یک هفته ای بود خانه ی آقاجان اینا بودم یک روز خیاط خانوم اومد و لباس های سفارشی خانوم روکه آماده شده بود آورد خانوم و خیاطش مدتی رو به حرف زدن و خوش و بش گذراندند بعد خانوم رو کرد به من و گفت
مادر یه چایی برای آقاجانت بریز و ببر مزد خیاط رو ازش بگیر بیار
آقاجان تو حیاط داشت باغچه ها و گل ها را آب می داد منم یه چایی ریختم و تا وقتی برسم ته حیاط پیش خودم می گفتم اول بذارم آقاجان چایی اش و بخوره بعد بگم یا همون موقع که سینی رو گذاشتم بگم و به نحوه های متفاوت گفتنم فکر می کردم پیش آقاجان که رسیدم سینی چای رو گذاشتم کنار صندلیش روی یه چهار پایه آقاجان گفت دستت درد نکنه آقاجان این چای چند؟ خندیدم گفتم آقاجان شصت هزارتومن گفت آقاجان برو از تو مِجریِ شصت تومن بردار
پی نوشت: امروز چهارمین سالگرد درگذشت آقاجان است امیدوارم روح هر دوشون شاد باشه
No comments:
Post a Comment