرکت های مربی را نگاه می کنند تا بل که ترتیب حرکاتِ دست و پا و پس و پیش آمدن هر یک را یاد بگیرند و بعد که یاد گرفتند انجامش دهند آنها متوجه نیستند که باید همراه مربی، ورزش را انجام دهند حتی اگر غلط باشد باید تحرک داشته باشند حتی اگر حرکت های دست ها و پاهایشان هماهنگ نباشد آنها نمی دانند که هرچه بیشتر بایستند و به مربی نگاه کنند کمتر یاد می گیرند و دیرتر راه می افتند و بیشتر گیج می زنندآنها نمی دانند تا انجام ندهند عالی نمی شوند می خواهند عالی یاد بگیرند و بعد انجام دهند اگر آنها عین یک ساعت را با مربی همراهی کنند ولو به اشتباه بعد از سه چهار جلسه پا به پای مربی حرکات را انجام خواهند داد و خودشان هم متوجه نخواهند شد دقیقا از چه روز و چه ساعت و چه دقیقه و ثانیه هایی بود که راه افتادند مدت هاست متوجه این قانون جالب انگیزناک شده ام باید خودت را بیندازی وسط ماجرا بالاخره یه روزی می بینی یه جایی ایستادی که فکر می کردی خیلی دور دورهاست و چون می ایستادی و نگاه می کردی فکر می کردی هیچ وقت بهش نمی رسی ولی حالا رسیدی
امروزامانتی که بیست و یک ساله شده بود را به دست صاحبش رساندم البته امروز که رساندم امانت بیست و سه ساله شده بود دو سال پیش دوستم را پیدا کردم اما دوسال هم طول کشید که بتوانم هماهنگ کنم که او را ببینم از اینکه دوستم را دیدم خوشحالم ولی دوستم وکیل شده و امروز که من دفترش بودم یکی از موکلینش آنجا بود آنقدر حرف هایش ذهن و روانم را پریشان کرده که حال ندارم پست خوشحالانه بنویسم زن ها در جامعه وضع تاسف باری دارند شاید مردها هم به نوع دیگری و لی زنها بی اندازه ضعیف اند و این آزار دهنده است آن خانم حدود یکساعت حرف زد در حین صحبت هایش به این فکر می کردم که قدیم ترها نهایت خیانت مردی که از زنش واقعی راضی نبود این بود که واقعی با زنی که فکر می کرد دوست دارد ازدواج می کرد وزن دوم اختیار می کرد و چون خبری از موبایل و کامپیوتر و چک کردن نبود نهایت بعد از مرگ آقای منزل یک دفعه سر و کله ی دو سه فرزند دیگر هم پیدا می شد درسته که این نوع هم ستم است و به موقعش جلزو ولز طرف را درمی آورد اما دست کم مزیتی که داشت زن اول در ناآگاهی کامل و بی خبری زندگی می کرد و تازه چون مردهای قدیم واقعا مرد بودند و از زندگی زن اول هم کم نمی گذاشتند بچه ها را هم سر و سامان می دادند حالا یا می فهمید یا نمی فهمید به نظر خیانت پاکیزه تری بود تا توصیف هایی که امروز شنیدم مرد از زن خودش راضی نیست این مقدمه است ولی در ادامه به یکی هم قانع نیست و در پایان از هیچ زنی راضی نیست و از یکی به دیگری عبور می کند این آزاردهنده ترین و بیمارگونه ترین شکل یک رابطه است بگذریم برای دوست نازنینم کتابم را بردم جالب اینکه ما سه سال دوره ی راهنمایی هم در یک مدرسه بودیم و الان هیچ کدام هیچ خاطره ای از آن دوران نداریم و یادمان نیامد که با هم بوده باشیم من همیشه فکر می کردم سوم دبستان که کتابش را امانت گرفتم او از محله مان رفته در حالی که گفت نه تنها تا پنجم دبستان با هم بودیم که دوران راهنمایی هم
گفت تعجب می کنم این همه سال امانتداری کردی گفت حالا برایم کتاب ارزشمندی است و حتما جلدش می کنم
اگر موکل دوستم را ندیده بودم این پست را شادمانه تر می نوشتم ولی نشد که بشه
در ژوئن 2000در کانادا در پنجمین کنفرانس حلقه ی کندوکاو در آمریکای شمالی این نوشته به عنوان یک نوشته ی پژوهشی ارائه شد.
چگونه پرنده ای که از شادی فریاد برمی آورد
می تواند در قفسی بنشیند و آواز سر دهد؟
درکدام زمان که ترسها او را می آزارند
بال های نرم و نازکش را می بندد
و جست و خیز سرشار از تازگی اش را از یاد می برد؟
ویلیام بلیک، سرود کودک دبستانی
من می خواهم درباره ی رابطه ی میان فلسفه برای کودکان و مدرسه بگویم. زمانی که از مدرسه سخن می گویم منظورمن از کودکستان تا دبیرستان است به ویژه مدرسه های دولتی ایالات متحده مد نظر من می باشد(با این وجود چیزی که باید بگویم در شرایط دیگری نیز به کار گرفته خواهدشد)
به شکل ویژه ای، ناهمسانی میان قانون های اساسی فلسفه برای کودکان و ویژگی های کلی حاکم بر آموزش در مدرسه مرا به خود می کشاند.
پایه ی فکری من آن است که پرداختن به فلسفه برای کودکان و حلقه ی کندو کاو باعث ایجاد دگرگونی است این ما را وا می دارد تا نگرش خود را هم درباره ی کارکرد آموزش و هم درباره ی نوع آن، دوباره مورد ارزیابی قرار دهیم. در پایان من بر این باورم که فلسفه برای کودکان با آشکارسازی روش هایی که در آن آموزش سازمانی برای آموزش و پرورش کودکان ناموفق بوده است سرشت مدرسه را به پرسش می گیرد. از اینرو من مطمئن نیستم که در اساس فلسفه برای کودکان به مدرسه تعلق دارد از این رو نام نوشته را چنین چیزی برگزیدم اما در ساختار پرسشی طرح شده است پرسشی که من درباره ی آن گیجم و خیلی درباره ی آن فکر کرده ام.
من یک نظر ویژه در این پرسش طرح کرده ام کانون فلسفه برای کودکان را در سیاتل می گردانم و بیشترین کار ما در مدارس دولتی است من زمان زیادی را برای تدریس در مدارس و کار با آموزگاران مدیران و والدین می گذرانم تا فلسفه برای کودکان را وارد کلاس ها کنم سه فرزند خردسال هم دارم ما چنین اندیشیدیم که پسرانمان را به مدرسه نفرستیم بیشتر به دلیل جنبه هایی که در این جا درباره ی آن سخن می گویم به جای آن آنها در خانه و در دنیای بیرون از خانه آموزش می بینند من یک کلاس فلسفه را به شکل خانگی با یک گروه از دانش آموزان 8تا12سال که پسر خودم نیز از آنان است اداره می کنم
با طرح سه تفاوت اصلی شروع خواهم کرد که بین فلسفه برای کودکان-به گونه ای که من آن را درک می کنم-و روش فراگیر در مدرسه که در آن فلسفه برای کودکان گاهی تمرین می شود، هست. البته تمایزهای دیگری هم وجود دارد
ادامه دارد....
Monday, January 17, 2011
روزم را عالی شروع کردم در اوج خستگی می خواهم از خوشحالی هم بمیرم. رفتم دانشکده ی سینما و بعد از آنجا به کارهای دیگرم رسیدم روز شلوغی داشتم به اندازه ی موهای سرم حرف زدم دلم می خواهد یک هفته به احترام خودم سکوت کنم به طرز باورنکردنی تلفنم دائم زنگ می خورد و من که به این همه زنگ عادت نداشتم هربار نمی توانستم پیش بینی کنم ممکن است الان چه کسی با من کار داشته باشد از پیشنهاد شغل و دعوت برای مهمانی....... تا اصلاح پاره ای از نوشتارها. با اینکه خیلی دوست دارم یک روزی استاد دانشگاه بشوم امشب فکر می کردم حتما استادهای دانشگاه روزهایی که تمام وقت تدریس دارند شب که می روند خانه بیشتر دوست دارند سکوت کنند یک بخش بسیاری از استراحتشان سکوت کردن است سکوتی که برای خود آنها معنی دار است و کسی متوجه مزه ی این سکوت نمی شود جز خودشان دبیرستانی که بودم در مهمانی ها به خصوص در خانواده ی مادریم مجلس گردانی می کردم از اینکه همه چیز حول محور بودن من بچرخد لذت می بردم در عین حال خودخواهی و غرور بی جا نداشتم همه را دوست داشتم و همه هم به من محبت ویژه ای داشتند و دارند که برایم بسیار و بسیار ارزشمند است و سعی می کنم قدر محبت ها را بدانم. یعنی دور هم که جمع می شدیم همواره دوست داشتم تعریف کردنی های تعریف کردنیم را تعریف کنم بیشتر هم دوست داشتم خنده دارهایش را بگویم اما فلسفه که خواندم آرام آرام کم صحبت شدم منزوی شدم نمی فهمیدم چه بلایی دارد سرم می آید جهان بینی جدید ی بود که کم کم در ذهن و روان و افکارم راه خود را باز می کرد و من نمی فهمیدم از کجا می خورم ، با یافته هایم در عالم خود تار و پود جدیدی از عالم می بافتم و حالا پس از ده سال فلسفه خواندن این عالم را دوست دارم عالمی که برای خود خودم است و هر روز در حال شدن است سکون ندارد امروز تلاقی نحوه ی بودنم پیش از فلسفه خواندن و پس از فلسفه خواندن بود حالا دیگر دوست دارم به سمتی بروم که هر دو را با هم داشته باشم: "مردم داری و مهربانی و مجلس گردانی و محبت " و "معرفت و شناخت و عمیق بودن در مسائل". دوست دارم فلسفه را با همه ی عقلانی بودنش به زندگی روزمره با همه ی خوشی ها و ناخوشی هایش به گونه ای گره بزنم که در نوع خودش منحصر به فرد باشد بگویید که می توانم
را دیدم خیلی دوستش دارم با اینکه چندین بار دیده ام هنوز با دیدن بسیاری از قسمت هایش مثل دفعه ی اول که دیدم می خندم البته به شما توصیه نمی کنم که برای خندیدن ببینید چون همان شخصی که معتقد بود من بی مزه می نویسم معتقد است زیبایی در نگاه من است نه در چیزهایی که وجود دارد معتقد است من فیلم ها و داستان ها، کتاب ها و حتی آدم ها را هیجان انگیز تر از آنچه هستند تعریف می کنم و تجربه ی خوبی از چیزهایی که من بهش معرفی می کردم نداشت توی ذوقش می خورد من اما از رو نمی روم آخه واقعا خندم می گیره گریه ام می گیره خوشم می یاد بدم می یاد و خلاصه که چون حس هام واقعیه حس نمی کنم مبالغه می کنم بگذریم از نظر من که یکی از کارتون های جذاب و دیدنی است و باز هم تاکید می کنم دقیقا از نگاه من و به روایت من . ماهی جوانی که سر پر شوری دارد پس از جریانات خیلی بامزه ای که با رییسش دارد دلشکسته به دیدار دوست دخترش می رود و با او درد دل می کند به او می گوید
I’m a little fish in a big pond a really big pond, the ocean
I’m nobody I want some of the top of the reef
Nobody loves nobody I want to be a somebody
دوست دخترش بهش می گه
Oscar, you don’t to live at the top of the reef be a somebody
اما اسکار گوشش بدهکار نیست و باز در طی جریان های خیلی بامزه ،به روایت من، هم مشهور می شود و هم پولدار اما در این میانه دل دوست دخترش حسابی می شکند و اسکار به آستانه ی از دست دادن او می رسد آخر فیلم هم به این نتیجه می رسد که
I didn’t need the top of the reef everything I wanted was right there in front of me the whole the time
بعد دوستش ازش می پرسه
What about being a somebody
اسکار هم پاسخ می دهد که
I’m nobody without you
خدای من ، یک دقیقه ی تمام شادکامی!آیا این نعمت برای سراسر عمر یک انسان کافی نیست؟
شب های روشن،داستایوفسکی، سروش حبیبی
Thursday, January 13, 2011
یا آنقدر چای را داغ می نوشم که تا رسیدن به معده ام هر چه در سر راه خود مچاله می کند و می سوزاند و یک دوری دور خود می چرخم و صدای مامان در می آید که چای اینقدر داغش ضرر دارد یا فراموش می کنم چای ریختم و آنقدر سرد می شود و بی مزه که می نوشم اما لذت نمی برم در این میانه در چای نوشیدن لحظه هایی را کشف کرده ام که چای آنقدرها داغ نیست که بسوزاندم و آنقدرها سرد نیست که تنها برای حیف نشدنش به زور هم که شده سر بکشم لحظه هایی است که واقعی از نوشیدن چای نه خیلی داغ و نه خیلی سرد لذت می برم و تازه به ویژگی خستگی درکنی چای پی می برم این لحظه ها اما کم اتفاق می افتد بر همین سیاق بارها سعی کرده ام بفهمم آیا از زندگی واقعا لذت می برم یا هنوز لحظه های ناب لذت بردن را کشف نکرده ام!
وقتی دائم کاری را پی گیری می کنم به خصوص زمانی که پایان نامه می نوشتم و اکنون نیز به عناوین دیگر همهنگام با خودم می گویم وای استادم از دستم عصبانی است ناراحت است الان با خودش می گوید عجب دانشجوی سمجی است اما هنگامی که می روم دانشگاه و حضوری استادانم را می بینم خیالم راحت می شود که برخلاف تصورم نه دلخورند نه ناراحت نه عصبانی
Wednesday, January 12, 2011
با کسانی که حرمت بازی را نگه نمیدارند، بهترین رفتار بازی نکردن است.
با دُر در صدف / ناصر زراعتی / انتشارات نیلوفر
پدرخیال می کرد وقتی در حجره ی خودش تنها باشد،تنهاست. نمی دانست تنهایی را فقط در شلوغی می توان حس کرد
سمفونی مردگان/عباس معروفی
Monday, January 10, 2011
-->
چند وقت پیش قدری کسالت داشتم و حالم اصلا خوب نبود رفتم دکتر بعد از پیچیدن نسخه گفت یک سرم هم همین الان وصل می کنی بعد می ری خونه منم پذیرفتم. در حالی که زیر سرم بودم پیش خودم فکر کردم به مامان زنگ بزنم که نگران نشه زنگ زدم گفتم مامان من خیلی حالم بد بود اومدم دکتر سرم وصل کرده مامان هم در کمال خونسردی گفت سرم ات که تموم شد داری می یای خونه دو تا نون هم بگیر
پی نوشت: جالبه که مامان بیشتر از من خوشش می آید این خاطره را تعریف کنم هر جا یادش بیفتد می گوید تعریف کن اونروز که رفته بودی دکتر سرم وصل کردی من چی گفتم!!!!!
چند سال پیش از این عادت داشتم در اتاقم برای خودم نمایشگاه برپا کنم. خیلی وقت ها پشت شیشه ی پنجره و بعضی وقت ها کنار کتابخانه، نمی دانم چه روز و ساعت و دقیقه ای دقیقا این عادت از سرم افتاد و بعد هم فراموش کردم که زمانی چنین نمایشگاهی برپا می شد این نمایشگاه شامل نقاشی های خودم، عبارت های قشنگ بود که گاهی از روزنامه ها در می آوردم حتی دست خط دیگران، برای نمونه یکبار دایی ابراهیم آمد خانه مان من نبودم به کتابخانه ام کاغذ چسبانده بود که آمدم نبودی این دست نوشته ها تا مدت هادر نمایشگاهم بود خیلی وقت ها سعی می کردم نمایشگاهم به روز باشد طرحی که اینجا گذاشته ام یادگار همان نمایشگاهی است که به روزش کرده بودم یکی از آشنایان دقیقا به همین شیوه رفت خانه ی بخت در همان ایام یک روز روزنامه می خواندم این طرح را دیدم سریع از روزنامه جدا کردم و به نمایشگاهم اضافه کردم دیشب که این طرح را در میان انبوه کاغذهایم دیدم یاد نمایشگاهم افتادم یاد همان آشنا و یاد نقاشی هایم که سالهاست نقاشی نکرده ام و خیلی وقت ها فکر می کنم دیگر حتی یک خط هم نمی توانم بکشم
ثبت نام در دو مرحله انجام مي گيرد: (اولويت با كساني است كه زودتر ثبت نام كرده اند)
1.پيش ثبت نام: شامل ارسال فرم و تقاضا نامه به ايميل مذكور
براي دريافت فرم هاي ثبت نام و برنامه ي تفصيلي كارگاه ها به بخش اخبار و اطلاعيه ي سايت پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي مراجعه كنيد: www.ihcs.ac.ir
آخرين مهلت پيش ثبت نام: 30 بهمن 1389
2.ثبت نام قطعي: جهت ثبت نام قطعي،پس از به حد نصاب رسيدن و بر حسب اولويت،با افرادي كه مرحله پيش ثبت نام را انجام داده اند، تماس گرفته خواهد شد تا مدارك لازم را ارسال نمايند
در انتها به افرادي كه در تمام دوره ها شركت كنند و در آزمون نمره قبولي بياورند گواهينامه ارائه مي گردد