ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, January 17, 2011

روزم را عالی شروع کردم در اوج خستگی می خواهم از خوشحالی هم بمیرم. رفتم دانشکده ی سینما و بعد از آنجا به کارهای دیگرم رسیدم روز شلوغی داشتم به اندازه ی موهای سرم حرف زدم دلم می خواهد یک هفته به احترام خودم سکوت کنم به طرز باورنکردنی تلفنم دائم زنگ می خورد و من که به این همه زنگ عادت نداشتم هربار نمی توانستم پیش بینی کنم ممکن است الان چه کسی با من کار داشته باشد  از پیشنهاد شغل و دعوت برای مهمانی....... تا اصلاح پاره ای از نوشتارها.  با اینکه خیلی دوست دارم یک روزی استاد دانشگاه بشوم امشب فکر می کردم حتما استادهای دانشگاه روزهایی که تمام وقت تدریس دارند شب که می روند خانه بیشتر دوست دارند سکوت کنند یک بخش بسیاری از استراحتشان سکوت کردن است سکوتی که برای خود آنها  معنی دار است و کسی متوجه مزه ی این سکوت نمی شود جز خودشان دبیرستانی که بودم در مهمانی ها به خصوص در خانواده ی مادریم  مجلس گردانی می کردم از اینکه همه چیز حول محور بودن من بچرخد لذت می بردم در عین حال خودخواهی و غرور بی جا نداشتم همه را دوست داشتم و همه هم به من محبت ویژه ای داشتند و دارند که برایم بسیار و بسیار ارزشمند است و سعی می کنم قدر محبت ها را بدانم.  یعنی دور هم که جمع می شدیم همواره دوست داشتم تعریف کردنی های تعریف کردنیم را تعریف کنم بیشتر هم دوست داشتم خنده دارهایش را بگویم اما فلسفه که خواندم آرام آرام کم صحبت شدم منزوی شدم نمی فهمیدم چه بلایی دارد سرم  می آید جهان بینی   جدید ی بود که کم کم در ذهن و روان و افکارم راه خود را باز می کرد و من نمی فهمیدم از کجا می خورم ،  با یافته هایم در عالم خود تار و پود جدیدی از عالم می بافتم و حالا پس از ده سال فلسفه خواندن این عالم را  دوست دارم عالمی که برای خود خودم است و هر روز در حال شدن است سکون ندارد امروز تلاقی   نحوه ی بودنم پیش از فلسفه خواندن و پس از فلسفه خواندن بود حالا دیگر دوست دارم به سمتی بروم  که هر دو را با هم داشته باشم: "مردم داری و مهربانی و مجلس گردانی و محبت " و "معرفت و شناخت و عمیق بودن در مسائل". دوست دارم فلسفه را با همه ی عقلانی بودنش به زندگی روزمره با همه ی خوشی ها و ناخوشی هایش به گونه ای گره بزنم که در نوع خودش منحصر به فرد باشد بگویید که می توانم 

3 comments:

Anonymous said...

همین نوشته نشان می دهد که کاری را که چونان هدف می خواهی انجام دهی پیشاپیش انجام شده است.نفس این نوشته و فضایی که بر آن حاکم است حاکی از آن است که به هدف زده ای . اکنون در نقطه هدف هستی .منتها جنس این هدف از جنس راه است. رفتن و باز رفتن. یک راه پیمایی مدام و مستمر.به هر نقطه که می رسی فکر می کنی که باید باز هم بروی.داستان کنگر و لنگر در انیجا ناراست است. داستان راست همان رفتن است و رفتن .رفتن عین رسیدن و رسیدن یعنی ادامه دادن. ممکن است خودت هم ندانی که در همین پیمایش مستمر است که می توان اطراف و اکناف را بهم رساند بهم دوخت.همان کاری که کرده ای و دوست داری باز هم بکنی.مردم داری و مهربانی و مجلس گردانی و محبت.ترکیب اینها با هم و اینهمه با عقل و فلسفه ترکیبی اکس آلود است که آدمی را خل می کند.و این خلی عین عقلانیت و لذت و قرار است.لذت بی قرار ناخوش کننده است.خوش باش و مجلس آرایی کن.

نیلوفر said...

یعنی همه این سرشلوغی ها به خاطر کتابته؟

Faezeh Roodi said...

نه عزیزم اتفاقا شلوغی اون روز به خصوص هیچ ربطی به درس و کتاب و دانشگاه نداشت همه اش مشغله های دخترانه و روزمره بود فقط ساعات اولیه صبح که دانشکده ی سینما بودم دانشگاهی بود بعد وقت پاکسازی پوست داشتم بعد هم نهار خودم را به عنوان مهمان ناخوانده دعوت کردم خانه ی خاله ام و خوشحالشان کردم و کلی به یاد دوران دبیرستانم بی خیال همه چی طی کردم تلفن هااما بدون اینکه ربطی به کتابم داشته باشد همه جدی بود و ربطی به کارهای روزمره ام نداشت اما خب برام واقعا روز خوبی بود
شاد باشی