امروز از سر دلتنگی رفتم دم خونه آقاجان اینا چندین ماه پیش شنیدم
معماری که خانه را خریده است رفته دنبال جواز ساخت برای مجتمع گفته اند چون خانه
بالای صد سال قدمت دارد نمی توانی بکوبی
باید یا خودت وام بازسازی بگیری یا بسپاری به میراث فرهنگی.
خانه هنوز سر جایش بود
من فقط توانستم از همین بیرون سر ستون هایش را ببینم و دری را که زمانی کلید می
انداختم و با یک کوله پشتی سنگین بی صدا وارد می شدم که خانوم و آقاجان را شوکه و خوشحال کنم این در به رویم اما بسته بود
هر وقت می خواستم بروم به مامان سفارش می کردم به خانوم زنگ زدی نگی من
دارم می رم اونجا برق چشم هاشون و ذوقشون و بالاتر از همه اینها دعای از ته دلشان
را دوست داشتم دعایی که هیچ وقت معنی اش را نمی فهمیدم خدا
عاقبتت رو به خیر کنه
7 comments:
من خیلی دوست دارم ازایجا برم چون هر روز امکان نداره خاطره ها تداعی نشه . گیر مامانم. هر وقتم از تو کوچه شون رد میشیم سر بن بست علی آقا ترمز میزنه که من خونه رو نگاه کنم خیلی دلم میگیره. اصلا توقع نداشتم این روزا رو ببینم
اومدی این طرفا یه سر بزن فعلا که ما خونه نشینیم خوشحال میشیم. اگر میگم اسباب کشی کن به خاطر یه عالمه آدمه دیگه است .خود خواه نباش. بذار یه عالم آدمی که از وجود این جا خبر ندارن .بتونن از مطالبت استفاده کننو الان محرومشون میکنی
سوده من فکر می کردم خوش به حال شما که نزدیک هستید البته منم هر وفت می یام اون طرف ها انگار هین جوری دارم وسط یک دفتر خاطرات بزرگ قدم می زنم
در ضمن خانم دکتر چرا شکسته نفسی می کنی یک جوری نوشتی ما که خونه نشستیم انگار فقط نشستی هفت هشت ده تا بچه بزرگ می کنی
درباره اسباب کشی هم مقدور نیست نه اینکه کشفیات بزرگ و دست نیافتنی درباره این عالم زیاد دارم درست نیست این کشفیات دست نامحرم بیفته درک کن عزیزم
همین چند نفری که تحویلم می گیرید برای دنیا و آحرت ام بس است
راستی کامنت هام و تو پست نقاشی ام خوندی؟ وحیده رو دریابی
سوده یادم رفت اینو بگم یعنی چی دختر گیر مامانم مثل من و مامانم باشید با اینکه همین یک دختر و داره گذشته از ماجراهایی که بارها برای همتون تعریف کردم مثل بیسکویت و بستنی و سرم وصل کردن یک شعار اساسی داره که بچه ها باید بروند سوی خودشون تا بفهمند تو زندگی چه خبره منم پشت سرش می گم آره بابا آدم باید از یک محله جدید شر
وع کنه بچه اش مال اون محله باشه به خاله
نگو من گفتم ولی برو یک جای دور
ها ها ها ها
من وصل مامانم حداقل تا وقتی درسم تموم شه به خاطر حسین. فکر کنم بد جور گفتم کاملا برعکس
عزززززیزمی سوده جان حرف منم یک شوخی جدی بود. می دونم خانم دکتری که کدبانو و مادر هم باشه چقدر به مادر خودش نیاز داره. حسین را ببوس
Post a Comment