ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Sunday, January 19, 2014

این آقای غریبه ای که چهارشنبه غروب آمده بود خانه مان تا دم گوش تنهایی من و می خواست با خوردن یک چای فامیل شود می گفت من یک گم شده ای دارم که فکر می کنم با ازدواج پیدایش می کنم بعد توضیح داد که منظورم حتی نیمه گمشده نیست کامل گم شده است  (البته ادبیاتش از من است با این کلمه ها و الفاظ نگفت) فکر کنم حسابی زدم رویاهاشو داغون کردم نه برای اینکه بهش جواب منفی دادم و الان آرومم برای اینکه در جا عین یک معلم پرورشی و تربیتی  برایش توضیح دادم که اصلا به قضیه اینجوری نگاه نکند اگر یک زن جیغ جیغو گیر بده ی غر غرو و هیچی نفهم قسمت اش بشه تو ذوقش می خوره همه اش نوش نیست نیش هم دارد گفتم باید رویاهاشو با واقعیت قاطی کنه شاید ازش واقعا همون نیمه گمشده دربیاد نه تماما گمشده. یک کم به فکر فرو رفت گفت راست می گویید تا الان اینجوری بهش نگاه نکرده بودم.  آخه یکی نیست به من بگه به تو چه؟ از آن روز عذاب وجدان گرفتم که نکنه ناامیدش کردم یا رویاهاشو مثل یک بچه پررو خط خطی کردم فرار کردم اگر با همین چهار تا جمله من که هنوز هم بهشون اعتقاد دارم کلا مسیر زندگی اش بره به سمت بدبینی خودم و نمی بخشم. آخه دلم سوخت وقتی دیدم اینقدر فکر می کنه همه چیز با ازدواج حل و فصل و خوش و خرم می شود یک آن جوگیر شدم حس کردم مسولیت سنگین انسانی رو دوشم است و باید پیامبر گونه بهش بگم اگه بهشت داره جهنم هم داره.
تازه این همه را بلند گفتم اما مثل همه ساعت های زندگی ام بقیه اش را در دلم گفتم اینکه من نه تنها فکر نمی کنم که نیمه گمشده دارم بلکه فکر می کنم همه ما را توی این عالم پرت کرده اند همه گم شده ایم داریم تلاش می کنیم راهمون را پیدا کنیم بعد تو این گشت زدن های در عالم از هر چیزی که می شود یادگرفت می شود خاطره باشد می شود داشت در کوله بارمان می گذاریم و گاه شاید حس کنیم کسی ممکن است در این مسیر هم صحبت خوبی باشد و دوست داریم با او بگردیم با او ببینیم با او بشنویم با او چای بخوریم با او دعوا کنیم سر او داد بزنیم بعد با او آشتی کنیم. گاه به اشتباه فکر می کنیم این همان او است اما نیست.  در کل اگر بخواهم از جانب بقیه آدم های روی زمین حرف نزنم دست کم من که در این عالم گم شده ام و گاه سرخوشانه و گاه غمگینانه به دنبال خودم می گردم شاید واقعا برای همین است که عاشق کتاب و کفش کتانی و کوله پشتی و پیاده روی ام چون این چند نماد ظاهری بیش از هر چیز دیگر به عالم درونم نزدیک است


No comments: