اون روزهایی که صبح تا شب کتابخونه بودم یکبار یه کنکوری مضطرب و
نگران ازم پرسید برای قبولیم چی نذر کنم؟ گفتم هر چی بگم گوش می کنی؟ گفت آره هر
چی باشه می خونم حتی اگه زیاد باشه پرسیدم پدربزرگ مادر بزرگت زنده هستند گفت آره
گفتم برو یه هفته خونشون بمون تعجب کرد گفت درس دارم گفتم با درس و کتاب هات برو
حتی اگه بهشون نگی برام دعا کنید یه لیوان آب دستشون بدی و اونا بهت لبخند بزنند
یعنی دعا یعنی اتفاق های قشنگ توی زندگیت یعنی وقتی هم که کنکور قبول نشی برنده ای
یعنی رنگی شدن زندگی سیاه و سفید پر از نگرانی ات. نمی دونم رفت یا نه؟ هیچ وقت هم
ازش نپرسیدم که اگه باور نکرده و نرفته بود مجبور نشه دروغ بگه من که این زیبایی ها رو از دست دادم اما خیلی
وقت ها نفس گرم دعاهاشون و بودنشون رو تو زندگیم حس می کنم
ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Saturday, November 30, 2013
Friday, November 29, 2013
یکی از دوستانم خیلی اصرار می کند در این وبلاگ درباره ازدواج هم چیزهایی بنویسم
و در کنار سایر موضوعاتی که بیش و کم دسته بندی کرده ام ازدواج را هم قرار دهم اما
به صدها دلیل که پیش از این هم گفته ام تمایلی به این کار ندارم یکی از آن صدها
دلیل این است که درباره امری که تجربه اش نکرده ام هر چه کمتر آسمون ریسمون کنم
بهتر است در واقع وقتی آدم از تجربه های زیسته اش صحبت می کند غنی تر و پخته تر
صحبت می کند شاید اگر کسی شبیه من بخواهد در این مورد حرف بزند بیشتر اسب سفید و
شاهزاده و این چیزها اولین چیزی باشد که به ذهنش بیاید و حرف هایی که می زند برای
کسانی که همراه شاهزاده به قلعه اش رفته اند کسل کننده باشد. دون خوان (اگه ذهنم
یاری کنه و پرت و پلا نگویم ) برای اینکه از عالم قبیله ای در ناکجاآباد این عالم
خبر بیاورد می رود و یکی از آنها می شود یا پژوهشگر زن آمریکایی برای اینکه پژوهشی
درباره ایل قشقایی بنویسد زن یکی از قشقایی ها می شود و بیست سال با آنها زندگی می
کند. در کل می تر سم درباره عالمی که تجربه نکرده ام قلم فرسایی کنم و به معنایی
دیگر خون به دل زنان و مردانی کنم که در
دل ماجرا هستند.
اما به احترام دوستی که به اشتباه فکر می کند حرف هایی شنیدنی در این مورد دارم
شما را ارجاع می دهم به پستی که چند سال پیش نوشتم
دست کم مطمئنم به این یکی اعتقاد دارم وپرت و پلا نیست
دست کم مطمئنم به این یکی اعتقاد دارم وپرت و پلا نیست
با فیوز عقل از سرمن هم پریده
دو تا پنج شنبه اس که برق خونمون قطع می شه یعنی برق واحد ما هفته ی گذشته از
6 غروب و این هفته سر ساعت یازده نه یه دقیقه کم نه یه دقیقه زیاد چند بار فیوز رو
زدیم عین هر چند بار پرید هفته پیش برقکار آوردیم ساعت هشت و نیم همه جا روشن شد
اما یک ساعت بعد از رفتن برقکار دوباره تاریک شد البته برقکار هم با کلی حیرانی
نمی تونست تشخیص بده ایراد کار از کجاست به نظر من همون چند تا کار کوچیکی هم که
کرد محض این بود که پس من اینجا چی کارم؟ نه و نیم که قطع شد کار به کارش نداشتیم ساعت
یازده از مامان خواهش کردم یه بار دیگه فیوز رو زدیم چنان جرقه ای زد که مثل بچه
ای که بهش تشر بزنن لب جمع کردم و او مدم تو اتاقم اما از صبح جمعه تا همین دیشب
(یعنی پنج شنبه این هفته )دیگه فیوز نپرید . دیشب یکربع به یازده شب از بیرون
رسیدیم با همون لباس های مهمانی داشتیم دور هم حرف می زدیم تلویزیون هم روشن بود
همین که صدا از تلویزیون بلند شد که ای خد.......فیوز پرید شوکه شده بودم و توی یه
حیرت فلسفی-عاطفی پناه بردم به کتاب خوندن در این بین چند بار هم سعی کردیم فیوز و بزنیم و هر
بار چند دقیقه صدای ترانه ای پخش می شد و می پرید
حالا امروز از صبح فیوز نپریده اما یه برقکار دیگه آوردیم می گه یه برگه یادداشت
بگذارید کنار فیوز هر بار می پره بنویسید کدوم یک از اینها می پره اول داخل می پره
بعد بیرون یا برعکس بنویسید وقتی می پره کدوم یک از اینها می یاد پایین بنویسید که
چند ساعت یک بار می پره
همراه با فیوز عقل از سر من هم پریده می خوام توی اون برگه یادداشت بنویسم یه دستی از غیب دوست داره فیوز
و بپرونه حالا برای چی فقط من می دونم خود اونی که دستش از غیب فیوز و می پرونه
Wednesday, November 27, 2013
Tuesday, November 26, 2013
Sunday, November 24, 2013
Lassen
سر کلاس بحث از فعل
Lassen
بود معلم غیر ایرانی مان پرسید تو فارسی چه معنی داره و اجازه داد به فارسی
برایش توضیح دهیم یکی از بچه ها گفت یعنی انداختم گردنش من مخالفت کردم همه اما با
هم کلاسی ام موافق بودند و یک صدامی گفتند همین می شه گفتم این فرق می کنه گفتند
نه هیچ فرقی نداره گفتم چرا فرق داره
Lassen
یعنی اجازه دادم بهش یا دادم بهش که این کارو برام انجام
بده اما انداختم گردنش یعنی اینقدر احمق بود که بدون اینکه خودش بفهمه انداختم
گردنش
صدای خنده و سرزنش با هم قاطی شد که اوووووووووه ه ه ه همونه دیگه
چی بگم والّا
Thursday, November 21, 2013
دیدار با مرگ
هیچ خاندانی را ندیدم اینهمه بچه ها و جوان هایش به اندازه
خاندان ما به تجربه مرگ نزدیک باشند تا به
این سن برسم چندین بار بالا سر اقوامی که
در خانه از دنیا رفته اند شرف حضور داشته ام هیچ بزرگتری هم هیچ وقت جلومان را
نگرفت که نرویم بالا سر میّت یا همراهشان نرویم هیچ وقت نشنیدم بگویند نمی خواهد
بیایید اینقدر این قضیه برایمان عادی بود تا
زمانی که دیدم بعضی ها واقعا از میّت می ترسند تازه فهمیدم ما یک جورهایی غیر عادی
هستیم دیدم که چگونه وحشت زده حتی به قبر
میّت هم نزدیک نمی شوند نمی دانم خوب است یا بد که این قدر نترسی نمی دانم عواقبش
چه می تواند باشد وقتی کم سن وسالی و نیستی و از بین رفتن را با چشم های خود خودت
ببینی می تواند مرحله ای از رشد روحی و روانی ات باشد یا آسیب زننده است
مثلا همین حضور در
غسالخانه؛ حتی اگر میّت ما جنس مذکر بود می رفتم قسمت زنانه و از نزدیک جسد هایی
را نگاه می کردم که تا روز قبل راست راست راه می رفتند آرزو می کردند؛ دعوا می
کردند؛ عشق می ورزیدند؛ غمگین می شدند؛ خرید می
کردند؛ امتحان داشتند؛ غذا می خوردند؛ مهمانی می رفتند؛ منتظر بودند؛ قرار
داشتند؛ مادر شده بودند؛ مادربزرگ شده بودند؛ عمه و خاله و زندایی و زن عمو بودند؛
قسط داشتند یا نداشتند؛ در نوبت وام بودند؛ ماشین خریده بودند؛ خانه خریده بودند؛
خانه نداشتند غصه می خوردند؛ بچه شان دانشگاه قبول شده بود؛ از سفر برگشته بودند؛
قرار بوده آخر همین هفته به سفر بروند؛ جسدهایی که مراقب بودند شوهرشان زن نگیرد؛
زن گرفته بود فهمیده بودند غصه خورده بودند؛ رخت هایشان را گذاشته بودند امروز
بشورند؛ امشب عروسی دعوت بودند؛ سال قبل از مکه آمده بودند؛ مکه اسم نوشته بودند
نرفته بودند؛ وقت دکترپوست داشتند شش ماه قبل وقت گرفته بودند؛ رژیم داشتند قرار
بود بیست کیلو وزن کم کنند قرار بود مانکن شوند؛ طلاهایشان را عوض کنند؛ طلا هایشان
را بفروشند برای خرید آپارتمان؛ قرار بود
با دوستشان بروند فال قهوه بگیرند؛ آرایشگاهی نزدیک خانه شان باز شده بود
امروز صبح می خواستند سری به آنجا بزنند؛ و...
در غسالخانه زیاد
یاد خیام می کنم. مرگ را ببینی و لمس کنی و بو بکشی کمتر غصه می خوری کمتر حرص می
خوری کمتر خودت را آزار می دهی آرام تر می شوی مهربان تر می شوی نمی دانم یک جور
خاصی می چسبی به زندگیت البته غمگین هم می شوی تصور می کنی بی جان افتاده ای و عده
ای افتاده اند به جانت این سمت و سویت می کنند داغی و سردی آب برایشان مهم نیست
نمی فهمند شاید سردت شده شاید داری می سوزی بالاسرت جیغ می کشند نمی فهمند هنوز هم
گوش هایت از جیغ های بنفش کر می شود دوست داری باز هم احترامت کنند وقتی در
غسالخانه ای حس می کنی این جنازه ها دارند خواب بد می بینند اما نمی توانند بیدار
شوند دوست دارند بیدار شوند و ببینند روی تخت خواب اتاقشان هستند دوست دارند بیدار
شوند و ببینند که موبایلشان زیر متکایشان است و دوست دارند بیدار شوند و گوشی رااز زیر بالش بردارند و ببینند تا آنها از خواب بیدار شوند چند تماس بی
پاسخ داشته اند حس می کنی این جسد ها دوست دارند از این کابوس بیدار شوند ببینند
شوهرشان کنارش است و به او بگویند خواب دیدم مرده بودم داشتند مرا می شستند
شوهرشان بگوید خواب زن چپ است پاشو چایی بذار دیرم شده. اما آنها هیچ وقت از این خواب بیدار نمی شوند وقتی در غسالخانه ای حس می کنی این جنازه ها
خجالت می کشند از اینکه این همه چشم نگاه شان می کند. حس می کنی می گویند مگه مرده
ندیده اید یا می گویند مگه اینجا سینماست. یا حتی می گویند خودت هم بودی خوشت می
اومد یکی وایسه زل بزنه بهت
اما وقتی جنازه ای
در خانه هنوز با لباس های خانه جلوی رویت
دراز به دراز خوابیده بی وقفه فکر می کنی دارد نفس می کشد حتی بی هوا هم می گویی
اِ اِ اِ...اما ادامه نمی دهی بارها بالا و پایین شدن ملافه یا پیراهن جنازه های
تازه از دنیا رفته را دیده ام نمی دانی چشم هایت اینطوری می بینند یا واقعا دارد
بالا و پایین می شود. دوست داری بالا و پایین شدن پیراهنش واقعی باشد
پی نوشت: بچه که بودم بچه ای هفت ساله از اقوام بر اثر
بیماری فوت کرد تا مدت ها هر کارتونی که می دیدم با خودم می گفتم بیچاره مهشید
بقیه اش و ندید. دلم براش می سوخت که دیگه نمی تونه کارتون ببینه
Labels:
...پس هستم...,
بچگی هایم,
پدیده ای به نام مرگ,
خدا هست,
خود-نوشت,
نیم نگاه من
باباحاجی
باباحاجی متولد 1280بود یعنی شناسنامه اش این گونه نشان می
داد صادره از کَن اگر به شناسنامه اش اعتماد کنیم صدو چهارساله بود که از دنیا رفت
یعنی مرداد 1384 . معمار بود و با آقای لرزاده هم کار کرده بود حتی وقتی می
خواستند حسینیه تهرانی ها را در کربلا بسازنند آقای لرزاده باباحاجی را فرستاده
بود که او هم با کل خانواده راهی شده بود درآن زمان پدر من چهارساله بود. انسان
اهل کار و زحمتکشی بود و ندیدم که مریض باشد غیر از دو سه سال پایان عمرش که هر
دکتری هم می آمد می گفت کهولت و پیری است
. صحبت از معماری که می شد از خودش تعریف می کرد که چقدر طاق های عرقچین را خوب می
زده است می گفت کار هرکسی نیست فکرش را هم که می کردم یا گاهی اوقات که به طاق های
عرقچین نگاه می کردم بیراه هم نمی گفت
نظمی که از دور زیاد شروع می شد تا برسد
به یک آجر. از کار در دانشگاه تهران و شرکت بوش و جاهایی از این دست خاطرات جالبی داشت.گاهی یادش
می کنم امروز هم از صبح که بیدار شدم خاطراتش جلو چشمم رژه می رود. یکی دو تایش را
می نویسم اما بیش از اینها از او خاطره دارم
اگر یادتان باشد چند سال پیش زلزله ای آمد که تهران را
لرزاند و هر کس هر جای تهران بود دل و دستش با هم لرزید من هم خانه تنها بودم.
باباحاجی پایین روی تختش خواب بود دوران مریضی اش بود آلزایمر هم مزید بر علت بود
به محض اینکه خانه لرزید نفهمیدم چه طوری پله ها را ده تا یکی دویدم پایین و
نفهمیدم چه طوری وادارش کردم که از روی تخت بلند شود و کشاندمش به حیاط و روی یک
صندلی نشاندمش وقتی عرق ریزان و نفس زنان چشم ام به چشم اش افتاد گفت حالا یه چایی
بردار بیار ببینم
پزشک و دکتر اصلا دوست نداشت اگر دکتر بالای سرش می آوردیم دکتر سفید پوش را حسابی مورد لطف و مرحمت قرار
می داد. از دارو خوردن بیزار بود خیلی مقاومت می کرد یک هفته ای بود که تا قرص می
دادی بدون ذره ای مقاومت می خورد متعجب و خوشحال بودیم آخر هفته که قرار بود حمام
کند و لباس هایش شسته شود تمام قرص های آن یک هفته را داخل لبه برگشته کلاهش
یافتیم
Tuesday, November 19, 2013
بیست و هشتم آبان ماه هزارو سیصدونودودو
بعضی اشتباهات اونقدر مضحک و احمقانه
است یا بعضی اوقات ممکنه چیز خاصی نباشه اما تو یه موقعیت خاص آزار دهنده بشه که هیچ
کاری هم نشه کرد چند وقت پیش استاد زبانم گفت درباره این اشتباهات صحبت کنیم خودش
گفت یه میل برای شوهرش نوشته تو ایمیل از کسی کلی بدگویی کرده بعد به جای اینکه
ایمیل رو برای شوهرش بفرسته برای همون شخص فرستاده. خود من دو تا دوست الهام دارم الهام یک زنگ زد
کلی حرف زدیم تو حرفاش گفت دومین بچه اش هم تو راهه منم تا گوشی و قطع کردم به الهام
شماره دو پیامک زدم یه خبر داغ الهام بازهم داره بچه دار می شه اما فرستادم برای
خود الهام شماره یک که برام زد من الهامم مردم از خجالت و خاله زنک بازی بی جایم وقتی
ایمیل و پیامک اشتباه بفرستی فقط بعدش می تونی یه کم خود زنی کنی و خودت و سرزنش
کنی همین یا دعای مستجاب نشده کاش نرسیده باشه حالا اگه طرف هم اونقدر دور ایستاده
باشه هم شناخت درست و حسابی ازت نداشته باشه هم ازش رودربایستی داشته باشی علاوه
بر خود زنی باید سکوت کنی و همه چیز رو بسپاری به دست تقدیر بهتره که حتی عذر
خواهی هم نکنی حس می کنم بدتر هم می شه امروز یه همچین بلای آسمانی اومد سرم
یکبار از دو تا
دختر بچه های فامیل که همیشه با یه موبایل سه چهار ساعت مهمونی رو سرگرم بودن
پرسیدم بازیش چیه که این قدر دوستش دارید؟ گفتند بیا نشونت بدیم بازی اینجوری بود که تصویر
یه خانم بود ولی فقط چشم چشم دو ابرو لب و دهن و یه گردو دیگه هیچی نداشت بعد شروع می کردی کلا آرایشش می کردی هر مدل که
دوست داشتی از رنگ سایه چشم و رژ لب و رژگونه وخط چشم و حتی مژه خلاصه همه چی بعد
براش لباس و کفش و حتی جوراب انتخاب می کردی گوشواره و گردنبند و دستبند و ساعت و
کفش و کیف. بعد با یه آقایی که باز هم خودت انتخاب می کردی آشناش می کردی بعد راهی
مهمونی می کردی با هم می رقصیدند بعد هم خداحافظ خداحافظ
بعد دوباره
بازی از نو یه تیپ دیگه یه آرایش دیگه یه
آقای دیگه یه مهمونی دیگه
بعد هم انتظار داریم در آینده یه همچنین نسلی به قول قدیمی
ها بشوند زن زندگی
مقایسه کنید با خاله بازی:هر دو سه نفر یه خانواده می شدند مرد می رفت سر کار زن می موند
خونه بچه اذیت می کرد زن دعواش می کرد مرد می اومد خونه با هم می رفتند مهمونی
خونه همسایه شام می خوردند می اومدن خونه وسط بازی هم صد تامثلا مثلا و خلاقیت بود که داستان بازی رو غنی تر می کرد
حالا هر چی می تونید همایش و نمایش و کتاب و برنامه تهیه
کنید درباره خانوداه برای نسل هایی که رویاهایشان از جنس دیگری است
پی نوشت یک: من تنها خاله ای هستم که همه بچه ها می دانند
گوشی اش بازی ندارد باور نمی کنند اما هر کدوم می پرسند خاله گوشیت بازی داره می
گم نه یه نگاه به من می کنند یه نگاه به گوشیم یعنی خودتی به جاش اما باهاشون کلی حرف می زنم
پی نوشت دو: فکر نکنید فکر می کنم زن هم زن های قدیم و از
این حرف ها اما معتقدم باید هنرمندی به خرج داد و ترکیبی از سنت و مدرنیته بود
سخته اما نشدنی نیست توصیف همین یه جمله یه پست جدا می خواد و جاش اینجا نیست
Sunday, November 17, 2013
عاقبت به خیری با پیلاتس
ورزش را با بدنسازی شروع
کردم به قول روزنامه نگارها ورودم به مطلب خوب نبود اما در آن سال ها و آن روزها
تنها ورزش مرسوم برای تناسب و سلامتی و این حرف ها بدنسازی بود الان که فکرش را می
کنم شبیه اعتراف گرفتن بود وارد باشگاه که می شدی اولین چیزی که مربی می خواست
مثلا ده دور دور زمین بسکتبال بدوی من هنوز هم اگر در یک دوهمگانی شرکت کنم نفر
آخر می شوم اما می دویدم بعد باید مثلا پنجاه عدد دراز و نشست می رفتی یک نفر باید
محکم پاهایت را می گرفت و باید کاملا از جا بلند می شدی و رخ به رخ با کسی که پایت
را گرفته بود وگرنه حرکتت شمرده نمی شد معمولا در بهترین حالت بیست تا می رفتم بعد
حرکات دیگری مثل طناب زدن و پروانه و بارفیکس که همه ی اینها با هم یک ساعت را پر می کرد
بعد از مدتی کم کم در باشگاه گوشه و کنار صحبت
از ورزشی به نام ایروبیک شد تعریف و تمجید از ورزشی شاد که تازه وارد باشگاه شده
بود در دوره ای که این قدر مرسوم نبود در باشگاه ها حرکات موزون تدریس کنند ورزشی
این همه شاد معجزه بود وقتی می رفتی باشگاه ثبت نام کنی می پرسیدند بدنسازی یا
ایروبیک؟ اما کم کم بدنسازی محو شد ایروبیک ماند. ده سال تمام ورزشم ایروبیک بود
اوایل واقعا لذت می بردم و با جدیت هم پی گیری می کردم اما در این چند سال اخیر با روحیه ام سازگار
نبود آهنگ های تند و بلند با جیغ جیغ مربی و شمارش بچه ها آرامشم را برهم می زد شوخی
های بی مزه خانم ها با مربی, تعریف و تمجیدهای خاله زنکی و خیلی چیزهای دیگر آرام آرام این ورزش را از چشمم انداخت دیگر نه
تنها به چشمم ورزش شادی نبود که اینهمه همهمه و هیاهو؛ ذهن پرهیاهویم را
آرام که نمی کرد هیچ گیج و ویجم می کرد به ویژه که این اواخر مربی ای داشتم که فکر
می کرد زیادی بامزه و شوخ طبع است مثلا به حرکت های زمینی که می رسیدی اگر قرار
بود بیست و پنج تا از حرکتی بروی یکدفعه روی مثلا چهارده می موند بیست بار هم می
گفت چهارده بعد که کفر بچه ها در می آمد
ادامه می داد که پانزده, شانزده و..... یکبار همین مربی مرا صدا کرد و گفت تو چرا
اصلا حرف نمی زنی و با بچه ها گرم نمی گیری لبخند زدم و هیچی نگفتم اما تو دلم گفتم (در کل تو دلم زیاد جواب آدم ها را
می دهم) نه اومدم مهمونی نه اومدم که فَکَّم رو ورزش بدم اما چاره ای جز
سکوت و ادامه دادن نداشتم
یه مدت هم برای ایجاد تنوع ایروبیک را به اضافه
ی بدنسازی با دستگاه رفتم یک ساعت ونیم و گاهی نزدیک به دوساعت ورزشم طول می کشید اما به جای اینکه سرحال شوم جنازه می شدم و تا شب احساس خستگی وکوفتگی و بدن درد داشتم.
بعد از مدتی کم کم زمزمه پیلاتس شروع شد به محض اینکه شنیدم ورزشی جدید آمده است با ویژگی های خاص خودش تردید نکردم حتما هر چه بود از ایروبیک بهتر بود و ایروبیک را رها کردم حالا دیگر خانمی که ثبت نام می کرد می پرسید ایروبیک یا پیلاتس؟ من اما امیدوارم به مرور زمان ایروبیک هم حذف شود. نمی خواهم از تاریخچه پیلاتس بگویم و اینکه چگونه ورزشی است که با یک جستجوی ساده همه چیزش رو می شود فقط می خواهم تجربه شخصی ام را توصیف کنم به عنوان کسی که برای سلامتی سال هاست ورزش می کند و مربی های بسیاری دیده است
و اما بعد
جلسه اول کلاس تا پایان یک ساعت فکر می کردم داریم گرم می کنیم هنوز ورزش شروع نشده است اما با صدای مربی که روز خوبی داشته باشید و کف زدن بچه ها فهمیدم تمام شده است همه چیز آروم بود موسیقی، صدای مربی، خود مربی, حرکات و نرمش ها حتی وقتی یکی از بچه ها چوبش را با صدا روی زمین انداخت مربی تذکر داد که چوب هایتان را آرام روی مَت هایتان بگذارید آن قدر سکوت و آرامش هست که ناخودآگاه هیچ کس حرف نمی زند. هر چه بیشتر می گذرد تردید ندارم این همان ورزشی است که این سال ها در ذهنم به دنبالش بوده ام
این ورزش چهار سطح دارد که سطح یک و بالاترین آن کمربند قرمز است که همین باعث انگیزه بیشتر هم می شود. بعد از ورزش روی ابرها راه می روی و پر از انرژی هستی از شصت سالگی به بعد کج و معوج نیستی جسم و روحت را با هم از خواب بیدار می کند دراز و نشست هایت هر بار بیشتر از هشت عدد نیست با فواصل متفاوت اما هشت عدد! که همان را هم حتی مربی نمی شمارد تا نیمه هم بیشتر بلند نمی شوی اما تاثیرش از دراز و نشست های بدنسازی خیلی بیشتر است چون مهم تمرکز کردن است نه حتی تعداد حرکت ها. سن و سال هم ندارد در هر سنی می توانی شروع کنی کمر درد و پادرد و ناراحتی های زانو و شانه و ستون فقرات که بسیار هم در بین خانم ها شایع و رایج است مانعی برای این ورزش نیست که چه بسا مداومت در آن نارحتی های این چنینی را از بین می برد.
من هیچ وقت تجربه ی یوگارا نداشته ام اما وقتی کسی ازم می پرسه پیلاتس چیه می گم یوگا و یک چیزی هم بیشتر. ویژگی دیگری که دارد تمرکز روی هر قسمت بدن که هست قسمت های دیگر را باید ثابت نگه داری حرکات و شمارش بی حساب کتاب ندارد
حالا که کمربند سطح سه را هم گرفته ام گاهی اوقات در کلاس فکر می کنم اینقدر کلاس پیلاتس خلوت نبود که اگر مردم می دانستند و باز هم اگر می دانستند که پیلاتس چگونه ورزشی است
Labels:
پیلاتس: Pilates,
خود-نوشت,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
Subscribe to:
Posts (Atom)