ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, December 27, 2010

ای آبشار نوحه گر از بهر چیستی
چین بر جبین فتاده ز اندوه کیستی
دردت چه درد بود که چون من تمام شب
سر را به سنگ می زدی و می گریستی

امشب هر چه فکرکردم آخرین بار که رفتم دربند کی بود یادم نیامد به نظرم خیلی دور آمد امروز وقتی بعد از کلاس زبان می خواستم برم باشگاه یه خانمی بهم گفت خوش به حالت من ده ساله که ورزش نکردم بسکتبال کار می کردم گفتم چرا؟ گفت کار خونه و بچه داری وکار بیرون دیگه وقتی برام نمی مونه دلم نمی خواد فکرکنم که یه روزی یه همچین بلایی سرم می یاد یعنی اگه قراره بیاد ترجیح می دم جلو جلو غصه اش و نخورم می دونم بیرون گود ایستادم نمی تونم خیلی با قاطعیت بگم همه چی دست خودمونه به ویژه که یادم افتاد مدت هاست کوه نرفتم بارها تصمیم گرفتم برنامه ی کوه و تو زندگیم ثابت کنم ولی نشد آنقدر نرم نرمک اتفاق افتاد که به راحتی یه روزی ام می یاد که منم به یه کی دیگه می گم خوش به حالت من ده ساله که کوه نرفتم دوست ندارم فاتحه ام خونده بشه فکرش هم آزارم می ده شعر آبشار هم با یاد دربند یادم اومد حدود پنج سال پیش یه بار دل و زدم به دریا و رفتم زیر آبشاری که تو دربنده یه جورایی با آبشار یکی شدم

No comments: