این روزها نوشتن وبلاگیم نمی آید بس که خسته می شوم
هشت و نه شب به بعد فقط لیوان لیوان چای می نوشم و رمان دوست نداشتنی ام کافه پیانورا می خوانم که نمی دانم چرا به اینهمه چاپ رسیده است اما چون شروعش کرده ام می خواهم تمامش کنم یعنی مدتی است تصمیم گرفته ام هر کاری را که شروع می کنم به مردن هم که شده تمام کنم و روی این قولم بایستم برای همین نمی توانم کتاب را پرتاب کنم به سویی و بگویم خوشم نیامد
برای اولین بار در کتابخانه این پست را می نویسم چرا که
این روزها وقتی می رسم خانه فقط دوست دارم لیوان لیوان چای بنوشم و با چشم های خواب آلود اخبار و تفسیرهای پدرم را گوش دهم و به مادرم که میان آشپزخانه و اتاق می رود و می آید نگاه کنم و دو ساعت بعد از آن تازه یادم بیفتد که هنوز با لباس های رسمی بیرون از خانه نشسته ام چای می نوشم به پدرم گوش می کنم به مادرم نگاه می کنم و کافه پیانو می خوانم
وقتی کتابخانه ام و حتی وقتی در راه برگشت به خانه ام فکر می کنم برسم خانه یه عالمه کار هم خانه انجام می دهم اما به محض اینکه پایم به اتاقم می رسد احساس می کنم از صبح کوه کنده ام
این روزها نوشتن وبلاگیم واقعا نمی آید بس که واقعا خسته می شوم
No comments:
Post a Comment