ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, January 05, 2011

نمایشگاه خانگی


چند سال پیش از این عادت داشتم در اتاقم برای خودم نمایشگاه برپا کنم. خیلی وقت ها پشت شیشه ی پنجره و بعضی وقت ها کنار کتابخانه، نمی دانم چه روز و ساعت و دقیقه ای دقیقا این عادت از سرم افتاد و بعد هم فراموش کردم که زمانی چنین نمایشگاهی برپا می شد این نمایشگاه شامل نقاشی های خودم، عبارت های قشنگ بود که گاهی از روزنامه ها در می آوردم حتی دست خط دیگران، برای نمونه یکبار دایی ابراهیم آمد خانه مان من نبودم به کتابخانه ام کاغذ چسبانده بود که آمدم نبودی این دست نوشته ها تا مدت هادر نمایشگاهم بود خیلی وقت ها سعی می کردم نمایشگاهم به روز باشد طرحی که اینجا گذاشته ام یادگار همان نمایشگاهی است که به روزش کرده بودم یکی از آشنایان دقیقا به همین شیوه رفت خانه ی بخت در همان ایام یک روز روزنامه می خواندم این طرح را دیدم سریع از روزنامه جدا کردم و به نمایشگاهم اضافه کردم دیشب که این طرح را در میان انبوه کاغذهایم دیدم یاد نمایشگاهم افتادم یاد همان آشنا و یاد نقاشی هایم که سالهاست نقاشی نکرده ام و خیلی وقت ها فکر می کنم دیگر حتی یک خط هم نمی توانم بکشم

5 comments:

Anonymous said...

مثل اینکه شما هم نمی توانید چیزی را دور بیاندازید. عنوان نمایشگاه خانگی مرا یاد دستگاههای ویدیویی می اندازه که برخی از این تلویزیونهای بزرگ را به همراه آنها می فروشند. اسمشان هم هست " سینماای خانگی". " غذای خانگی " هم از این دست ترکیبات است که برای دلربایی و تحریک اشتها و خرید بر در و دیوار مغازه ها ؛ حتی ماشینهایی که در ایام ماه رمضان برای تبلیغ " آش خانگی " یا " ترشی خانگی " از آن استفاده می کنند.
در هر حال نوشته ای ست که حس نوستالژیک مرا برانگیخت و از بابت آن ممنونم.موفق باشی.

Faezeh Roodi said...

دقیقا همین طوره که شما نوشته اید، متاسفانه یا خوشبختانه دور ریختن برایم سخت است نمونه اش همین تصویر باران خورده است به ویژه که این تصویر مصداق خارجی هم داشت دوست داشتم نگهش دارم برادرم برعکس من بسیار و به راحتی دور می ریزد خیلی از عکس هایش را من برایش نگه می دارم
اما خب مطمئنم یه روزی مجبور خواهم شد همه ی این یادگاری ها را دور بریزم و عالمم را خلوت کنم نیاز به یک خانه تکانی اساسی دارم درباره ی حس نوستالژیکتان امیدوارم ربط به متن داشته باشد نه عکس. به نظرم تصویر غم انگیزی است با این شیوه هر دو بازنده اند و مرد ماجرا بازنده تر.
موفق باشید

Anonymous said...

نتوانستم را عکس را ببینم.هرجند همانطور که شما اظهار امیدواری کرده اید حس نوستالژ یکی که بوجود آمد مربوط به متن بود نه عکس.خانه تکانیی که از آن حرف زده اید ایهام دارد. شاید تکاندن و دور انداختن " ایهام " نیز باید بخشی از پروژه خانه تکانیتان باشد. در هر حال ممنونم بخاطر نوشته های پراحساسی که برانگیزاننده احساس خواننده شده و او را از سطح به عمق احساس می برد.

Faezeh Roodi said...

این ویژگی درون خود شماست اگر ربط به نوشته های من داشت اینقدر درباره شان حس های متضاد وجود نداشت از ویژگی بی مزه بودن تا عمیق بودنشان فاصله ی بسیار است انکار نمی کنم که دوست دارم عمیق بنویسم اما با همه ی وجود حس می کنم فاصله ام با ایده آلی که در ذهنم وجود دارد آنقدر زیاد است که گاهی اوقات حس می کنم هنوز یک گام هم جلو نرفته ام اما برای رفتن به جلو بسیار تلاش می کنم شاید همین رفتن خود رسیدن باشد

Anonymous said...

سلام
موافقم که رفتن همان رسیدن است.رفتن عین عدف می تواند باشد.هدف در خود رفتن مستتر است.مثل راه رفتن معمولی و با دو پاست. کسی که پا ندارد غصه و ناراحتیش نه بخاطر اینکه به هدفی نمی تواند برسد بلکه بخاطر نفس نرفتن و نتوانستن است.مثل چشم است و دیدن.وقتی نداری فقط می خواهی داشته باشی.همین. اینکه چه چیزی را باید دید در مرتبه بعدی برای آدم مهم می گردد.در این هوای برفی و ابری و مه آلود موفق باشی و لذت ببری.