ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, March 19, 2009

امروز بهترين روز زندگي من است

پيش نوشت: اين قصه براي ديروز است

امروز بهترين روز زندگي من است
اين روزها بازار كتاب و فيلم راز و عبارات جادوئي و انرژي مثبت خيلي داغ است و همه مي دانيم كه باده ني در هر سري شر مي كند/ آنچنان را آن چنان تر مي كند (خوب شد اين بيت را از مولوي ياد گرفتم) غرض اين قصه و حكايت ها در آدم هايي مثل من كه خوش بين به دنيا آمده اند تاثير چند برابر دارد و خوش بيني و شادمانيمان را چندين هزار برابر مي كند آدم هاي كمي بدبين را كمي خوش بين مي كند آدم هاي خيلي بدبين را بدبين تر مي كند

ديروز با گفتن اين عبارت كه امروز بهترين روز زندگي من است از خانه بيرون آمدم در تمام مدتي كه راه مي رفتم عبارت را تكرار مي كردم اول سري به تور مسافرتي زدم كه قرار است چند روز اول عيد را همراه يكي از دوستانم مهمانش باشيم
من: امروز بهترين روز زندگي من است
آقاي مدير محترم تور: اين بليط ها و اين هم آدرس هتل سفر خوبي داشته باشيد به دليل اينكه روزهاي اول تعطيلات بسيار شلوغ است برنامه بازديد از جاهاي ديدني نداريم
من با لب هايي آويزان: امروز بهترين روز زندگي من است
بعد از آن رفتم بانك ملي
من با حسي واقعي:امروز بهترين روز زندگي من است
از بانك كه بيرون آمدم به سمت مقصدي ديگر و كاري ديگر راه كج كردم و ادامه دادم امروز بهترين روز زندگيم است به يكباره يادم افتاد كتاب هاي كتابخانه را جا گذاشته ام كلي راه برگشتم و چون خسته شده بودم كمي در خانه استراحت كردم كتاب ها را براشتم (در تمام اين مراحل: امروز بهترين روز رندگي من است) و راهي كتابخانه شدم كلي هم تا كتابخانه پياده روي كردم اما چشمتان روز بد نبيند چنان قفل و بست شده بود كه به نظرم رسيد قرار نيست تا بعد از عيد هم باز شود
من دست از پا درازتر: امروز بهترين روز زندگي من است
كتاب ها را به خانه بر گرداندم و باز براي ادامه ي كار هاي بهترين روز زندگي ام راهي شدم چند قدمي از خانه دور نشده بودم كه جنازه ي گنجشك بيچاره ي تصادف كرده اي جلوي پايم ظاهر شد له ولورده پخش زمين بود
من به سختي: امروز بهترين روز زندگي من است
تو حال و هواي گنجشك بدبخت بودم كه دختر بچه اي يك چيزي به طرفم پرتاب كرد و گفت خانم خانم ترقه ! جيغ نزدم اما چنان پريدم عقب كه دختر بچه و دو تا پسر بچه ريسه رفتن از خنده تنها چيزي كه آن لحظه به ذهنم رسيد اين بود كه يكي از سه تا پسوند هايي را كه نشانه ي منفي كردن در زبان فارسي است بر سر يكي از اسم ها بياورم و رد شوم
من با ترس و لرز: امروز بهترين روز زندگي من است
قرار بود يكي از دوستان خوبم را ببينم كه قبل از سفر حلاليت بطلبم و گپ و گفت و اين حرفها دوستم تماس گرفت كه من مدتي است رسيده ام تو كجايي گفتم تا پانزده دقيقه ديگر مي رسم با همان عبارت تاكيدي تاكسي گرفتم راننده پيرمردي بود عصباني و احتمالا بدبين كه مثل من فكر نكرده بود امروز بهترين روز زندگيش است در را كه باز كردم دستگيره ي در را با يك طناب سبز كه به رنگ ماشينش بيايد نمي دانم به كجا وصل كرده بود كه در بيش از حد باز نشود از آنجا كه من در بهترين روز زندگي خود به سر مي بردم پشت چراغ قرمز ماشينِ عقبي چنان زد به ماشين آقاي پيرمرد كه احساس كردم جان از بدنش براي لحظاتي جدا شد دلم مي خواست معجزه شود و پيرمرد پياده نشود اما نشد كه بشود من هم نرسيده به مقصد پياده شدم و دويدم
من نفس زنان: امروز بهترين روز زندگي من است
دوستم را ديدم و كلي گپ و گفت و سر سلامتي و اين حرفها
من شادان: امروز بهترين روز زندگي من است

No comments: