خوش باش دل ای دل! پس از آن چلهنشینی
افتاده سر و کار تو با ماه جبینی
در سیر الیالله به دنبال تو بودیم
ای گنج روانی که عیان روی زمینی
در خلق تو آمیخته شد آینه با آب
حیف از تو که با هر کس و ناکس بنشینی
تمثیل غم عشق تو با قلب ظریفم
یک باغ انار است و یکی کاسهی چینی
لبخند تو با اخم تو زیباست که چون سیب
شیرینی و با ترشی دلخواه عجینی
دلواپس آنم که مبادا بدرخشد
در حلقهی صاحبنظران چون تو نگینی
هنگام قنوت آمد و ما دست فشاندیم
آن جا که تو پیش نظر آیی، چه یقینی؟
حالی است مرا بر اثر مرحمت دوست
چون خلسهی انگور پس از چلهنشینی...
علیرضا بدیع
۱۳۹۴/۹/۱ یکشنبه
۱۳
پ.ن: از تمام این شعر، فقط چلهنشینی... (پایاناش سی آبان)
پ.ن دو: با احترام به روان پاک حافظ، هر چی فال این مدت گرفتم بیربط بود، این شعر بدون نیت کردن و فال گرفتن نقطه سر خط بود...
پ.ن سه: هیچ اتفاق خاصی نیفتاده است جز اینکه عالم پر از نشانههای با ربط و بیربط به هم است. چلهنشینی، ۲۴۵، سی آبان شنبه، ۱۱۰، یکم آذر یکشنبه، ۱۳۵، آقای برادر، دیگری، من.... با این ۹ واژه جمله هم نمیشود ساخت، چه برسد سرنوشت... اما دستِ کم میتوان ساعتهایی را دلخوش بود...