امروز در کتابخانه صحنه ای دیدم که دوست ندارم توصیفش کنم در کل تصویر کردن صحنه های نازیبا برایم مشکل است و روحم را آزار می دهد این یکبار را هم چون به آدم شناسی مربوط می شود دوست دارم بنویسم. غرق درعوالم خود، سیر انفس و افاق می کردم که برای لحظه هایی با دختری که رو به رویم بود چشم در چشم شدیم همان زمان مقنعه اش را برداشت دست برد سمت کش سرش و کش را از جایی که موهایش دم اسبی شده بود به سمت نوک موها کشید کش از موهایش رها شد و در مچ دستش افتاد چشم تان هیچ صحنه ی نازیبایی را نبیند به اندازه ی صد باری که در عمرش این گونه کش را از سرش کشیده بود محض رضای خدا برای یکبارهم که شده موهایی که معمولا کنده می شوند و با کش پایین می آیند را از کش سرش جدا نکرده بود به سختی از میان موهای پیچیده شده ی دور کش، رنگ قرمزش معلوم بود برای لحظه هایی حس کردم چشمم سیاهی رفت به جای او خجالت کشیدم و برای اینکه شرمندگی ام بیشتر از این نشود رویم را از او برگرداندم
اما در آن کش سر چه چیزهایی دیدم؟ جزوه های بی سر وته کلاس های درسش را، اتاق بی اندازه نامرتبش را، پیش نویس پایان نامه اش که اشک استاد راهنمایش را درآورده، ارتباطش با همسرش را، ارتباطش با خانواده اش را، آشپزخانه اش را ، تزیینات اتاقش را (البته اگر تزیین شده باشد)، هدیه خریدنش را، کادو پیچیدنش را، کودک دست و رو نشسته اش را ، طرز غذا خوردنش را، ذهن آشفته اش را، قلب سنگینش را، روح کدرش را، حتی نحوه ی دوست داشتن و عاشق شدنش را..........و در نهایت هم فکر کردم که شناختن آدم ها خیلی ساده است زمانی پیچیده می شود که ما ساده ها را نمی بینیم
2 comments:
انقدر هم شناختن ساده نیست ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
ساده است سوده جونم
ده بار این کامنت و جواب دادم مفصل منتشر نشده این یه جمله رو داشته باش تا شب تو خونه مفصل برات بنویسم
Post a Comment