ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Tuesday, December 22, 2009
Monday, December 21, 2009
فال یلدام
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی دراین منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس از این مهر بتان را
مهر لب او بر در این خانه نهادیم
در خرقه از این بیش منافق نتوان بود
بنیاد از این شیوه ی رندانه نهادیم
چون می رود این کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
المنه لله که چو ما بی دل و دین بود
آنرا که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی زتو بودیم چو حافظ
یا رب چه گدا همت و بیگانه نهادیم
Friday, December 11, 2009
رازداری
یکی از اقوام از یکی دیگر از اقوام که سالهاست در آلمان زندگی می کند و قرار بود برای پروژه ی برج میلاد چند ماهی به ایران بیاید خواهش کرده بود برای او یک عدد سرخ کن بیاورد این آقای مهندس در سفر به ایران خواسته ی ایشان را اجابت کرده بود اما در عوض خواهش کرده بود که به هیچ کس چیزی نگوید و بین خودشان باشد که هم دیگران متوقع نشوند و هم احتمالا برای شان و منزلت اجتماعی خودش این دومی حدس من است در حال حاضر من که ماجرا به گوشم رسیده است نوه ی دختر عموی همان آقای مهندسی هستم که خواهش کرده بود کسی از قضیه چیزی نداند
Wednesday, December 09, 2009
امانتی که بیست و یک ساله شد
سوم دبستان که بودم کتاب "روباه مکار.مرغ هوشیار"را از دوستی مهربان و نازنین امانت گرفتم اما از بد حادثه باز پس دادنش بیست و یک سال طول کشید تا جایی که به یاد دارم گویی دوست خوبم از محله مان رفت خیلی یادم نمی آید که کتاب چگونه از تونل شلوغ و پلوغ دوران کودکی ام جان سالم به در برده است به احتمال زیاد تحت تاثیر تذکرهای اخلاقی مادرم به حفظ آن اهمیت می داده ام اما از نوجوانی به بعد را خوب به یاد می آورم که چگونه روی چشم نگهش داشتم به امید اینکه روزی دوستم را پیدا کنم به قول شاعر همین کتاب محمد باقر مهدی قلی خان: "با توکل به کردگار جهان می شود جمله سخت ها آسان" و این گونه شد که هفته ی گذشته به مدد گوگل و جست و جوگران مجازی او را پیدا کردم که به حق دست جست و جو گران حقیقی را از پشت بسته اند این کتاب در سال شصت و شش به چاپ چهارم رسیده بود که نمی دانم چرا؟ آنهم در تیراژ سی هزار! حتی الان یادم نمی آید که برای خود من چه جذابیتی داشت که آن را امانت گرفتم چون در دوران ابتدایی از میان شاعرانی که برای کودکان شعر می سرودند تنها مصطفی رحماندوست را می شناختیم و واقعا شعرهایش را دوست داشتیم برادر مدیرمان نیز بود و چون هر چند وقت یکبار به مدرسه مان می آمد شعرهایش با لحن خودش در ذهنمان می ماند خلاصه انگیزه هرچه بود نتیجه همان شد که کتاب اکنون برای دختر دوستم مفید است نه دوست وکیلم این مورد هم از مواردی است که عذر خواهی درباره اش صورت خوشی ندارد فقط خوشحالم که کتاب را به دست صاحبش می رسانم
و البته صحیح و سالم
Labels:
بچگی هایم,
خود-نوشت,
لبخند قلم,
نیم نگاهی به خودم
Sunday, November 15, 2009
ای کیو سان من
بچه که بودیم دریکی از تابستان ها پدرم نقاشی را برای رنگ کردن اتاق ها به خانه آورده بود برادر کوچکم کنار دست نقاش می نشست و با او هم صحبت می شد برادرم پنج ساله بود یکبار مرد نقاش به اوگفت شعر بلدی برادرم گفت آره گفت یک شعر بخون دلمون واشه
:برادرم هم شروع کرد به خواندن
به گورستان گذر کردم صباحی
شنیدم ناله و افغان و آهی
شنیدم کله ای با سنگ می گفت
که این دنیا نمی ارزد به کاهی
مرد نقاش که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت من منظورم گوگوش و اینا بود بچه
Tuesday, October 20, 2009
تازه های کتاب
این کتاب به بررسی تئاتر ایران در سال های بین 1285تا 1304 می پردازد. یعنی مصادف با انقلاب مشروطیت و همچنین حضور رسمی هنر تئاتر در ایران. این تقارن موجب شده است که از نظریه ای استفاده شود که سازو کارارتباط میان صحنه ی اجتماع و صحنه ی تئاتر را افشا کند. نظریه ی تئاتر کراسی که از دریچه ی تئاتر، رهایی بخشی دموکراتیک را جست و جو می کند، مبانی نظری تحقیق را فراهم می آورد. با تکیه به این مبانی داده های تاریخی سامانی پیدا می کنند که از سویی حاکی از نقش خطیر هنر تئاتر در تغییر صحنه ی جامعه برای حضور اقلیت های اجتماعی و پیوند استوار آن با نهادهای خود جوش دموکراتیک است از سوی دیگر خصلت تئاتری حرکت های سیاسی نظیر انقلاب مشروطه یا شورش ها و حتی سرکوب آن ها را نشان می دهد. همچنین بر اساس مبانی نظری پژوهش سیاست ناب را دگرگونی در توزیع حس پذیری رقم می زند و این حرکت مقاومت پلیس را که خواستار حفظ توزیع حس پذیری موجود است بر می انگیزد. بر این اساس تئاتر مشروطه که در کار اخلال این توزیع است با مقاومت ضد تئاتری مواجه می شود. صرف نظر از این که داده های تاریخی نظیر آتش سوزی تئاترها این امر را تایید می کند. این تقابل باعث می شود که شکلهای متفاوت تئاتری نیز دیده شوند که تهی از بنیان برافکنی و خواستار حفظ وضع موجود هستند. تبلور این مسئله به خصوص در بسیاری از نمایشنامه های این عصر دیده می شود. اما پژوهش حاضر تمرکز خود را روی نمایشنامه نویسی-میرزاده عشقی_ می گذارد که خصلت انقلابی تئاتر را در آثار خود پیوسته حفظ می کند و در واپسین اثر خود به کمال می رساند. رساله در نهایت از حاصل فعالیت نظریه ی خود و جایگاه آن می پرسد و پاسخ را در حوزه ی مطالعات مشروطه و رهیافتی می بیند که با به کارگیری آموزه ی "آموزگار و دانش آموز نا آگاه" و نیز الویت بداهه پردازی بر تامل در پیش گرفته است. در این رهیافت با طرد دو کلاف انحراف مشروطه و اندیشه محوری، پدیده های فرهنگی نظیر تئاتر تبار شناسی می شوند و در این مسیر ضمن حفظ چشم انداز تاریخی، می توان مدلی برای وضعیت امروز استخراج کرد
تئاترکراسی در عصر مشروطه(1304-1285، کامران سپهران، تهران، نیلوفر پاییز 1388
پی نوشت: توضیحات از پشت جلد کتاب است
تئاترکراسی در عصر مشروطه(1304-1285، کامران سپهران، تهران، نیلوفر پاییز 1388
پی نوشت: توضیحات از پشت جلد کتاب است
Thursday, October 08, 2009
در خبر بود که آواره و تنها، چه کسی؟
در خبر بود که آواره و تنها، چه کسی؟
گنگ و مبهم همه در هاله گویا، چه کسی؟
اطلاعات به دست آمده حاکی ست کسی
صبح را زخم نمایان زده اما، چه کسی!؟
هرچه پرسیدم و یک منبع آگاه نبود
چه خبر؟ از چه؟ کجا؟ کی؟ همه؟ آیا چه کسی...؟
رویدادی است که در چشم تو معنا شدنی است
گنگ و مبهم همه در هاله گویا، چه کسی؟
اطلاعات به دست آمده حاکی ست کسی
صبح را زخم نمایان زده اما، چه کسی!؟
هرچه پرسیدم و یک منبع آگاه نبود
چه خبر؟ از چه؟ کجا؟ کی؟ همه؟ آیا چه کسی...؟
رویدادی است که در چشم تو معنا شدنی است
و در آن معنی افشا شده رسوا؟ چه کسی!!؟
اگر از چشم تو می شد که بخوانی چه خبر
فاش می شد که در این گوشه ی صحرا چه کسی؟
یک نفر رفت به دریا و دگر باز نگشت
یک نفر بود، همین، یکه و تنها، چه کسی!؟
روزنامه که نوشته است خبر شایعه بود
چه کسی دیده یکی رفته به دریا؟ چه کسی؟
اگر از چشم تو می شد که بخوانی چه خبر
فاش می شد که در این گوشه ی صحرا چه کسی؟
یک نفر رفت به دریا و دگر باز نگشت
یک نفر بود، همین، یکه و تنها، چه کسی!؟
روزنامه که نوشته است خبر شایعه بود
چه کسی دیده یکی رفته به دریا؟ چه کسی؟
بهروز قزلباش
Friday, September 25, 2009
Sunday, September 20, 2009
Wednesday, September 16, 2009
هستی ام قربانی چیستی ام
گاهی وقت ها که کتابخانه یا جزوه های چندین و چند ساله و کاغذ های درسی و غیر درسی ام را می تکانم و سعی می کنم طبقه بندی شان کنم همیشه یکسری کاغذ هایی می ماند که نمی دانم درسی است؟ دور ریختنی است؟ نگه داشتنی است؟ بخشیدنی است؟ خواندنی است؟ نخواندنی است؟ خلاصه که درماندگی عجیبی دارم و معمولا دقیقه هایی از زمان را تنها نگاهشان می کنم درمانده و کلافه...با نزدیک شدن به مهر ماه تصمیم گرفتم کتابخانه تکانی، جزوه تکانی، کاغذ تکانی کنم و طبق روال معمول کاغذهایم را طبقه بندی کنم کلا همه ی چیزهای قاطی پاتی را تحت مقوله درآوردن یک جورایی میراث فیلسوفان است حدود سه نیمه شب که از این همه تکانی ها خسته شده بودم در میان همان کاغذ های خانواده ندار و آواره ام جزوه ای پیدا کردم که رویش نوشته بود
مراقب هستی تان باشید
و
به این بیندیشید که قرار بود چه شوید
و
چه شده اید
این هم یکی از همان کاغذها یا جزوه هایی بود که نمی دانستم چه بلایی بر سرش بیاورم اما جالب تر از آن برایم این نکته بود که در کنار این هشدار یا شعارِ با فونتِ درشتِ فنا نشدنِ هستی مان با خط خود ونه خوش نوشته بودم
مراقب هستی تان باشید
و
به این بیندیشید که قرار بود چه شوید
و
چه شده اید
این هم یکی از همان کاغذها یا جزوه هایی بود که نمی دانستم چه بلایی بر سرش بیاورم اما جالب تر از آن برایم این نکته بود که در کنار این هشدار یا شعارِ با فونتِ درشتِ فنا نشدنِ هستی مان با خط خود ونه خوش نوشته بودم
سینه مرغ250گرم
نصف فنجان پیاز
نصف فنجان پیاز
قارچ تازه
گویی این جزوه در زمان خودش هم غریب بوده است چون شواهد نشان می دهد که بیشتر مراقب بودم که چیستی ام فنا نشود
گویی این جزوه در زمان خودش هم غریب بوده است چون شواهد نشان می دهد که بیشتر مراقب بودم که چیستی ام فنا نشود
Wednesday, September 09, 2009
داستانی کوتاه از زنده یاد احترامی
مارها قورباغه ها را می خوردند و قورباغه ها غمگين بودند
قورباغه ها به لك لك ها شكايت كردند لك لك ها مارها را خوردند و قورباغه ها شادمان شدند
لك لك ها گرسنه ماندند و شروع كردند به خوردن قورباغه ها
قورباغه ها دچار اختلاف ديدگاه شدند
عده ای از آنها با لك لك ها كنار آمدند و عده ای ديگر خواهان باز گشت مارها شدند
مارها باز گشتند و همپای لك لك ها شروع به خوردن قورباغه ها كردند
حالا ديگر قورباغه ها متقاعد شده اند كه برای خورده شدن به دنيا می آيند
تنها يك مشكل برای آنها حل نشده باقی مانده است
اينكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند يا دشمنانشان
اينكه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند يا دشمنانشان
Thursday, August 27, 2009
در دل ریش به هر حیله غمی باید کرد
این روزها مواجه با امری جدید و نو ذهنم را بسیار مشغول کرده است تا چندی پیش در مراسم عروسی دیده بودم که کلیپی از عروس و داماد درست می کنند و همچنان که مهمان ها در حال پذیرایی از خود هستند به یکباره همه جا تاریک می شود و درست مثل سالن سینما بر روی پرده ای سفید فیلمی اکران می شود که دو بازیگر بیشتر ندارد عروس و داماد خوشبختی که خوشبخت شدنشان را اینگونه به نوعی تکثیر می کنند و جار می زنند تا دل دوستان را شاد و دل حاسدان را خون کنند دل پیرمردها و پیرزن های مجلس را هم بسوزانند که در زمان آنها به قول خودشان "عسک" هم نبوده است و آه بکشند که عجب زمانه ای شده است از مراسم عروسی بعد از ظاهر کردن عکس عروس و داماد به قدو قامت خودشان درهمان شب عروسی و سایزهای کوچکش که کارت ویزیت عکاس می شود و به مهمان ها داده می شود و بعد از این که عکس شاه داماد و عروس خانم گل را روی کیک می انداختند و روی کارت عروسی به اشکال مختلف و خلاصه بعد از خیلی کارهای دیگر حادثه ی کلیپ خیلی به نظرم عجیب غریب نیامد اما وقتی در مراسم ختم پسر بیست و دو ساله ای که به معنای دقیق کلمه ناگهانی از دست رفت پرده ها کنار رفت و فیلمی از او به نمایش درآمد حال و حس خوشی نداشتم و اصلا به نظرم جالب نیامد نمی دانم این دیگر چه رسمی است که گویی در حال رواج یافتن است یکی از دوستانم برایم گفته بود که در مراسم پدر دوستش چنین کاری کرده اند زیاد جدی نگرفتم اما در تمام این چند روز فکر می کردم نمایش فیلم این چنین چیزی جز چزاندن صاحب عزا نیست نمی دانم معنایش چیست و با چه انگیزه ای باب شده است اما تفسیر من در دم این بود
مادر عزیز اگر حالیت نیست که چه گوهری را از دست داده ای نگاه کن خوب ببین کسی که در این فیلم با این قدو بالای رعنا و برورو ی زیبا خرامان می رود و می آید و می خندد پسر توست که زیر خروارها خاک است می فهمی خروارها خاک گوهر از کف رفته ات را ببین و آتش بگیر
مادر داغدیده ای که جوان بیست و دو ساله ی پاک و معصوم و موفق و دوست داشتنی خود را از دست داده است نیازی به مداح و سخنران و فیلم ندارد و دیگرانی هم که به نسبت از او فاصله دارند به نسبت فاصله شان تاسف می خورند و آه می کشند و شاید اگر کمی بیش از کمی دلرحم و دلسوز باشند برای لحظه هایی در هنگام دیدن فیلم اشک بریزند این اشک ها اما به قیمت خون به دل صاحب عزا کردن است هر چه می خواهم با این پدیده ی نو کنار بیایم نمی توانم حس می کنم ایده اش اینگونه شکل گرفته است
در دل ریش به هر حیله غمی باید کرد
مادر عزیز اگر حالیت نیست که چه گوهری را از دست داده ای نگاه کن خوب ببین کسی که در این فیلم با این قدو بالای رعنا و برورو ی زیبا خرامان می رود و می آید و می خندد پسر توست که زیر خروارها خاک است می فهمی خروارها خاک گوهر از کف رفته ات را ببین و آتش بگیر
مادر داغدیده ای که جوان بیست و دو ساله ی پاک و معصوم و موفق و دوست داشتنی خود را از دست داده است نیازی به مداح و سخنران و فیلم ندارد و دیگرانی هم که به نسبت از او فاصله دارند به نسبت فاصله شان تاسف می خورند و آه می کشند و شاید اگر کمی بیش از کمی دلرحم و دلسوز باشند برای لحظه هایی در هنگام دیدن فیلم اشک بریزند این اشک ها اما به قیمت خون به دل صاحب عزا کردن است هر چه می خواهم با این پدیده ی نو کنار بیایم نمی توانم حس می کنم ایده اش اینگونه شکل گرفته است
در دل ریش به هر حیله غمی باید کرد
فکر می کردم این مراسم ها برای تسلی دادن و آرام تر کردن صاحب عزا است
Tuesday, July 28, 2009
مایکل جکسون! فلسفه ! من! و
امروز در میان جمعی بودم که من را به عالم گذشته هایم پرتاب کرد گذشته ای که بی فلسفه خواندن نفس می کشیدم حرف می زدم محکوم می کردم دفاع می کردم بی فلسفه خواندن زندگی می کردم گذشته ای که فکر می کردم تا ته حقیقت رفته ام می دانم در عالم چه خبر است چه اتفاقی افتاده است و چه اتفاقی خواهد افتاد، این روزها که از آن روزها ده سالی گذشته است از بس که فلسفه را نفس کشیده ام یادم رفته بود که روزگاری چقدر جزم اندیشانه سخن می گفتم در جمع امروز خانمی بود که مرا به هوای روز هایم با ابرهای سیاه تعصب برد او استاد دانشگاه را مخاطب قرار داد و به زعم خود می خواست ایشان را نقد کند نقد که چه عرض کنم بیشتر به محکوم کردن شباهت داشت آقای استاد سر کلاس فرموده بودند -کلاسی که من حضور نداشتم- وقتی مایکل جکسون مرد من به انگیزه ی یک میلیارد آدمی که دوستش داشتند فکر می کردم چه چیزی باعث شده است که کسی این همه دوست داشته شود بگذریم که حرف های استاد با برداشت شخصی به گوش رییس دانشگاه رسیده بود و به ایشان تذکر داده بودند این خانم بالای منبر رفته بود که شما می توانستید از آدمی که ویژگی های مثبت دارد نام ببرید که برای دیگران الگو شود این خانم اصلا متوجه حرف آقای استاد نبود همان قدر که متوجه حرف های خود نیز نبود هر چه استاد توضیح می دادند که من ارزش گذاری نمی کنم من کاری به مایکل جکسون ندارم من نه موسیقی نه رقص نه این نوع موسیقی را طرفدارش نیستم من به انگیزه ی آدم ها فکر می کنم این بحث کلی ادامه پیدا کرد تا این که استاد از خانم پرسید شما بچه دارید گفت که دارد و دختر است استاد به او گفت دخترت را با این رویه بزرگ نکن که نتیجه اش خوب نیست او ناراحت شد و گفت دخترم هم اینجاست اگر بخواهید صدایش می کنم ببینیدش این خانم این قدر به خودش مطمئن بود که متوجه هیچ چیز نبود خیلی حرف ها در این بحث و جدل گذشت در پایان هم استاد برای عوض شدن فضا از خانمی شاعر خواستند که شعری بخواند شعر خیلی قشنگی بود متاسفانه همه اش یادم نیست جز قسمت آخرش که: هر که نیشش بیش دینش بیشتر یکی از ویژگی های بسیار خوب و دوست داشتنی فلسفه فاصله گرفتن از موضوع است فلسفه این امکان را به انسان می دهد که از بیرون به موضوع نگاه کند ارتفاع بگیرد به خودش به عالمش به زندگیش از بالا نگاه کند در چنین فضایی خوب و بد خودش عالمش زندگیش دیگری ها را می بیند حتی خودش را دست می اندازد و اگر کسی هم با او درباره ی خودش حرف بزند گوش شنوا دارد چون در کنار کسی نشسته است که نقدش می کند نه در برابرش وقتی کسی درون موضوعی است و غرق آن می شود حکمی که صادر می کند قطعی و غیر قابل تغییر می پندارد چون آن قدر به موضوع نزدیک است که تقریبا چیزهای زیادی را نمی بیند چرا کسی از ما می خواهد خود را تعریف کنیم وقتی به خود می آییم که از خود تعریف می کنیم چون به سختی می توانیم از خودمان شرایطمان نحوه ی بودنمان فاصله بگیریم به خصوص که این فاصله گرفتن ذهنی است نه عینی برای مثال سریال طنز مسافران برای این که این نوع فاصله گرفتن را برای عوام عینی کند تمام مشکلات اجتماعی اخلاقی رفتاری ما را از نگاه چهار نفری می بیند که از کره ای دیگر آمده اند
پی نوشت بی ربط
یک چشم من اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نگریست
چون روز وصال آمد او را بستم
گفتم نگریستی نباید نگریست
ابوسعید ابو الخیر
چشم دگرم حسود بود و نگریست
چون روز وصال آمد او را بستم
گفتم نگریستی نباید نگریست
ابوسعید ابو الخیر
Wednesday, July 15, 2009
تو رو خدا توپولف نخرید
اخبار سراسری شبکه ی یک سیمای جمهوری اسلامی ایران ساعت نه شب
خبر گو:محمد رضا حیاتی
زیر نویس تصویر
سانحه ی سقوط هواپیمای مسافر بری توپولف
چند ثانیه بعد
حذف زیر نویس
چند ثانیه بعد
سانحه ی سقوط هواپیمای مسافر بری
چرا نمی خواهید باور کنید که مردم نوشته ها را نمی خوانند ننوشته ها را می دانند و می خوانند تاوان حماقت را چه کسی باید بدهد نوجوانی که مادرش با ذره ذره ی وجودش او را به مرحله ی قهرمانی رسانده است به نظرم تسلیت گفتن برای غم های خیلی کوچک است برای مصیبت های این همه بزرگ نیست آدمی وقتی تو گوش کسی می زند به راحتی از او عذر می خواهد اما اگر بچه ی کسی را کشت به همین راحتی می تواند عذرخواهی کند؟ دنبال جعبه ی سیاه هواپیما نگردید تو پولف ها را نخرید به همین سادگی از این هم ساده تر و خیلی هم ساده تر
هیچی نمی تونم بگم جز این که همه خسته اند، خسته، خیلی خسته تو رو خدا بس کنید و اگر زحمتی نیست قدری فکر کنید که گفته اند و ما هم شنیده ایم که به خدا ثوابش از هزار سال عبادت بالاتر است. همین
Wednesday, June 17, 2009
...شگفت
شگفت و سراسیمه
بسوی شباهت می روم
که من در آینه به خودم شباهت دارم
نیست و امید
عسل و خیال
پرواز آن پرنده از روی بام
که در هنگام مرگ
بی قید و با کمی اختلال
در خواندن آواز
ناباور نفس می کشید و می مرد
آسان همسایه
بسوی شباهت می روم
که من در آینه به خودم شباهت دارم
نیست و امید
عسل و خیال
پرواز آن پرنده از روی بام
که در هنگام مرگ
بی قید و با کمی اختلال
در خواندن آواز
ناباور نفس می کشید و می مرد
آسان همسایه
آن دوری
و آن دیوار بی انتها
می شدم
سایه های درختان روی چمن سبز
دراز کشیده بودند
این تنها توصیف ما در آن سال
از درختان بود
اما این زمان دیگری بود
که چمن سبز بود و عطر داشت
از حرکت مانده بودم
خاموش بودم
شن ها عمر مرا احاطه می کردند
مهمانخانه ها در باران
از مرگ حقیر ما
پیر بودند
و مسافران به تعبیر صاحب مسافرخانه
پر پر می زدند و در کنار پله ها
جان می دادند
قامت دریا ما را تسلی می داد
و ما به عدالت فکر می کردیم
جهان مرئی بود
کودک بستنی را دوست داشت
بازارهای میوه
آشفته انگور و امید ما را به روزها
انکار می کردند
زمان
قامت زن را افروخته بود
زن در بازار میوه می سوخت
قلب
صدای خاکستر داشت
مصیبت به زودی با آب دریا
تا خانه ی ما بالا می آمد
اما پنجره باز بود
و ما دریا را می دیدیم
احمد رضا احمدی
Friday, June 05, 2009
(5)نیچه و مکتب پست مدرن
مخالفت با نهادها
نوع مشخص تشکیک افراطی نیچه ای را معمولامکتب ضد نهاد نام می نهند؛ عنوانی که اندکی باید به توجیه آن پرداخت شاه لیر گفته ای دارد که به نقل از ارسطو بیان شده است هیچ از هیچ نمی زاید هیچ فلسفه ای نمی تواند کار خود را بدون نوعی اعتقاد اولیه که مبرهن و حقیقی انگاشته می شود، آغاز کند. اینجاست که پای ماوراءالطبیعه به میان می آید و نیچه این مسئله را خوب تشخیص داد مثلا اگر بنا باشد که روایات علمی جهان معتبر انگاشته شود بعضی مسائل باید بدون گفت و گو مورد قبول قرار گیرد؛ نظیر وجود واقعی جهان مادی، سوای دریافتی که ما از جهان داریم و اینکه دریافت ما از این جهان از هیچ دقتی برخوردار نیست و اینکه قوانین علی فقط در یک جهت عمل می کنند. این اعتقاد به نظر معقول می آید ولی اثبات آن ممتنع است صرف خروج از تجربه ی حسی جهان، جهت دریافت اینکه آیا جهانی خارج این تجربه وجود دارد یا نه، که براحتی تجارب حسی قابل اعتماد را برای ما فراهم می آورد، ممتنع است. اگر چه این معلول را که مقدم بر علت است، تجربه نکرده ایم؛ مع هذا، این دلیل بر عدم میسوریت چنین رخدادی نیست. به نظر نیچه نظام های اعتقادی جهان مغرب زمین مبتنی بر یک سری مفروضات مابعدالطبیعه از این قبیل است
روشنگری
هویت دنیای جدید مغرب زمین، مسیحی است. این جهان در عین حال محصول دوران روشنگری یعنی پدیده ای فرهنگی است که دراواخر سده ی هفدهم آغاز شد. درباره ی مفهوم روشنگری یا اینکه هنوز ما در آن دوران زندگی می کنیم یا نه، گفت و گو بسیار است. اما به هر حال دوران روشنگری بخشی از سنت فرهنگی و تاریخی ماست و تاثیر غیر قابل انکاری بر علوم مغرب زمین و حیات سیاسی آن دارد
به نظر فلاسفه ی دوران روشنگری چون دکارت، وجه افتراق ما با این حیوانات تفکر ما است. به نظر او اگر ما شعور خود را در استخدام مکاتب معینی از فلسفه و دانش درآوریم، می توانیم از ذهن خود برا ی وصول به اصول علمی متقن استفاده کنیم. او معتقد است منطق، کلی، عینی، و وابسته به خود است و اگر منطبق با روش به کار برود، موجبات پیشرفت علم و جامعه فراهم می آید
اعتقاد روسو به منطق و علم کمتر از دکارت بود ولی به اصالت پیشرفت سیاسی معتقد بود به نظر روسو اگر انسان استدلال منطقی افراد را معیار قرار دهد و بتواندایشان را به قبول جانشین کردن آزادی طبیعیشان با آزادی مدنی وادار سازد، آنگاه انسانها می توانند به ایجاد یک جامعه ی سیاسی واقعی موفق شوند
دیگر متفکران دوران روشنگری از قبیل کانت از این اعتقاد به اندیشه ی منطقی و مستقل جها ت تاکید اعتقادات اخلاقی دیانت مسیح سود بردند به نظر کانت منطق علمی می توانست مودی به قوانین اخلاقی جامع و مطلقی شود که واجد حقیقت ازلی و بنابراین برای همگان واجب الاطاعه است
ایده هایی از این قبیل مربوط به دوره ی روشنگری، به اروپائیان اطمینان کامل نسبت به قطعیت پیشرفت آینده در مسائل سیاسی، اخلاقی و علمی داد قطعیت این نظرات تا قرن نوزده دست نخورده باقی ماند تا آنکه نیچه به بررسی دقیق تر آنها پرداخت
نیچه نسبت به این اعتقاد ساده لوحانه ی دوران روشنگری درباره ی منطق و پیشرفت انسان، نگرشی بسیار روشنگرانه داشت
در گوشه ی مهجوری...از جهان سیاره ای بود که در آن حیواناتی هوشمند به اختراع دانش دست یازیدند واین خود سرانه ترین کار تاریخ بود
نیچه از قبول نظریه ی همخوانی حقیقت استنکاف می ورزید مضمون نظریه همخوانی آن است که دریافتهای ذهنی ما به نوعی با جهان می خواند، به جهت آنکه ما همیشه مستقیما به واقعیت یا از طریق حواس خود یا از طریق منطق خود دسترسی داریم ولی برای نیچه تنها حقیقت واقعی راجع به انسان و جهان ارداه ی سرکوب ناشدنی معطوف به قدرت همه ی چیزها و ضرورت نیرومندی است که این اراده در جهت تسلط بر دیگران دارد به عبارت دیگر انسانها همیشه فقط به اختراع به اصطلاح حقایقی برای خویش می پردازند که برای ایشان مفید است و بقای ایشان را به عنوان یک نوع میسر می سازد معرفت و حقیقت ابزارهای کار آمدند نه تمامیت های متعالی اینها مفاهیمی زاییده ی ذهنیت انسانند ولی هرگز نمی توان آنها را از ارزشهای عینی دانست زیرا همیشه در استخدام علایق واهداف انسانی هستند
نیچه هرگز به یک نوع نظریه ی هماهنگ و منسجم راجع به معرفت دست نیافت و غالبا نظریات خود را با گزیده گوییهای استعاری بازی گوشانه ای منعکس می کرد ولی از لحاظ جوهری نیچه با نظر هراکلیت دال بر آنکه جهان متوکن همیشه در حال حرکت و تغییر مستمر و توام با آشوب است موافق بود به طوری که هر گونه ثبات یا انسجامی که ما با آن برخورد می کنیم، دستاورد خود ماست نیچه عقیده داشت که دانستن
تحمیل مقولات بر فرایندهای آشفته است که جهان را برای ما قابل استفاده می کند و به ما احساس قدرت و اشراف می دهد
به نظر او حتی ریاضیات و استقرا منطقی صرفا ابداعات انسانی هستند و به منزله ی پیش فرض هایی عمل می کنند که هیچ چیزی در جهان واقع با آنها همخوانی ندارد
منبع:نیچه و مکتب پست مدرن، دیو رابینسن، برگردان ابو تراب سهراب و فروزان نیکوکار ،تهران، فرزان روز، 1384
صص13-9
Thursday, May 14, 2009
!مژده به افسرده ها
!غمگین ها حافظه ی قوی تری دارند
ایسنا:پژوهشگران استرالیایی دریافتند که آسمان ابری وبارانی به دلیل تاثیر مثبتی که بر افزایش قدرت حافظه دارد، برای مغز مفید است
همچنین دیلی تلگراف در گزارشی اعلام کرد که تیمی از دانشکده روانشناسی دانشگاه نیوساوت ولز، طی دو ماه از خریداران مغازه ای در سیدنی سوالاتی به عمل آوردند و در نهایت به این نتیجه دست یافتند که این افراد در زمانی که به دلیل گرفتگی هوا دچار افسردگی می شوند نتایج بهتری را در تست های حافظه برای خود به ثبت می رسانند نتایج این تحقیق که در مجله ی روانشناسی تجربی به چاپ رسید تقویت کننده پژوهش های قبلی دال بر کسب نمرات بالا توسط دانش آموزان غمگین در قیاس با دانش آموزان شاد بود پژوهشگران اظهار داشتند که شاد بودن به بی خیالی فرد منجر می شود و وی را از تمرکز بر آنچه در اطرافش می گذرد، باز می دارد، در حالی که در شرایط افسردگی و غم ذهن فرد متمرکز می شود
منبع: هفته نامه ی سلامت ، شماره ی دویست و هفده، شنبه دوازده اردیبهشت هشتاد و هشت
Friday, May 08, 2009
تکنیک نویسندگی در سیزده نهاده
یک. کسی که می خواهد دست به کار نوشتن اثر بزرگی شود، باید با خود مدارا کند، ووقتی سهم معین روزانه اش را نوشت و تمام کرد، تا آن جا که مانع کارش نشود، خوش بگذراند
دو.می توانی از نوشته هایت برای دیگران سخن بگویی، اما تا کتاب تمام نشده است، چیزی از آن را برای دیگران نخوان. هر خشنودی خاطری که از این طریق به دست آوری، از ضرباهنگ کارت می کاهد. اگر به این انضباط پای بند بمانی میل روبه افزون برای برقراریِ ارتباط، سرانجام تبدیل به نیروی محرکه یی برای پایان دادن به کار می شود
سه.در محیط کاری ات از میان حالی زندگی روزانه اجتناب کن. یک آرامش نسبی که همراه با سر و صداهای کسل کننده است، خفت بار است. از سوی دیگر، همراهی یک اتود یا سرو صدای اطراف، به اندازه ی شنیدن سکوت شب می تواند مفید واقع شود . اگرچنین سکوتی گوش درون را تیز می کند آن اولی در حکم سنگ محک طرز بیان است که به واسطه ی فراوانی اش حتا ناهنجارترین صداها را می پوشاند
چهار. از نوشت افزار هر چه پیش آمد خوش آمد استفاده نکن، پافشاری در استفاده از نوع معینی کاغذ، قلم و مرکب سودمند است. دنبال تجمل نباش اما وفور این ابزار شرط ضروری است
پنج. نگذار هیچ اندیشه یی از ذهنت به طور ناشناس بگذرد:ودر دفتر چه ی یادداشتت به همان جدیتی بنویس که ماموران امنیتی اسامی اتباع خارجی را ثبت می کنند
شش. قلمت باید از الهام دوری جوید تا با نیروی مغناطیسی آن را به سوی خود بکشد هر چقدر مآل اندیشانه تر، نوشتن چیزی را که به ذهنت رسیده است، به تاخیر بیندازی، پربارتر خودش را دراختیارت می گذارد. کلام، اندیشه را فتح می کند؛ اما نوشتن است که بر آن مسلط می شود
هفت. هیچ گاه به خاطر این که چیزی به ذهنت نرسیده است، از نوشتن دست نکش، حیثیت ادبی ایجاب می کند تنها در لحظه ای از پیش تعیین شده (وقت غذا، یا قرار ملاقات)یا در لحظه ی پایان کار نوشتن را کنار بگذاری
هشت. وقتی برای نوشتن الهام نمی رسد، وقتت را با پاک نویس کردن آن چه نوشته ای پر کن. این جوری شمت دوباره ی بیدار می شود
نه. هیچ روزی بدون نوشتن سطری نگذرد اما ممکن است هفته ها همین طور بگذرد
ده.هیچ کاری را که یک شب تا سپیده ی صبح رویش کار نکرده ای، تمام شده قلمداد نکن
یازده. خاتمه ی یک اثر را در اتاق کار همیشگی ات ننویس. شهامت لازم را آن جا نخواهی یافت
دوازده. مراحل نوشتن: اندیشه-سبک-نوشتار. ارزش پاک نویس کردن در این است که همه ی حواست را جمع زیبایی خط بکنی. اندیشه، الهام را از بین می برد، سبک، اندیشه را مهار می کند؛ و نوشتار سبک را به نتیجه می رساند
سیزده. اثر، صورتک مرگ برای طرح ذهنی است
دو.می توانی از نوشته هایت برای دیگران سخن بگویی، اما تا کتاب تمام نشده است، چیزی از آن را برای دیگران نخوان. هر خشنودی خاطری که از این طریق به دست آوری، از ضرباهنگ کارت می کاهد. اگر به این انضباط پای بند بمانی میل روبه افزون برای برقراریِ ارتباط، سرانجام تبدیل به نیروی محرکه یی برای پایان دادن به کار می شود
سه.در محیط کاری ات از میان حالی زندگی روزانه اجتناب کن. یک آرامش نسبی که همراه با سر و صداهای کسل کننده است، خفت بار است. از سوی دیگر، همراهی یک اتود یا سرو صدای اطراف، به اندازه ی شنیدن سکوت شب می تواند مفید واقع شود . اگرچنین سکوتی گوش درون را تیز می کند آن اولی در حکم سنگ محک طرز بیان است که به واسطه ی فراوانی اش حتا ناهنجارترین صداها را می پوشاند
چهار. از نوشت افزار هر چه پیش آمد خوش آمد استفاده نکن، پافشاری در استفاده از نوع معینی کاغذ، قلم و مرکب سودمند است. دنبال تجمل نباش اما وفور این ابزار شرط ضروری است
پنج. نگذار هیچ اندیشه یی از ذهنت به طور ناشناس بگذرد:ودر دفتر چه ی یادداشتت به همان جدیتی بنویس که ماموران امنیتی اسامی اتباع خارجی را ثبت می کنند
شش. قلمت باید از الهام دوری جوید تا با نیروی مغناطیسی آن را به سوی خود بکشد هر چقدر مآل اندیشانه تر، نوشتن چیزی را که به ذهنت رسیده است، به تاخیر بیندازی، پربارتر خودش را دراختیارت می گذارد. کلام، اندیشه را فتح می کند؛ اما نوشتن است که بر آن مسلط می شود
هفت. هیچ گاه به خاطر این که چیزی به ذهنت نرسیده است، از نوشتن دست نکش، حیثیت ادبی ایجاب می کند تنها در لحظه ای از پیش تعیین شده (وقت غذا، یا قرار ملاقات)یا در لحظه ی پایان کار نوشتن را کنار بگذاری
هشت. وقتی برای نوشتن الهام نمی رسد، وقتت را با پاک نویس کردن آن چه نوشته ای پر کن. این جوری شمت دوباره ی بیدار می شود
نه. هیچ روزی بدون نوشتن سطری نگذرد اما ممکن است هفته ها همین طور بگذرد
ده.هیچ کاری را که یک شب تا سپیده ی صبح رویش کار نکرده ای، تمام شده قلمداد نکن
یازده. خاتمه ی یک اثر را در اتاق کار همیشگی ات ننویس. شهامت لازم را آن جا نخواهی یافت
دوازده. مراحل نوشتن: اندیشه-سبک-نوشتار. ارزش پاک نویس کردن در این است که همه ی حواست را جمع زیبایی خط بکنی. اندیشه، الهام را از بین می برد، سبک، اندیشه را مهار می کند؛ و نوشتار سبک را به نتیجه می رساند
سیزده. اثر، صورتک مرگ برای طرح ذهنی است
منبع:بنیامین، والتر، خیابان یک طرفه، برگردان حمید فرازنده، تهران، مرکز1380صص31-30
Wednesday, April 01, 2009
(2)آپولوژي
دادگاه سقراط را تا جايي دنبال كرديم كه سقراط به بي خدايي متهم شد و ملتوس او را بي دين خواند. سقراط براي دفاع از خود از ملتوس مي پرسد آيا ممكن است كسي وجود امور انساني را بپذيرد اما منكر انسان شود؟ او چند سوال ديگر مشابه اين سوال از ملتوس مي پرسد و ملتوس به قول سقراط به اجبار داوران پاسخ مي دهد و اقرار مي كند كه چنين چيزي ممكن نيست. سقراط ادامه مي دهد چگونه ممكن است كه من به نيروي دايموني اعتقاد داشته باشم اما وجود دايمون را انكار كنم. سقراط ادعاهاي ملتوس را نتيجه ي نه تنها كينه ي ملتوس و آنوتوس كه نتيجه ي دشمني توده ي مردم مي داند
سقراط در اين دادگاه مي گويد شما ممكن است مرا ابله بدانيد كه اين گونه جان خود را به خطر انداخته ام اما از نظر او كسي كه راهي را درست دانست و پيش گرفت نبايد از خطر بهراسد. او مي گويد حال كه خدا مرا مامور كرده است تا در جست و جوي دانش بكوشم و خود و ديگران را بيازمايم آيا شرم آور نيست كه از ترس مرگ يا خطري ديگر از فرمان خدا سر بتابم؟ از نظر او ترس از مرگ تنها به دليل ناداني است در واقع آدمي خود را دانا مي پندارد يعني چيزي را كه نمي داند گمان مي كند كه مي داند هيچ كس نمي داند مرگ چيست و نمي تواند ادعا كند كه مرگ براي آدمي والاترين نعمت ها نيست با اين همه مردمان از آن چنان مي ترسند كه گويي بي يقين مي دانند مرگ بزرگترين بلاهاست پس كسي كه از مرگ مي ترسد خود را درباره ي آن دانا مي پندارد بي آنكه دانا باشد سقراط ادامه مي دهد كه چون درباره ي جهان ديگر هيچ نمي داند خود را فريب نمي دهد و گمان نمي برد كه مي داند و تنها در اين نكته است كه از ديگران داناتر است او مي گويد تنها از چيزهايي مي ترسد كه درباره ي زيانشان آگاه است
با همه ي دفاع سقراط آنوتوس همچنان معتقد بود كه سقراط نبايد آزاد شود چون با اين عقايد و حرف ها جوانان را فاسد مي كند. اما سقراط معتقد است نظم جهان به گونه ايست كه آنوتوس و ملتوس نمي توانند به او ضرري برسانند اگر چه او را بكشند يا تبعيد كنند باز هم زياني متوجه سقراط نيست چرا كه راهي كه مي رود درست است اودرباره ي اين داد سخن داد كه در كارهاي سياسي شركت نكرده است و اگر هم براي مدت كوتاهي مسوليتي را پذيرفته است جز راه عدالت نرفته بدون اينكه از مرگ هراسي داشته باشد و با آوردن مثالها و مصداق هاي عيني سخنان خود را اثبات كرد . با همه ي اينها دادگاه حكم به گناهكاري سقراط داد واو را به مرگ محكوم كردند او بلافاصله اعلام كرد كه از اين راي نه خشمگين و نه آزرده است تنها شگفت زده شده است از نظر او آتنيان با حكم مرگ سقراط نام نيك خود را به باد داده اند و بدخواهان و خرده گيران را گستاخ كرده اند زيرا عيب جويان به سرزنش آتنيان برخواهند خاست كه مرد دانايي چون سقراط را كشته اند
او داوران را نيز پند مي دهد كه از مرگ نهراسند و به آن خوش بين باشند چرا كه نيكان نه در زندگي بدي مي بينند و نه پس از مرگ و خدايان هرگز نظر مهر و عطوفت خود را از آنان باز نمي گيرند
و دفاع خود را با اين جمله به پايان مي رساند كه
اكنون وقت آن است كه من به استقبال مرگ بشتابم و شما در پي زندگي برويد ولي كدام يك از ما راهي بهتر در پيش دارد جز خدا هيچ كس نمي داند
سقراط در اين دادگاه مي گويد شما ممكن است مرا ابله بدانيد كه اين گونه جان خود را به خطر انداخته ام اما از نظر او كسي كه راهي را درست دانست و پيش گرفت نبايد از خطر بهراسد. او مي گويد حال كه خدا مرا مامور كرده است تا در جست و جوي دانش بكوشم و خود و ديگران را بيازمايم آيا شرم آور نيست كه از ترس مرگ يا خطري ديگر از فرمان خدا سر بتابم؟ از نظر او ترس از مرگ تنها به دليل ناداني است در واقع آدمي خود را دانا مي پندارد يعني چيزي را كه نمي داند گمان مي كند كه مي داند هيچ كس نمي داند مرگ چيست و نمي تواند ادعا كند كه مرگ براي آدمي والاترين نعمت ها نيست با اين همه مردمان از آن چنان مي ترسند كه گويي بي يقين مي دانند مرگ بزرگترين بلاهاست پس كسي كه از مرگ مي ترسد خود را درباره ي آن دانا مي پندارد بي آنكه دانا باشد سقراط ادامه مي دهد كه چون درباره ي جهان ديگر هيچ نمي داند خود را فريب نمي دهد و گمان نمي برد كه مي داند و تنها در اين نكته است كه از ديگران داناتر است او مي گويد تنها از چيزهايي مي ترسد كه درباره ي زيانشان آگاه است
با همه ي دفاع سقراط آنوتوس همچنان معتقد بود كه سقراط نبايد آزاد شود چون با اين عقايد و حرف ها جوانان را فاسد مي كند. اما سقراط معتقد است نظم جهان به گونه ايست كه آنوتوس و ملتوس نمي توانند به او ضرري برسانند اگر چه او را بكشند يا تبعيد كنند باز هم زياني متوجه سقراط نيست چرا كه راهي كه مي رود درست است اودرباره ي اين داد سخن داد كه در كارهاي سياسي شركت نكرده است و اگر هم براي مدت كوتاهي مسوليتي را پذيرفته است جز راه عدالت نرفته بدون اينكه از مرگ هراسي داشته باشد و با آوردن مثالها و مصداق هاي عيني سخنان خود را اثبات كرد . با همه ي اينها دادگاه حكم به گناهكاري سقراط داد واو را به مرگ محكوم كردند او بلافاصله اعلام كرد كه از اين راي نه خشمگين و نه آزرده است تنها شگفت زده شده است از نظر او آتنيان با حكم مرگ سقراط نام نيك خود را به باد داده اند و بدخواهان و خرده گيران را گستاخ كرده اند زيرا عيب جويان به سرزنش آتنيان برخواهند خاست كه مرد دانايي چون سقراط را كشته اند
او داوران را نيز پند مي دهد كه از مرگ نهراسند و به آن خوش بين باشند چرا كه نيكان نه در زندگي بدي مي بينند و نه پس از مرگ و خدايان هرگز نظر مهر و عطوفت خود را از آنان باز نمي گيرند
و دفاع خود را با اين جمله به پايان مي رساند كه
اكنون وقت آن است كه من به استقبال مرگ بشتابم و شما در پي زندگي برويد ولي كدام يك از ما راهي بهتر در پيش دارد جز خدا هيچ كس نمي داند
Saturday, March 28, 2009
Friday, March 20, 2009
تولدم مبارك
سال من كه 1/1/58به دنيا آمدم
خوشحالم كه سي ساله مي شوم و هنوز هستم
تولدم را صميمانه به خودم تبريك مي گويم
براي همه ي شما خوباني كه به وبلاگم سرمي زنيد سال خوبي را آرزو مي كنم
Thursday, March 19, 2009
امروز بهترين روز زندگي من است
پيش نوشت: اين قصه براي ديروز است
امروز بهترين روز زندگي من است
اين روزها بازار كتاب و فيلم راز و عبارات جادوئي و انرژي مثبت خيلي داغ است و همه مي دانيم كه باده ني در هر سري شر مي كند/ آنچنان را آن چنان تر مي كند (خوب شد اين بيت را از مولوي ياد گرفتم) غرض اين قصه و حكايت ها در آدم هايي مثل من كه خوش بين به دنيا آمده اند تاثير چند برابر دارد و خوش بيني و شادمانيمان را چندين هزار برابر مي كند آدم هاي كمي بدبين را كمي خوش بين مي كند آدم هاي خيلي بدبين را بدبين تر مي كند
ديروز با گفتن اين عبارت كه امروز بهترين روز زندگي من است از خانه بيرون آمدم در تمام مدتي كه راه مي رفتم عبارت را تكرار مي كردم اول سري به تور مسافرتي زدم كه قرار است چند روز اول عيد را همراه يكي از دوستانم مهمانش باشيم
من: امروز بهترين روز زندگي من است
آقاي مدير محترم تور: اين بليط ها و اين هم آدرس هتل سفر خوبي داشته باشيد به دليل اينكه روزهاي اول تعطيلات بسيار شلوغ است برنامه بازديد از جاهاي ديدني نداريم
من با لب هايي آويزان: امروز بهترين روز زندگي من است
بعد از آن رفتم بانك ملي
امروز بهترين روز زندگي من است
اين روزها بازار كتاب و فيلم راز و عبارات جادوئي و انرژي مثبت خيلي داغ است و همه مي دانيم كه باده ني در هر سري شر مي كند/ آنچنان را آن چنان تر مي كند (خوب شد اين بيت را از مولوي ياد گرفتم) غرض اين قصه و حكايت ها در آدم هايي مثل من كه خوش بين به دنيا آمده اند تاثير چند برابر دارد و خوش بيني و شادمانيمان را چندين هزار برابر مي كند آدم هاي كمي بدبين را كمي خوش بين مي كند آدم هاي خيلي بدبين را بدبين تر مي كند
ديروز با گفتن اين عبارت كه امروز بهترين روز زندگي من است از خانه بيرون آمدم در تمام مدتي كه راه مي رفتم عبارت را تكرار مي كردم اول سري به تور مسافرتي زدم كه قرار است چند روز اول عيد را همراه يكي از دوستانم مهمانش باشيم
من: امروز بهترين روز زندگي من است
آقاي مدير محترم تور: اين بليط ها و اين هم آدرس هتل سفر خوبي داشته باشيد به دليل اينكه روزهاي اول تعطيلات بسيار شلوغ است برنامه بازديد از جاهاي ديدني نداريم
من با لب هايي آويزان: امروز بهترين روز زندگي من است
بعد از آن رفتم بانك ملي
من با حسي واقعي:امروز بهترين روز زندگي من است
از بانك كه بيرون آمدم به سمت مقصدي ديگر و كاري ديگر راه كج كردم و ادامه دادم امروز بهترين روز زندگيم است به يكباره يادم افتاد كتاب هاي كتابخانه را جا گذاشته ام كلي راه برگشتم و چون خسته شده بودم كمي در خانه استراحت كردم كتاب ها را براشتم (در تمام اين مراحل: امروز بهترين روز رندگي من است) و راهي كتابخانه شدم كلي هم تا كتابخانه پياده روي كردم اما چشمتان روز بد نبيند چنان قفل و بست شده بود كه به نظرم رسيد قرار نيست تا بعد از عيد هم باز شود
من دست از پا درازتر: امروز بهترين روز زندگي من است
كتاب ها را به خانه بر گرداندم و باز براي ادامه ي كار هاي بهترين روز زندگي ام راهي شدم چند قدمي از خانه دور نشده بودم كه جنازه ي گنجشك بيچاره ي تصادف كرده اي جلوي پايم ظاهر شد له ولورده پخش زمين بود
من به سختي: امروز بهترين روز زندگي من است
تو حال و هواي گنجشك بدبخت بودم كه دختر بچه اي يك چيزي به طرفم پرتاب كرد و گفت خانم خانم ترقه ! جيغ نزدم اما چنان پريدم عقب كه دختر بچه و دو تا پسر بچه ريسه رفتن از خنده تنها چيزي كه آن لحظه به ذهنم رسيد اين بود كه يكي از سه تا پسوند هايي را كه نشانه ي منفي كردن در زبان فارسي است بر سر يكي از اسم ها بياورم و رد شوم
من با ترس و لرز: امروز بهترين روز زندگي من است
قرار بود يكي از دوستان خوبم را ببينم كه قبل از سفر حلاليت بطلبم و گپ و گفت و اين حرفها دوستم تماس گرفت كه من مدتي است رسيده ام تو كجايي گفتم تا پانزده دقيقه ديگر مي رسم با همان عبارت تاكيدي تاكسي گرفتم راننده پيرمردي بود عصباني و احتمالا بدبين كه مثل من فكر نكرده بود امروز بهترين روز زندگيش است در را كه باز كردم دستگيره ي در را با يك طناب سبز كه به رنگ ماشينش بيايد نمي دانم به كجا وصل كرده بود كه در بيش از حد باز نشود از آنجا كه من در بهترين روز زندگي خود به سر مي بردم پشت چراغ قرمز ماشينِ عقبي چنان زد به ماشين آقاي پيرمرد كه احساس كردم جان از بدنش براي لحظاتي جدا شد دلم مي خواست معجزه شود و پيرمرد پياده نشود اما نشد كه بشود من هم نرسيده به مقصد پياده شدم و دويدم
من نفس زنان: امروز بهترين روز زندگي من است
دوستم را ديدم و كلي گپ و گفت و سر سلامتي و اين حرفها
من شادان: امروز بهترين روز زندگي من است
از بانك كه بيرون آمدم به سمت مقصدي ديگر و كاري ديگر راه كج كردم و ادامه دادم امروز بهترين روز زندگيم است به يكباره يادم افتاد كتاب هاي كتابخانه را جا گذاشته ام كلي راه برگشتم و چون خسته شده بودم كمي در خانه استراحت كردم كتاب ها را براشتم (در تمام اين مراحل: امروز بهترين روز رندگي من است) و راهي كتابخانه شدم كلي هم تا كتابخانه پياده روي كردم اما چشمتان روز بد نبيند چنان قفل و بست شده بود كه به نظرم رسيد قرار نيست تا بعد از عيد هم باز شود
من دست از پا درازتر: امروز بهترين روز زندگي من است
كتاب ها را به خانه بر گرداندم و باز براي ادامه ي كار هاي بهترين روز زندگي ام راهي شدم چند قدمي از خانه دور نشده بودم كه جنازه ي گنجشك بيچاره ي تصادف كرده اي جلوي پايم ظاهر شد له ولورده پخش زمين بود
من به سختي: امروز بهترين روز زندگي من است
تو حال و هواي گنجشك بدبخت بودم كه دختر بچه اي يك چيزي به طرفم پرتاب كرد و گفت خانم خانم ترقه ! جيغ نزدم اما چنان پريدم عقب كه دختر بچه و دو تا پسر بچه ريسه رفتن از خنده تنها چيزي كه آن لحظه به ذهنم رسيد اين بود كه يكي از سه تا پسوند هايي را كه نشانه ي منفي كردن در زبان فارسي است بر سر يكي از اسم ها بياورم و رد شوم
من با ترس و لرز: امروز بهترين روز زندگي من است
قرار بود يكي از دوستان خوبم را ببينم كه قبل از سفر حلاليت بطلبم و گپ و گفت و اين حرفها دوستم تماس گرفت كه من مدتي است رسيده ام تو كجايي گفتم تا پانزده دقيقه ديگر مي رسم با همان عبارت تاكيدي تاكسي گرفتم راننده پيرمردي بود عصباني و احتمالا بدبين كه مثل من فكر نكرده بود امروز بهترين روز زندگيش است در را كه باز كردم دستگيره ي در را با يك طناب سبز كه به رنگ ماشينش بيايد نمي دانم به كجا وصل كرده بود كه در بيش از حد باز نشود از آنجا كه من در بهترين روز زندگي خود به سر مي بردم پشت چراغ قرمز ماشينِ عقبي چنان زد به ماشين آقاي پيرمرد كه احساس كردم جان از بدنش براي لحظاتي جدا شد دلم مي خواست معجزه شود و پيرمرد پياده نشود اما نشد كه بشود من هم نرسيده به مقصد پياده شدم و دويدم
من نفس زنان: امروز بهترين روز زندگي من است
دوستم را ديدم و كلي گپ و گفت و سر سلامتي و اين حرفها
من شادان: امروز بهترين روز زندگي من است
Tuesday, March 17, 2009
امروز داشتم فكر مي كردم به جاي دفترچه تلفن بايد دفترچه ي كلمه ي كار بري و رمز عبور داشته باشيم به هر جا وصل مي شويم كلمه ي كاربري (يا نام كاربري) و رمز عبور(يا كلمه ي عبور) مي خواهد و تاكيد هم مي كند مطمئن ترين جا براي نگه داري رمز عبور حافظه ي شما ست بيچاره حافظه كه مجبور است اين همه عدد و حرف هاي بي معني را در خود نگه دارد و به جايش به ياد آورد
Saturday, March 14, 2009
Thursday, March 12, 2009
يار دبستاني من
امشب عالي ترين، متفاوت ترين و به يادماندني ترين شب زندگيم بود كه هنوز از انرژيِ مثبت آن سرشارم آواز يار دبستاني من را همراه با خواننده ي آن آقاي جم خواندم در يك همايش بود و شايد خيلي هاي ديگر هم با او هم صدا شدند شايد هم نشدند چون من فقط صداي خود را مي شنيدم كه در ميان آهنگ و صداي خواننده محو مي شد و پيدا مي شد و من نيز در گذشته و حال و آينده گم و پيدا مي شدم و با خود بودم و نبودم كه بيخود بودم ،رديف سوم و بسيار به جايگاه نزديك، زمزمه هم نمي كردم با همان قدرتي مي خواندم كه او مي خواند رها بودم خودم بودم سرشار بودم دستانم در بالاترين جاي ممكن بهم نزديك و از هم دور مي شدند و هر بر خورد آنها با هم آغاز يك بيت بود يار دبستانيِ من با من و همراه مني/ چوب الف بر سر ما بغض من و آه مني/ حك شده اسم من و تو/ رو تن اين تخته سياه
كاش هميشه اينهمه خود خودم بودم و با خودم بودم
هميشه فكرمي كردم خواننده ي يار دبستاني از دنيا رفته است حس مي كردم اين صدا و شعر و آهنگ با اينهمه انرژي اش براي سالهاي خيلي دور است و امشب چقدر همه به من نزديك بودند خواننده شعر آهنگ موسيقي همه در يك قدمي ام نه در يك قدمي كه خودم بودند
ترانه اش سروده منصور تهراني است كه در حال حاضر مقيم سوئد است
كاش هميشه اينهمه خود خودم بودم و با خودم بودم
هميشه فكرمي كردم خواننده ي يار دبستاني از دنيا رفته است حس مي كردم اين صدا و شعر و آهنگ با اينهمه انرژي اش براي سالهاي خيلي دور است و امشب چقدر همه به من نزديك بودند خواننده شعر آهنگ موسيقي همه در يك قدمي ام نه در يك قدمي كه خودم بودند
ترانه اش سروده منصور تهراني است كه در حال حاضر مقيم سوئد است
Thursday, March 05, 2009
Thursday, February 26, 2009
(4)نيچه و مكتب پست مدرن
نيچه عليه مسيحيت و استعلا
به نظر نيچه ابتلاي بي درمان تمدن مغرب زمين، ديانت مسيحي بود-ديانتي كه نيچه نسبت به آن شديدا نفرت مي ورزيد، آنچنان كه اديپ پدر خود را منفور مي داشت (نيچه فرزند سه نسل از كشيشان متعصب لوتري بود) فلسفه ي او مشحون از شعارهايي از اين قبيل است
به نظر من مسيحيت نفرين فرهنگ انساني است. انحرافي عميق و ذاتي و غريزه ي انتقامي كه هيچ وسيله اي هر چند كارا، توام با هوشمندي و فطانت، آن را كفايت نمي كند-به نظر من مسيحيت جذام ابدي نوع انسان است
به نظر نيچه مسحيت آخرين و دهشتناك ترين مرحله در نظام انديشه اي بود كه با سقراط شروع شد. سقراط پيروان خود را به اعتقاد به فنا ناپذيري روح و حقايق مطلقه دعوت مي نمود. افلاطون، شاگرد او، به تعبيه ي فلسفه اي دو جهاني دست يازيد، مشعر بر آنكه جهان مادي و ناسوتي، نشئه ي مادوني از جهان ايده آل انتزاعي است. اين اعتقاد به حقيقت و هستي بالاتر يا استعلايي، به آساني با الاهيات متاخر كليساي مسيحي پيوند خورد. آنگاه ارزشها و اعتقادات مسيحي، ناگزير بر فلسفه ي جديد مغرب زمين و عمدتا بر فلسفه ي دوران روشنگري تاثير گذاشت. دكارت يعني اولين فيلسوف به اصطلاح مدرن وجود حيثيات ابدي را اثبات نمود و همچنين برخي حقايق ازلي مربوط به رياضيات و علوم را ثابت كرد. كانت، فيلسوف آلماني مدعي وجود جهان آرماني و متعالي ديگري شد كه حواس انساني ما نمي توانست آن را دريابد. فلاسفه ي مغرب زمين خويشتن را با اعتقاد به احتمال وجود انواع مطلق و كامل معرفت فريفتند. ايشان درباره ي جهانهاي استعلايي خيالات خام در سر پروردند. رسالت نيچه پايان بخشيدن به اين سنت فلسفي بود
شوپنهاور و اراده ي معطوف به قدرت
آرتور شوپنهاور(1788-1860)نيز بر اين بود كه اين قبيل از مكاتب فلسفه ي استعلايي، هجوياتي بيش نيست. نظر او بر اين بود كه فقط يك نوع از حقيقت معين وجود دارد كه در آن سوي جهان پديدارها مستقر است و آن حقيقت، وجود نوعي كشاكش توانمند و مستمر يا اراده است كه فقط معدودي افراد مصمم مي توانند در صدد بر آيند كه از آن بگريزند نيچه با اين نظر موافق بود ولي اراده اي كه خود را بر همه چيز تحميل مي كرد، ارداه ي معطوف به قدرت بود. به نظر او همه ي موجودات در حالتي از كشاكش متداوم مي زيستند، ولي اين كشاكش خلاق، سالم و زاينده بود
جهان عبارت است از هيولايي نيرومند، بدون انجام و پايان عظمتي جازم و پرتوان كه نه بزرگتر مي شود و نه كوچكتر، نمي فرسايد بل كه خويشتن را دگرگون مي سازد...و هر گونه نگرش فلسفي ديگر اساسا سطحي، شنيع و پوچ است
نيچه نيز چون شوپنهاور مشككي جازم بود در اين جهان هيچ مطلقي وجود ندارد زيرا موجودات انساني مستمرا خود را با اين عقيده مي فريبند كه مي دانند در حالي كه نمي دانند اشكال بروز تشكيك فلسفي متفاوت است و به اين جهت فلاسفه ي مشكك در موارد تشكيك خود، انتخابي عمل مي كنند آنها غالبا معتقدند كه همه ي مكاتب فلسفي سلف فاقد اعتبار مطلق است برخي ديگر چون نيچه از اين هم افراطي ترند ايشان را عقيده بر آن است كه مطلقا چيزي به عنوان معرفت انساني وجود ندارد و حقيقت يا دست نايافتني است يا بكلي افسانه است
منبع: نيچه و مكتب پست مدرن، ديو رابينسن، برگردان ابوتراب سهراب، فروزان نيكوكار، تهران، فرزان روز 1380صص9-7
به نظر نيچه ابتلاي بي درمان تمدن مغرب زمين، ديانت مسيحي بود-ديانتي كه نيچه نسبت به آن شديدا نفرت مي ورزيد، آنچنان كه اديپ پدر خود را منفور مي داشت (نيچه فرزند سه نسل از كشيشان متعصب لوتري بود) فلسفه ي او مشحون از شعارهايي از اين قبيل است
به نظر من مسيحيت نفرين فرهنگ انساني است. انحرافي عميق و ذاتي و غريزه ي انتقامي كه هيچ وسيله اي هر چند كارا، توام با هوشمندي و فطانت، آن را كفايت نمي كند-به نظر من مسيحيت جذام ابدي نوع انسان است
به نظر نيچه مسحيت آخرين و دهشتناك ترين مرحله در نظام انديشه اي بود كه با سقراط شروع شد. سقراط پيروان خود را به اعتقاد به فنا ناپذيري روح و حقايق مطلقه دعوت مي نمود. افلاطون، شاگرد او، به تعبيه ي فلسفه اي دو جهاني دست يازيد، مشعر بر آنكه جهان مادي و ناسوتي، نشئه ي مادوني از جهان ايده آل انتزاعي است. اين اعتقاد به حقيقت و هستي بالاتر يا استعلايي، به آساني با الاهيات متاخر كليساي مسيحي پيوند خورد. آنگاه ارزشها و اعتقادات مسيحي، ناگزير بر فلسفه ي جديد مغرب زمين و عمدتا بر فلسفه ي دوران روشنگري تاثير گذاشت. دكارت يعني اولين فيلسوف به اصطلاح مدرن وجود حيثيات ابدي را اثبات نمود و همچنين برخي حقايق ازلي مربوط به رياضيات و علوم را ثابت كرد. كانت، فيلسوف آلماني مدعي وجود جهان آرماني و متعالي ديگري شد كه حواس انساني ما نمي توانست آن را دريابد. فلاسفه ي مغرب زمين خويشتن را با اعتقاد به احتمال وجود انواع مطلق و كامل معرفت فريفتند. ايشان درباره ي جهانهاي استعلايي خيالات خام در سر پروردند. رسالت نيچه پايان بخشيدن به اين سنت فلسفي بود
شوپنهاور و اراده ي معطوف به قدرت
آرتور شوپنهاور(1788-1860)نيز بر اين بود كه اين قبيل از مكاتب فلسفه ي استعلايي، هجوياتي بيش نيست. نظر او بر اين بود كه فقط يك نوع از حقيقت معين وجود دارد كه در آن سوي جهان پديدارها مستقر است و آن حقيقت، وجود نوعي كشاكش توانمند و مستمر يا اراده است كه فقط معدودي افراد مصمم مي توانند در صدد بر آيند كه از آن بگريزند نيچه با اين نظر موافق بود ولي اراده اي كه خود را بر همه چيز تحميل مي كرد، ارداه ي معطوف به قدرت بود. به نظر او همه ي موجودات در حالتي از كشاكش متداوم مي زيستند، ولي اين كشاكش خلاق، سالم و زاينده بود
جهان عبارت است از هيولايي نيرومند، بدون انجام و پايان عظمتي جازم و پرتوان كه نه بزرگتر مي شود و نه كوچكتر، نمي فرسايد بل كه خويشتن را دگرگون مي سازد...و هر گونه نگرش فلسفي ديگر اساسا سطحي، شنيع و پوچ است
نيچه نيز چون شوپنهاور مشككي جازم بود در اين جهان هيچ مطلقي وجود ندارد زيرا موجودات انساني مستمرا خود را با اين عقيده مي فريبند كه مي دانند در حالي كه نمي دانند اشكال بروز تشكيك فلسفي متفاوت است و به اين جهت فلاسفه ي مشكك در موارد تشكيك خود، انتخابي عمل مي كنند آنها غالبا معتقدند كه همه ي مكاتب فلسفي سلف فاقد اعتبار مطلق است برخي ديگر چون نيچه از اين هم افراطي ترند ايشان را عقيده بر آن است كه مطلقا چيزي به عنوان معرفت انساني وجود ندارد و حقيقت يا دست نايافتني است يا بكلي افسانه است
منبع: نيچه و مكتب پست مدرن، ديو رابينسن، برگردان ابوتراب سهراب، فروزان نيكوكار، تهران، فرزان روز 1380صص9-7
Wednesday, February 18, 2009
Tuesday, February 17, 2009
(3)فلسفه براي كودكان
نوشته ي زير گفت وگوي همشهري، شنبه 7ارديبهشت 1387، با سعيد ناجي، مسوول گروه فلسفه براي كودكان در ايران، است. براي صرفه جويي در فضا سوال ها را حذف كرده ام و پاسخ هاي آقاي ناجي را نوشته ام
آموختن به جاي حفظ كردن
اين برنامه اساسا خواستار دگرگوني اساسي در آموزش و پرورش و نظام آموزشي است. به عبارت ديگر استخوان بندي يا باورهاي بنيادي مجموعه نظام تعليم و تربيت بايد تغيير كند تا اين برنامه روش هاي خود را در آموزش و پرورش عملي سازد. شكل كلاس ها، نقش معلم و ساختار برنامه آموزشي و كتاب ها، نه با تغييري صوري، بلكه به نحوي اساسي بايد متحول شوند. اين تغيير را شايد بتوان به معناي دقيق كلمه تغيير پارادايم ناميد. دانش آموزان وحتي دانشجويان، كتاب هاي درسي عمومي را براي امتحان مطالعه و حفظ مي كنند و پس از مدتي مطالب را فراموش مي كنند
اين فرصت درسي، كمترين تاثيري در تغيير نگرش و رفتار، تحقيقات و مطالعات بعدي آنها ايجاد نمي كند آنها دقيقا همان دانشجوياني هستند كه قبلا اين دروس را گذراندند و فقط همانند دوران دانش آموزي حافظه كوتاه مدتشان تقويت مي شود. مطالب را حفظ مي كنند و در زمان امتحان با حداقل تغيير ارائه مي دهند. اين وضع درباره آموزش و تحقيق نيز صدق مي كند
فلاسفه تعليم و تربيت جديد معتقدند وضعيت حافظه محور حكايت از بيراهه بودن راهي است كه آموزش و پرورش انتخاب كرده است. البته فلاسفه مدت ها تلاش كردند كه اين وضع نا مساعد را گوشزد و اصلاح كنند ولي چون پيش فرض هاي غلطي به طور پنهاني بر كل نظام تربيتي حاكم بوده تلاش هاي آنها هم به جايي نرسيده است. اينك برنامه آموزش فلسفه براي كودكان و نوجوانان، در ادامه همان اصلاحات و با ظهور پارادايم جديد آموزش و پرورش، يعني پارادايم تاملي پا ميدان گذاشته است. اين پارادايم به جاي اينكه حافظه محور باشد تامل محور است يعني تلاش مي كند كه از كودكي به افراد ياد دهد كه درباره ي مسائل و مشكلات تامل و انديشه كنند و خودشان براي آن راه حلي پيدا كنند هدف آموزش و پرورش مبتني بر فبك كاملا متفاوت است و اصول موضوعه با آكسيوم هاي بسيار متفاوتي با آموزش و پرورش رايج دارد
تغييرات پيشنهادي به قدري زياد است كه مي توان آنها را به عنوان انقلابي در تعليم و تربيت دانست، نه صرفا يك تغيير ساده. يكي از مولفه هاي اصلي اين برنامه كتاب هاي آن است براي انجام اين برنامه كتاب هاي داستاني ويژه اي تاليف شده است اين كتاب ها در سرار جهان به فرهنگ ها و زبان هاي مختلف ترجمه مي شوند برخي كشور ها نيز با استفاده از اين كتاب ها داستان هايي از فرهنگ بومي خود استخراج و جايگزين آنها كرده اند اين داستان ها به گونه اي نوشته مي شوند كه در آن برخي ايده هاي فلسفي كاملا متفاوت بدون ترتيب خاص در صفحات پخش مي شود كودكان با كنجكاوي ذاتي شان دلشان مي خواهد همكلاسي هايشان نيز آنها را بيازمايند و مورد بحث قرار دهند
مولفه دوم شكل كلاس و نحوه اداره آن يعني كلاس داري است اين شيوه به حلقه كندو كاو مشهور است براي اينكه محور آموزش و پرورش تحقيق و كندو كاو باشد لازم است كلاس هاي درس تبديل به حلقه يا جمعي شوند كه در آن از رابطه دوستي و همكاري جهت مشاركت مثبت در فضاي آموزشي استقبال مي شود اين فضاي مشاركت مثبت جايگزين فضاي رقابتي و نيمه خصمانه ،نيمه مبارزه جويانه ،اي كه در بسياري از كلاس هاي دوران كودكي گذشته رواج داشت، مي شود
ويژگي خاص حلقه هاي كندو كاو عبارتند از تامل و تعمق غير خصمانه، شناخت هاي مشترك، ايجاد و بالا بردن سواد، فرهنگ و تخيل فلسفي، تقويت توانايي مطالعه و درك عميق متون بر اساس ديالوگ و گفت و گو و لذت بردن از آنها حلقه كندو كاو براي تامين همين اهداف طراحي شده است
آنچه در فبك براي آموزش و پرورش توصيه مي شود حلقه كندو كاو است به دليل حاكم بودن فضاي تحقيق يا كندو و كاو هميشه سوالي وجود دارد كه به صورت اعم كار اين حلقه را به جست و جوي حقيقت تبديل مي كند و به صورت كلي تر آن را به جست و جوي معنا مبدل مي سازد
مولفه ديگر اين برنامه نقشي جديد و كاملا تغيير يافته معلم است مباحثه و كندو كاوي كه در كلاس به صورت گروهي انجام مي گيرد به راهنما و مشاور يا همراهي بسيار آشنا با شيوه و لوازم بحث هاي انجام شده نياز دارد در برنامه اين مسئوليت سنگين بر عهده معلم گذاشته مي شود مباحثه بين دانش آموزان بايد توسط معلم مورد تشويق و حمايت قرار بگيرد و به كودكان روحيه داده شود تا به استعدادهاي فلسفي خودشان ايمان داشته باشند بنابراين در اينجا نقش معلم به كلي تغيير مي كند معلم ديگر به عنوان انتقال دهنده اطلاعات و حاكم مطلق كلاس نيست حال اين فقط دانش آموزان نيستند كه مورد پرسش قرار مي گيرند دانش آموزان هم مي توانند از معلم سوال كنند و او را مورد نقد قرار دهند به عبارت ديگر معلم هم مي تواند از شاگردان مطلب ياد بگيرد تنها كار معلم هدايت شاگردان به سوي درست انديشيدن و نزديك شدن به حقايق است
قبل از همه بايد بگويم اجراي اين برنامه در مدارس عادي حتي در كشورهاي خارج هم غير ممكن است براي اجراي اين برنامه لازم است اساس و ساختار برنامه درسي واصلا نگرش ما به آموزش و پرورش تغيير كند تا اينكه اين برنامه را درك و مقدمات اجراي آن را فراهم كنيم صاحبنظران تاكيد دارند براي انجام اين طرح هم به معلمان كاركشته و كار آزموده و هم به متون درسي مناسب نياز است براي اجراي طرح فلسفه براي كودكان غير از كتاب هاي راهنماي معلمان به تدوين كتاب هاي مفيدي به عنوان متن درسي براي اين نوع كلاس نيز نياز است همچنين معلمان در اجراي طرح فلسفه براي كودكان بايد به روش معيني عمل كنند و در كارگاه هاي آموزشي كه براي معلمان اين دوره ها تدارك ديده مي شود اين روش آموزش داده شود طرح فلسفه براي كودكان هم اينك در بيش از صد كشور جهان اجرا مي شود و به تدريج بر اين تعداد افزوده مي شود
اجراي اين طرح در مدارس عادي با 3 مشكل عمده مواجه است
ساختار سنتي مدارس عادي با علاقه مندي كودكان به فلسفه سازگاري ندارد
قانون هاي بنيادي مدارس عادي با قانون هاي كلاس هاي فبك سازگاري ندارد
وسعت كنترل روي كودكان در مدرسه نيز با هسته اصلي فبك ناسازگاري دارد معلم سالاري و نظم سركوبگر مدارس مي تواند علاقه و خلاقيت لازم براي فبك را از بين ببرد پس مي توان گفت اجراي برنامه در مدارس عادي مشكل علمي دارد و ما قبل از اعمال تغييرات اساسي در ساختار آموزش و پرورش نمي توانيم اين برنامه را اجرا كنيم
آموختن به جاي حفظ كردن
اين برنامه اساسا خواستار دگرگوني اساسي در آموزش و پرورش و نظام آموزشي است. به عبارت ديگر استخوان بندي يا باورهاي بنيادي مجموعه نظام تعليم و تربيت بايد تغيير كند تا اين برنامه روش هاي خود را در آموزش و پرورش عملي سازد. شكل كلاس ها، نقش معلم و ساختار برنامه آموزشي و كتاب ها، نه با تغييري صوري، بلكه به نحوي اساسي بايد متحول شوند. اين تغيير را شايد بتوان به معناي دقيق كلمه تغيير پارادايم ناميد. دانش آموزان وحتي دانشجويان، كتاب هاي درسي عمومي را براي امتحان مطالعه و حفظ مي كنند و پس از مدتي مطالب را فراموش مي كنند
اين فرصت درسي، كمترين تاثيري در تغيير نگرش و رفتار، تحقيقات و مطالعات بعدي آنها ايجاد نمي كند آنها دقيقا همان دانشجوياني هستند كه قبلا اين دروس را گذراندند و فقط همانند دوران دانش آموزي حافظه كوتاه مدتشان تقويت مي شود. مطالب را حفظ مي كنند و در زمان امتحان با حداقل تغيير ارائه مي دهند. اين وضع درباره آموزش و تحقيق نيز صدق مي كند
فلاسفه تعليم و تربيت جديد معتقدند وضعيت حافظه محور حكايت از بيراهه بودن راهي است كه آموزش و پرورش انتخاب كرده است. البته فلاسفه مدت ها تلاش كردند كه اين وضع نا مساعد را گوشزد و اصلاح كنند ولي چون پيش فرض هاي غلطي به طور پنهاني بر كل نظام تربيتي حاكم بوده تلاش هاي آنها هم به جايي نرسيده است. اينك برنامه آموزش فلسفه براي كودكان و نوجوانان، در ادامه همان اصلاحات و با ظهور پارادايم جديد آموزش و پرورش، يعني پارادايم تاملي پا ميدان گذاشته است. اين پارادايم به جاي اينكه حافظه محور باشد تامل محور است يعني تلاش مي كند كه از كودكي به افراد ياد دهد كه درباره ي مسائل و مشكلات تامل و انديشه كنند و خودشان براي آن راه حلي پيدا كنند هدف آموزش و پرورش مبتني بر فبك كاملا متفاوت است و اصول موضوعه با آكسيوم هاي بسيار متفاوتي با آموزش و پرورش رايج دارد
تغييرات پيشنهادي به قدري زياد است كه مي توان آنها را به عنوان انقلابي در تعليم و تربيت دانست، نه صرفا يك تغيير ساده. يكي از مولفه هاي اصلي اين برنامه كتاب هاي آن است براي انجام اين برنامه كتاب هاي داستاني ويژه اي تاليف شده است اين كتاب ها در سرار جهان به فرهنگ ها و زبان هاي مختلف ترجمه مي شوند برخي كشور ها نيز با استفاده از اين كتاب ها داستان هايي از فرهنگ بومي خود استخراج و جايگزين آنها كرده اند اين داستان ها به گونه اي نوشته مي شوند كه در آن برخي ايده هاي فلسفي كاملا متفاوت بدون ترتيب خاص در صفحات پخش مي شود كودكان با كنجكاوي ذاتي شان دلشان مي خواهد همكلاسي هايشان نيز آنها را بيازمايند و مورد بحث قرار دهند
مولفه دوم شكل كلاس و نحوه اداره آن يعني كلاس داري است اين شيوه به حلقه كندو كاو مشهور است براي اينكه محور آموزش و پرورش تحقيق و كندو كاو باشد لازم است كلاس هاي درس تبديل به حلقه يا جمعي شوند كه در آن از رابطه دوستي و همكاري جهت مشاركت مثبت در فضاي آموزشي استقبال مي شود اين فضاي مشاركت مثبت جايگزين فضاي رقابتي و نيمه خصمانه ،نيمه مبارزه جويانه ،اي كه در بسياري از كلاس هاي دوران كودكي گذشته رواج داشت، مي شود
ويژگي خاص حلقه هاي كندو كاو عبارتند از تامل و تعمق غير خصمانه، شناخت هاي مشترك، ايجاد و بالا بردن سواد، فرهنگ و تخيل فلسفي، تقويت توانايي مطالعه و درك عميق متون بر اساس ديالوگ و گفت و گو و لذت بردن از آنها حلقه كندو كاو براي تامين همين اهداف طراحي شده است
آنچه در فبك براي آموزش و پرورش توصيه مي شود حلقه كندو كاو است به دليل حاكم بودن فضاي تحقيق يا كندو و كاو هميشه سوالي وجود دارد كه به صورت اعم كار اين حلقه را به جست و جوي حقيقت تبديل مي كند و به صورت كلي تر آن را به جست و جوي معنا مبدل مي سازد
مولفه ديگر اين برنامه نقشي جديد و كاملا تغيير يافته معلم است مباحثه و كندو كاوي كه در كلاس به صورت گروهي انجام مي گيرد به راهنما و مشاور يا همراهي بسيار آشنا با شيوه و لوازم بحث هاي انجام شده نياز دارد در برنامه اين مسئوليت سنگين بر عهده معلم گذاشته مي شود مباحثه بين دانش آموزان بايد توسط معلم مورد تشويق و حمايت قرار بگيرد و به كودكان روحيه داده شود تا به استعدادهاي فلسفي خودشان ايمان داشته باشند بنابراين در اينجا نقش معلم به كلي تغيير مي كند معلم ديگر به عنوان انتقال دهنده اطلاعات و حاكم مطلق كلاس نيست حال اين فقط دانش آموزان نيستند كه مورد پرسش قرار مي گيرند دانش آموزان هم مي توانند از معلم سوال كنند و او را مورد نقد قرار دهند به عبارت ديگر معلم هم مي تواند از شاگردان مطلب ياد بگيرد تنها كار معلم هدايت شاگردان به سوي درست انديشيدن و نزديك شدن به حقايق است
قبل از همه بايد بگويم اجراي اين برنامه در مدارس عادي حتي در كشورهاي خارج هم غير ممكن است براي اجراي اين برنامه لازم است اساس و ساختار برنامه درسي واصلا نگرش ما به آموزش و پرورش تغيير كند تا اينكه اين برنامه را درك و مقدمات اجراي آن را فراهم كنيم صاحبنظران تاكيد دارند براي انجام اين طرح هم به معلمان كاركشته و كار آزموده و هم به متون درسي مناسب نياز است براي اجراي طرح فلسفه براي كودكان غير از كتاب هاي راهنماي معلمان به تدوين كتاب هاي مفيدي به عنوان متن درسي براي اين نوع كلاس نيز نياز است همچنين معلمان در اجراي طرح فلسفه براي كودكان بايد به روش معيني عمل كنند و در كارگاه هاي آموزشي كه براي معلمان اين دوره ها تدارك ديده مي شود اين روش آموزش داده شود طرح فلسفه براي كودكان هم اينك در بيش از صد كشور جهان اجرا مي شود و به تدريج بر اين تعداد افزوده مي شود
اجراي اين طرح در مدارس عادي با 3 مشكل عمده مواجه است
ساختار سنتي مدارس عادي با علاقه مندي كودكان به فلسفه سازگاري ندارد
قانون هاي بنيادي مدارس عادي با قانون هاي كلاس هاي فبك سازگاري ندارد
وسعت كنترل روي كودكان در مدرسه نيز با هسته اصلي فبك ناسازگاري دارد معلم سالاري و نظم سركوبگر مدارس مي تواند علاقه و خلاقيت لازم براي فبك را از بين ببرد پس مي توان گفت اجراي برنامه در مدارس عادي مشكل علمي دارد و ما قبل از اعمال تغييرات اساسي در ساختار آموزش و پرورش نمي توانيم اين برنامه را اجرا كنيم
در پايان تاكيد مي كنم اگر افرادي به هر نيتي به سرعت شروع به اجراي اين برنامه كنند و كار خود را بدون مطالعه و تحقيق پيش ببرند ممكن است با اخذ نتايج بسيار بد كل اين برنامه را زير سوال ببرند پس لازم است مسئولان براي جلوگيري از اين عواقب بد چاره اي بينديشند
Friday, February 13, 2009
Friday, February 06, 2009
آقاي برادر و دفاع شاعرانه اش
جلسه ي دفاع برادرم، چند هفته ي قبل بود. رشته اش مديريت صنعتي و موضوع پايان نامه اش درباره ي مرجعيت علمي است. آقاي برادر، از بس كه روح لطيف و شاعرانه اي دارد؛ هنگام ارائه ي بحث به عناوين مختلف شعري مناسب حال در كنار نظريه ها و فرضيه ها ي خود مي خواند. در پايان جلسه هنگامي كه استاد راهنمايش از او خواست نام كساني را ببرد كه با آنها مصاحبه كرده است به شوخي گفت به شرط اين كه شعر نخواني. زحمت دو ساله ي آقاي برادر خلاصه اش هفت مقوله در مرجعيت علمي بود كه عبارت بودند از : راهبرد مرجعيت علمي، سطوح مرجعيت علمي، محور مرجعيت علمي، مديريت مرجعيت علمي، نظام مرجعيت علمي، هويت مرجعيت علمي، ويژگي مرجعيت علمي. هنگامي كه به اين هفت مقوله رسيد شعري از مجتبي كاشاني خواند كه به نظرم جالب آمد
مي رسد آواي تاريخم به گوش
كه اي مدبر جامه ي عبرت بپوش
روزگاري آفتابي بوده ايم
هر سوالي را جوابي بوده ايم
گرچه اكنون خسته و افسرده ايم
روزگاري عرش را پيموده ايم
هر كه جانش حله ي تحقيق يافت
هفت گوهر را به هفت اقليم يافت
ما شنيديم و خودي آراستيم
از پي اين آرزو برخاستيم
جستجو كرديم هفت اقليم را
عشقمان مي داد اين تعليم را
عشق را در جان خود پرورده ايم
هفت گوهر ارمغان آورده ايم
هفت جام از هفت ساقي هفت دست
تا رويم از نو به ميدان مست مست
باده اي رنگين كه حيرت آورد
باده اي كه از نو به غيرت آورد
اين شراب كهنه را از نو بنوش
چشمه اي شو از درون خود بجوش
پي نوشت: آقاي برادر براي زحمت دو ساله اش و حرف هاي تازه اش كه با شعرهايش و لحن شيرينش آميخته بود، با وجود تاخير در ارائه ي كار نمره ي كامل را گرفت. برايش آرزوي موفقيت بيش از اين دارم كو با هفت ساقي و هفت دست و مستِ مست، بي گمان اندر خم يك كوچه است
مي رسد آواي تاريخم به گوش
كه اي مدبر جامه ي عبرت بپوش
روزگاري آفتابي بوده ايم
هر سوالي را جوابي بوده ايم
گرچه اكنون خسته و افسرده ايم
روزگاري عرش را پيموده ايم
هر كه جانش حله ي تحقيق يافت
هفت گوهر را به هفت اقليم يافت
ما شنيديم و خودي آراستيم
از پي اين آرزو برخاستيم
جستجو كرديم هفت اقليم را
عشقمان مي داد اين تعليم را
عشق را در جان خود پرورده ايم
هفت گوهر ارمغان آورده ايم
هفت جام از هفت ساقي هفت دست
تا رويم از نو به ميدان مست مست
باده اي رنگين كه حيرت آورد
باده اي كه از نو به غيرت آورد
اين شراب كهنه را از نو بنوش
چشمه اي شو از درون خود بجوش
پي نوشت: آقاي برادر براي زحمت دو ساله اش و حرف هاي تازه اش كه با شعرهايش و لحن شيرينش آميخته بود، با وجود تاخير در ارائه ي كار نمره ي كامل را گرفت. برايش آرزوي موفقيت بيش از اين دارم كو با هفت ساقي و هفت دست و مستِ مست، بي گمان اندر خم يك كوچه است
Friday, January 30, 2009
اين قصه سر دراز دارد
در خيابان هاي پر جمعيت تهران مانند لاله زار و شاه آباد و اميريه عصرها مقرر بود مردها از طرفي و زن ها از طرف ديگر عبور كنند راه رفتن مردها و زن ها از يك سمت از ساعت چهار بعد از ظهر قدغن مي شد اگر احيانا زني مي خواست به خانه ي خود سمت ديگر خيابان يا به داروخانه برود از آقاي پاسبان كسب اجازه مي كرد زير نظر و مراقبت او با عجله به سوي ديگر شتافته و به سرعت مراجعت مي كرد چه بسا اوقات صداي فرياد آمرانه ي پاسبان به گوش زن هاي با شخصيت مي رسيد كه مي گفت: باجي رو تو بگير، ضعيفه تندتر راه برو
پي نوشت: تهران 1351
منبع:جنبش حقوق زنان در ايران، اليز ساناساريان، برگردان نوشين احمدي خراساني، اختران1384
Monday, January 12, 2009
آبرنگ بی خودم می کنم
حدود ده دوازده سال پيش زياد موزه مي رفتم امروز كه فكرش را مي كنم يادم نمي آيد چرا درميان تفريحات نه خيلي متنوع موزه را انتخاب مي كردم و تمام در و ديوار اتاقم پوسترهايي بود كه از موزه به خصوص موزه ي هنرهاي معاصر مي آوردم سال هزارو سيصدو هفتاد و شش نمايشگاه بين المللي كاريكاتور با موضوع كتاب بود يكي از دوستانم كه كاريكاتوريست ماهري است براي موزه كاري را فرستاد چند وقت بعد كتاب نمايشگاه را برايش فرستادند مدتي كتاب را از او قرض گرفتم و طرح هايي را كه به نظرم قشنگ آمد براي خود كشيدم آن زمان آبرنگ خيلي دوست داشتم طرح ها خيلي خوب و جذاب بود طرحي را كه اينجا گذاشته ام از همان كتاب كشيدم روي مقوايي كه جلد دفترچه تلفن بود متاسفانه نام كاريكاتوريست را ننوشته ام طرح هاي ديگر را هم به مرور خواهم گذاشت اما اين طرح يكي از قشنگرين ها بود
Tuesday, January 06, 2009
...
ديروز متوجه شدم حدود يكسالي است دانشكده اي تاسيس شده با عنوان دانشكده ي مطالعات جهان اولين چيزي كه بي درنگ به ذهنم رسيد اين حكايت سعدي بود كه
منجمي به خانه درآمد، يكي مرد بيگانه را ديد با زنِ او بهم نشسته. دشنام و سقط گفت و فتنه و آشوب خاست. صاحبدلي كه برين واقف بود گفت
تو بر اوج فلك چه داني چيست؟ كه نداني كه در سرايت كيست
پي نوشت: تا چندي ديگر دراين دانشكده رشته ي ايرانشناسي هم برقرار مي شود فقط در يك صورت مي توان تناقض ارائه اين رشته در ايران در تهران در اميرآباد شمالي را ناديده گرفت كه فرض بگيريم ما با شهامت معترفيم كه ايران شناس نيستيم و در كشور خود همچون يك بيگانه ايم
Subscribe to:
Posts (Atom)