ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, February 27, 2008

همه جا به نوبت1

صبح در صف بانك بعد ازتذكرمن و ديگري ها به خانمي و نشان دادن انتهاي صف با انگشتان اشاره مان به يكباره آقايي كه شش برابر من هيكل داشت گويي از آسمان بانك افتاد جلوي صف و به كارمند بانك گفت كه حاج آقاي صدوقي گفته فلان مقدار پول نقد از فلان حساب بگيرم مسئول باجه رو كرد به او و گفت نوبتت كجاست؟ و او با لحن طلبكارانه و قاطعانه كه كمي هم حس زدو خورد را با خود داشت گفت من خواهرزاده ي آقاي صدوقي هستم و پول را براي ايشان مي خواهم كارمند مربوطه قرمز شد و فيش را جلوي او گذاشت در تمام مدتي كه او فيش را مي نوشت نمي دانم چرا نتوانستم به او بگويم
پس تكليف اينهمه كه خواهرزاده ي حاج آقاي صدوقي نيستند چه مي شود؟
صد بار در ذهنم اين سوال را از او پرسيدم اما نمي دانم از چه ترسيدم
از هيكلش كه شش برابر من بود؟
از ريشش؟
از حاج آقاي صدوقي؟
از ترسِ باجه دار ؟
از سكوت همه ي كساني كه در صف بودند؟
هر چه فكر كردم نفهميدم كه چه شد كه نشد كه بگويم نمي شود حق اينهمه را خورد آنهم به شيوه اي كه گويي حق مسلم من است چون من زماني از زني زاده شده ام كه برادري به اسم حاج آقاي صدوقي دارد كه مي شود دايي من، من هم چيزي ندارم جز يك صداي كلفت هيكل بزرگ قيافه ي حق به جانب
و اينقدرديگري ها به اين منِ فربه شده بها مي دهند كه توهم دامن مرا مي گيرد كه وقتي خواهرزاده ي كسي هستم تو گويي سمت مهمي در فلان بخش يا مركز دارم
و تمام مدت از بانك تا خانه خودم را سرزنش كردم كه چرا چيزي نگفتم حتي يك كلمه حوصله ام از دست كساني كه با نسبت هايشان روزگار مي گذرانند سر مي رود نه من نه هيچ كس ديگر جرات نكرد بگويد خواهرزاده ي هر كس كه هستي باش اينجا بايد در جاي خودت بايستي
پي نوشت:بيچاره خانمي كه همه ي ما با انگشت اشاره و زبان و غيره پرتابش كرده بوديم ته صف با چه حسرتي به خواهرزاده ي آقاي صدوقي نگاه مي كرد

Monday, February 25, 2008

Friday, February 22, 2008

كفش هاي تايواني پاشنه بلند

حسودي نمي كنم/نقطه
نه، من هرگز حسودي نمي كنم/نقطه
به پيراهنت/نقطه
يا حتي آن پپسي كه در شب تجلي نوشيدي/نقطه
من تنها
-تا سر حدمرگ-
حسودي مي كنم به آن كفش هاي تايواني پاشنه بلند دوست داشتني
كه رازهاي پيچيده ي راه رفتن را
در شب مكاشفه
به تو آموخت
نه، اينجا ديگر نقطه نمي خواهد
مصطفي مستور

Thursday, February 21, 2008

وقتِ مرده

امروز داشتم به اين اصطلاح فكر مي كردم و با همه ي وجود سعي كردم بفهمم وقت مرده يعني چه اما هر چه فكر كردم هيچ معنايي به ذهنم نرسيد فرض كنيد شما كلاسي داريد كه چهار پنج ساعت از روز شما را اشغال مي كند و شما براي ديدن يك دوستِ خوب مجبوريد از بعد ازاين زمان يا قبل از آن استفاده كنيد آيا زمانهايي كه انتخاب مي كنيد زمان مرده ي شما ست؟ البته كه اينگونه نيست اين زمانها هم بخشي از زندگي شماست كه شما تصميم گرفتيد در آن زمان كار خاصي را انجام دهيد كه مي تواند ديدن يك دوست و يا هر چيز ديگري باشد در واقع مي خواهيد زمانتان را با معني كنيد حتي در برابر اصطلاحي كه ذكرش رفت نمي خواهيد وقت خود را زنده كنيد مگر اينكه فرض كنيد زمان مرده و زنده دارد و يا فرض كنيد زندگي بازي فوتبال است و حس كنيد دوست شما يا اطرافيانتان وقت كشي مي كنند كه بازي برنده را واگذار نكنند
در غير اين صورت هريك از ما اين زمان يكپارچه اي كه بي وجود ما نيز مي گذرد تكه تكه مي كنيم و سعي مي كنيم هر تكه را معنايي ببخشيم و هر زمان كه ياد هر يك از تكه هاي آن بيفتيم خوشحال يا ناراحت شويم
زمان با معنا و بي معنا مي شود اما مرده نيست حركت به سمت آينده است
آينده اي كه گذشته است

Tuesday, February 19, 2008

چو هستم،نيستم اي جان،ولي چون نيستم،هستم

Monday, February 18, 2008

بيانچوتي: آيا شما، گارسيا ماركز، يك نويسنده ي باروك هستيد؟
ماركز: روزي در بوئنوس آيرس، خورخه لوئيس بورخس از خياباني مي گذشت، رهگذري را ه بر او گرفت و با هيجان پرسيد:"آيا شما بورخس هستيد؟" بورخس در جواب گفت:گاهي اوقات
منبع: گزارش يك مرگ، گابريل گارسيا ماركز

سوفيست2

بيگانه به بسط درباره آن معنايي از سوفسطايي مي پردازد كه ناظر به مباحثه است واز آنها به عنوان استاد مباحثه ياد ميشود. از نظر او سوفسطايي به موضوعاتي از اين دست مي پردازد: درباره امور خدايي كه بيشتر مردم از آن بي خبرند و آموختن مباحثه به شاگردان خود درباره هرچه در زمين و آسمان است و به آنها مي آموزند كه اگر در مجلسي بودند كه بحث از بودن و شدن بود چگونه سخنان ديگران رارد كنند و يا به شاگردان خود وعده مي دهند كه آنان را در مباحثه درباره قوانين و امور سياسي ماهر سازند و روش رد كردن سخن هر استادي كه در نوشته هاي پروتاگوراس در كشتي گيري و ديگر هنرها آمده است و اين چنين است كه هنر رد كرد سخنان ديگران به معني هنر توانايي در مباحثه درباره همه موضوعات گوناگون است و راز سوفسطايي در اين است كه جوانان را معتقد سازد كه در همه هنرها از همه استادترند اما كسي كه از هنري بيگانه است،‌ نمي تواند با گفتاري خردمندانه و با معني،‌سخن كسي را كه در آن هنر استاد است،‌ رد كند. از نظر بيگانه سوفسطايي درباره همه چيزها دانشي دروغين دارد نه دانش حقيقي. او اين گونه مثال مي زند كه اگر كسي ادعا كند كه دانشي دارد كه مي تواندهمه چيز را بسازد هم جانوران هم زمين و هم آسمان و هم دريا ها و خدايان و خلاصه همه چيز را و پس از آنكه ساخت به قيمت ارزان مي فروشد به نظر نوعي مزاح مي آيد. پس بر همين قياس اگر كسي بگويد همه چيز را مي دانم و آماده ام كه دانش هاي خود را در زماني كوتاه در برابر مزدي ناچيز بياموزم سخنش مزاح است. در عالم سخن نيز هنري شبيه هنر نقاشي است بعضي كسان جوانان نورسيده را كه از ماهيت حقيقي چيز ها دورند بوسيله كلمات و از راه گوش مسحور مي سازندو وانمود مي كنند كه آنچه مي گويند عين حقيقت است اما زماني كه آن جوانان به سن كمال رسند به ذات و حقيقت چيزها نزديكتر شده و آنها را روشنتر مي بينند سوفسطايي تصوير چيزهاي واقعي را مي سازند و از دور مي نمايانند در واقع سوفسطايي كسي است كه زندگي خود را وقف نوعي مزاح كرده است
بيگانه بحث خود را اينگونه پي مي گيرد كه هنر تصوير سازي بر دو گونه است يكي هنر شبيه سازي و ديگري هنر ظاهر سازي. او سعي دارد در ادامه بحث خود مشخص كند كه سوفسطايي در كدام يك از آن دو نوع نهفته است. اما پيش از آن تاكيد مي كند كه يكي از دشوارترين مسائل آن است كه"چيزي مي نمايد بي آنكه باشد" يا "چنين مي گويند ولي آنچه مي گويند راست نيست"و مسائلي از اين قبيل از نظر او مسائلي است كه از دير باز مورد تامل بوده و انديشه متفكران را به خود مشغول داشته است. او به پارمنيدس استناد مي كند كه گفته است
هرگز قبول مكن كه لا وجود هست
روح كنجكاوت را از اين انديشه دور نگه دار
بيگانه توضيح مي دهد كه درباره چيزي كه اصلا وجود ندارد نمي توان صحبت كرد و لا وجود را نمي توان به چيزي موجود اطلاق كرد و اطلاق آن به"چيزي" درست نيست چون كلمه "چيزي" در مورد يك چيز به كار مي رود و بديهي است كه "چيزي" نماينده "يك" چيز است و "جفت" نماينده دويي،‌ و "چند" نماينده چيزهاي كثيرچيزي را كه موجود است نمي توان به لاوجود حمل كرد اما عدد موجود است. پرسش آن است كه آيا مي توان آن را به لا وجود اطلاق كرد و بگوييم لاوجود ها كثير است و لاوجود واحد است به نظر مي رسد درست نخواهد بود اگر موجود و لاوجود را به يكديگر ربط دهيم زيرا لاوجود غير قابل تصور، غير قابل بيان،‌ غير قابل توضيح و تعريف است. اما اگر همين طور پيش برود در تعريف لاوجود دچار تناقض مي شويم. به نظر او اگر كسي بگويد" موجود نيست" يا بگويد "لاوجود هست" در هر دو صورت ادعايش نادرست است و از حيث نادرستي فرقي ميان آن دو نيست. اما سوفسطايي اين سخن را قبول نخواهد كرد و خواهد گفت چگونه ممكن است مرد عاقل چنين امري را بپذيرد در حالي كه اندكي پيش لاوجود غير قابل بيان، غير قابل تعريف و غير قابل توضيح ناميده شده است.از نظر او پارمنيدس همه را به چشم حقارت نگريسته و خواسته مزاح كند و همه را وسيله تفريح خود سازد و همه كساني هم كه به تقسيم بندي موجودات پرداخته اند تا انواع گوناگون آنها را معين كنندو از هم جدا نمايند همان قصد را داشته اند
از نظر او وقتي يكي از آنان مي گويد كه موجود،واحد يا دو يا كثير است، يا چنين شده يا چنان مي شود، و گاه گرم و گاه سرد را به هم مي آميزد و گاه سخن از جدان شدن و به هم بر آمدن به ميان مي آورد از گفته هاي آنان چه چيزي در مي يابيم؟ و مي توان از همه آنها پرسيد كه اين"هستي" را كه درباره اش سخن مي گوييد چگونه بايد فهميد؟ و منظورتان هنگامي كه از موجود سخن ميگوييد چيست؟ حتي پذيرفتن اينكه نامي وجود دارد بي معني خواهد بود اگر فرض شود كه نام غير از خود آن چيزاست، قائل به دو چيز شده است. بحث او درباره كل‌، واحد، وجود، موجود، لاوجود،چيز، حركت، سكون ادامه مي دهد و در نهايت بدانجا مي رسد كه سوفسطايي به تاريكي لاوجود پناه مي برد زيرا در نتيجه تمرين عاري از هنر همه زواياي تاريكي را مي شناسد. از اين رو شناختن او در آن تاريكي بسيار دشوار است ولي فيلسوف، بر خلاف او، با روش خردمندانه سرگرم تحقيق در ايده"موجود"است، و روشنايي چشم خيره كني كه او را فراگرفته است مردمان را از ديدن او باز مي دارد زيرا چشم درون بيشتر مردمان نمي تواند زماني دراز در روشنايي خدايي بنگرد
پس از بحث هاي بسيار در نهايت بحث اين دو به اين سخن بيگانه ختم مي شود كه:"تقليد نيرنگبازانه مبتني بر پندار، يعني قسمي از هنر ساختن تصوير هاي دروغين و فريبنده كه خود نوعي از هنر تصوير سازي خاص آدميان –نه خاص خدايان است-، و آن خود نيزنوعي ازانواع هنر ساختن است، كه از راه سخن ديگران را به گفتار متناقض مجبور مي سازد." و خطاب به ثئاي تتوس، مي گويد كسي كه بگويد سوفسطايي از اين نژاد پديد آمده، حقيقت را گفته است

پايان

Sunday, February 17, 2008

براده هاي حسين پاكدل

دريغم آمد اين چند جمله را تنهايي بخوانم دوستان سوفيا هم بخوانند
فكر بد نمي كند، بد فكر مي كند
هنوز تو دل برو ترين چيز چاقو است
بيا قرار بگذاريم بعد ازاين در قرار ها همديگر را ببينيم
بايد نبود شايد؛ گاهي براي بودن
منبع:وب نوشته هاي حسين پاكدل

Saturday, February 16, 2008

چكه چكه تا مردن

در روزها ي برف و باراني يك روز از زير پل عابر پياده رد مي شدم برف هايِ روي آن آب شده بود و چكه چكه آب مي چكيد حواسم رفت به دو قطره آب كه خيسم نكند كم مانده بودماشيني با سطح زمين يكي ام كند
نكته ي اخلاقي، اجتماعي، قانوني : به جاي اينكه از روي پل عابر پياده بروم از زير آن رفتم
نكته براي ادامه ي زندگي: خيلي وقت ها از ترس دو قطره آب است كه زير ماشين مي رويم و زخمي يا له مي شويم

نوشيدن آب بي فلسفه
غروب است و صداي اذان در صحن حياط مي پيچد. مادرم سجاده اش را توي ايوان پهن كرده و نماز هاي مستحبي مي خواند. مهناز در آشپزخانه براي شام سيب زميني سرخ مي كند. من در پله هاي ايوان [كتاب ديناميك سازه ها] را مي خوانم. هيچ چيز براي مادرم به اندازه ي "خداوند" اهميت ندارد. هر چيز كه مستقيما به خداوند مر بوط نشود براي او بي ارزش است. وقتي مي گويد "خداوند" گويي اسم يكي از اين پيرزن هايي را مي برد كه هر هفته با آن ها دوره دارد. حس مي كنم خداوند براي او مثل يك تكه سنگ واقعيت دارد. يك بار كه به خانه ام آمده بود سيمين از او پرسيده بود:"با چه آمده اي؟" و او خيلي ساده گفته بود:"با جبرئيل". "جبرئيل" را با چنان لحني ادا كرده بود كه سيمين براي لحظه اي فكر كرده بود كه گفته است
! با تاكسي
پي نوشت يك: از كتاب عشق روي پياده رو نوشته ي مصطفي مستور، ص 122
پي نوشت دو: به ياد دوست داشتني ترين عزيزانم كه آب بي فلسفه مي خوردند
تاسف براي حافظ اينا
الان كه اين حروف و كلمات را تايپ مي كنم دلم براي حافظ و مولوي و سعدي……مي سوزد كه از لذت شنيدن اشعارشان با صداي استاد شجريان محرومند

Valentine
روز پنج شنبه در برابر مغازه هاي پر از رنگ هاي قرمز و خرس و قلب و شكلات خانم مسني از همراهش پرسيد كه چه خبر است هر جا مي روي پر از رنگ هاي قرمز و از اين چيزهاست زنِ جوان كه كتك خورده ي روزگار بود گفت براي اينكه از سيصد و شصت و پنج روز سال يكدفعه توهم گريبان ملت را مي گيرد كه همديگر را دوست دارند
پي نوشت يك: خيلي سعي كردم حرف هاي زن را ادبي كنم در واقع سعي كردم تلخي كلامش را كم كنم
پي نوشت دو:به نسبي بودن مسائل، تكثر، اعتبار، تعدد و تنوع عينك هاي عالم بين جدي تر از قبل مي انديشم
:و در آخر
اندرضمير دلها گنجي نهان، نهادي
از دل اگر بر آيد در آسمان نگنجد

Friday, February 15, 2008

سوفيست1

آغاز بحث رساله سوفيست بدين قرار است كه ثئودوروس به ديدن سقراط آمده و بيگانه اي را نيز
همراه خود آورده است كه گويي از پيروان پارمنيدس و زنون است. سقراط از آن بيگانه مي خواهد كه نظرش را درباره سوفسطائيان،‌ مردان سياسي و فيلسوفان بگويد. سقراط مي خواهد بداند كه آيا او و همشهريانش آن سه را يكي مي دانند يا دو چيز،‌ و يا همچنان كه سقراط آنها را سه چيز مي داند و به سه نام خوانده مي شوند همشهريان او نيز بر آنند كه آنان سه چيز اند از سه نوع مختلف و براي هر يك از آن سه نام مفهوم خاصي قائلند؟
بحث ميان بيگانه و به پيشنهاد سقراط ثئاي تتوس برقرار مي شود بيگانه معتقد است كه ابتدا بايد مفهوم سوفسطائي را از راه پرسش و پاسخ معلوم دارند. اما معتقد است كه براي دست يافتن به مفهومي بزرگ همچون مفهوم سوفسطائي بهتر است موضوعي كوچكتر پيش آورند تا با بررسي آن نمونه اي براي بررسي مطلب بزرگتر آماده سازند . با توافق طرفين به بحث درباره "ماهيگري با قلاب"‌ مي پردازند و سعي مي كنند معنا و مفهوم آن را با پرسش و پاسخ روشن سازند
خلاصه بحث و پرسش و پاسخ هر دو چنين مي شود كه نيمي از هنر هنر كسب است، و نيمي از هنر كسب هنر كسب با اجبار، و نيمي از هنر كسب با اجبار نيرنگ است و نيمي از نيرنگ هنر شكار كه نيمي از هنر شكار،‌ شكار در آب است و همه انواع آن يكجا ماهيگري است. از هنر ماهيگيري نوعي ماهيگري از راه زخم زدن است و از اين نوع نيز ماهيگيري با سلاح كه در آن زخم را با ضربه اي از پايين به بالا مي زنند و ماهي را از جاي زخم آويزان مي كنند و از آب مي كشندكه به نام ماهيگيري با قلاب خوانده شده است. بيگانه اين نمونه را در بحث راهنماي خود قرار مي دهد تا ماهيت سوفسطائي را روشن كند.از نظر او سوفسطائي با كسي كه با قلاب ماهي مي گيرد از آن حيث كه هر دو صيادند خويشي دارد . از نظر بيگانه همان طور كه ماهيگير به سوي در يا و درياچه ها مي رود تا جانوراني را كه در آنجا زندگي مي كنند بگيرد سوفيست در خشكي ميگردد و هر جا كه نشاني از جواني و توانگري ببيند روي بدانجا مي آورد و شكار خود را در چمنزارهاي سبز و خرم مي جويد اما پرسشي كه مطرح مي شود آن است كه سوفيست به كدام يك از انواع شكار مي پردازد؟‌ به نظر بيگانه از هنر كسب همراه نيرنگ، نوعي هنر شكار جانوران بري است،‌ و نوعي از اين هنر،‌ شكار آدميان. از هنر شكار آدميان،‌ نوعي هنر اقناع تك تك اشخاص است همراه با طلب مزد. اين نوع اخير كه خود را به پول مي فروشد و ادعاي آموزگاري دارد و كارش بدام انداختن جوانان توانگر است،‌ بايد هنر سوفسطائي ناميده شود. اين اولين تعريفي است كه از سوفسطايي به ذهن مي رسد اما براي دوم بار كه بحث ادامه پيدا مي كند آشكار مي شود كه هنر سوفسطايي هنر فروش دانشهاي مربوط به فضيلت است كه خود رشته اي از هنر عمده فروشي كالاهاي مورد نياز روح(هنر نقاشي شعبده بازي و بسي هنرهاي ديگر)، و اين نيز شعبه اي است از هنر دادوستد كه خود يكي از انواع هنر كسب است
اما در معناي سوم اگر كسي در شهري دكاني باز كند و پاره اي از دانشهاي مورد نياز روح را از ديگران بخرد و پاره اي ديگر را خود بسازد و همه آنها را در دكان خود بفروشد و از اين راه معاش خود را تامين كند نيز سوفسطايي است. اما از جنبه چهارم هنر جنگ نوعي از هنر كسب است كه خود بر دو نوع است يا مسابقه است يا نبردنبردي كه در آن تن به تن گلاويز مي شوند نبرد بازور است و نبردي كه در آن سخن با سخن گلاويز مي شود مرافعه نام دارد كه خود بر دو گونه است مرافعه در برابر گروهي از مردمان به وسيله خطابه هاي دراز درباره عدل و ظلم كه مرافعه حقوقي نام دارد و مرافعه اي كه ميان دو كس رود و مجادله نام دارد كه اين نيز خود بر دو نوع است مجادله اي كه در اثناي معاملات دادو ستد ها بي نظم و ترتيب صورت مي گيرد اما مجادله هنرمندانه آن است كه درباره عدل و ظلم است و مباحثه نام دارد، مباحثه اي كه آدمي را از كارهاي شخصي باز مي دارد و براي بيشتر شنوندگان حظي در بر ندارد،‌ ياوه گويي است و لي كسي كه هنر مباحثه را به ديگران مي آموزد و مزد كلان مي گيرد و مباحثه را وسيله پول ساختن مي سازد سوفسطايي است
پس هنر سوفسطايي نوع پول درآورنده هنر مباحثه است كه خود نوعي از هنر مجادله است و مجادله نوعي از مرافعه و مرافعه نوعي از نبرد است و نبرد نوعي از هنر جنگ كه خود نوعي از هنر كسب است
اما از نظر بيگانه سوفسطايي را جنبه ديگر نيز دارد بدين شرح كه قسمي از هنر جدا كردن هنر پاك ساختن است و از هنر پاك ساختن، قسمي با روح سروكار دارد. از اين قسم جزئي آموزش نام دارد كه جزئي از آموزش تربيت است. از تربيت نيز، جزئي را كه پيشه اش آزمودن دانايي و ناداني است جدا مي شود كه همان خود هنر والاي سوفسطايي است. اما در مورد اين قسم توضيح مي دهد كه ما آنها را سوفسطايي مي ناميم اما به هوش باش كه نام ما را نفريبد و منظور او آن است كه سوفسطايي در مقام جدا سازي دانايي از ناداني نيست اما عجالتا مي پذيريم
اما سوالي كه براي ثئاتتوس پيش مي آيد و براي هر يك از ما نيز اينكه سوفسطايي براستي كدام يك از اين موارد نامبرده است، صياد جوانان توانگر يا عمده فروش دانشهايي كه غذاي روحند و يا خرده فروش همان كالاها يا فروشنده دست اول دانشها و يا استاد فن مباحثه است كه خود رشته اي از هنر جنگ است و در نهايت آيا كسي است كه روح را از پندارهايي كه سد راه داناييند پاك مي سازد؟‌
ادامه دارد

Wednesday, February 13, 2008

هويت

وقتي فيلم "شبكه" را مي ديدم صحنه هايي كه اميد مجبور بود هويت خودش را ثابت كند به شدت تحت تاثيرم قرارداد اميد زني آمريكايي كه براي ماموريتي به تركيه آمده بود و همه ي هويتش را از طريق شبكه از دست داده بود و كس ديگري به اسم او و به جاي او نفس مي كشيد زندگي مي كرد كار مي كرد وحساب بانكيِ او را داشت و در يك كلام او بود هنگامي كه مجبور به اثبات خودش بود از هر طرف كه مي رفت به بن بست مي خورد جنازه ي تنها كسي كه مي توانست هويتش را ثابت كند پيدا مي شد و ..........تمام حوادث به سمتي مي رفت كه او خودش نباشد
اما به ذهنم رسيد همواره اين آدم ها نيستند كه هويت ما را مجازي و يا واقعي مي دزدند و ما بي هويت مي شويم بعضي مواقع علم ما هويت ما را از ما مي گيرد بعضي مواقع تعريف هاي زيادي ديگران هويت واقعي مان را مي ربايد بعضي مواقع ظاهرمان بعضي مواقع ثروتمان خيلي مواقع شهرت زودهنگام و....تفاوت اين دزديده شدن با دزديده شدني كه دربالا ذكرش رفت درديده شدنش است اميد ديد و فهميد كه هويتش از كفش رفته پس براي باز پس گيريش تلاش كرد اما در مواردي غير از آن شخص بي هويت است اما نمي داند چون خود را به واسطه ي رهزناني ناپيدا چون علم، ثروت، تعريف ، تمجيد و ظاهر مي شناسد پس فكر مي كند "هست" اما نه تنها "نيست" كه روز به روزا زخود دورتر مي شود و هر كه از خود دور شود از ديگري ها دور مي شود و به همين سادگي روزگار مي گذرد و خود و ديگري ها هم مي ميرند و همه چيز تمام مي شود اما با هويت مردن هم توفيق مي خواهد
پي نوشت يك: علم، شهرت، ثروت، ظاهر، بخشي از هويت ما هستند اما وقتي هويت ما را مي دزدند به نام خودشان ثبت مي كنند
پي نوشت دووبي ربط به موضوع: يه دوست خيلي خوب دارم كه خيلي خوبه كه زيادي خوبه امشب كلي با هم حرف زديم از شنيدن روايت هايي كه از عالم مي دهد لذت مي برم
پي نوشت سه: خيلي خوشحالم خيلي زياد

آوازِماندن

دست از كار كشيدم، براي اينكه ديگر كاري نداشتم
وفكر كردم زمانِ كوتاهي در آن دور و بر پرسه بزنم
گفته بودم كه مثل باد غربي، مي وزم و مي روم
و هيچ كس نمي تواند مسير زندگي ام را تغيير دهد

براي اينكه در گذشته هيچ وقت براي ماندن نخوانده ام
هزار بار، شايد هم بيشتر، ترانه هاي غمگين و آوازهاي خداحافظي خواند ه ام
وشايد عجيب به نظر برسد
كه به سمت در نمي روم

آخر هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام
هيچ وقت فكر نكرده ام كه اين همه مدت در يك جا بند شوم
براي اينكه هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام

وقتي كه همه ي حرف هايم را بزنم، مي روم
اما با تو كه باشم حرف هايم تمامي ندارد
وقتي كه به فكر فرو مي روم و در راههاي پر پيچ و خم پرسه مي زنم
ميل رفتن ندارم

ديشب، صداي سوت يك كشتي بار كش قديمي را شنيدم
وقتي كه در رختخواب دراز كشيده بودم
انگار مي گفت: پسر اين همان كشتي است كه
براي سوار شدنِ آن بارو بنه ات را جمع مي كردي
اما لبخند زدم و فكر رفتن را از سر به در كردم

چون در گذشته، هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام
هزار بار، شايد هم بيشتر، ترانه هاي غمگين و آواز هاي خداحافظي خواند ه ام
و شايد عجيب به نظر مي رسد
كه به سمت در نمي روم
آخر هيچ وقت براي ماندن آواز نخواند ه ام
هيچ وقت فكر نكرد ه ام كه اين همه مدت در يك جا بند شوم
براي اينكه هيچ وقت براي ماندن آواز نخوانده ام
گزيده ي ترانه هاي شل سيلور استاين
برگردان:عليرضا برادران

Monday, February 11, 2008

پدرش وقتي مرد

دوستان همكلاسيِ من در رشته ي فلسفه ي هنر، سعيد گودرزي پدرش را از دست داد من هم امروز با خبر شدم
اميدوارم خدا به همه شان صبر دهد وآرزوي سلامتي براي ديگر اعضا خانواده اش دارم
پي نوشت: طلب صبر كردن براي خيلي از مصيبت ها مثل هيچي نگفتن است

چند سال بيشتر

فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم...فقط همين
براي پرواز موقعيت هاي بيشتري داشتم و بيشتر هم زمين خوردم
...معني اش اين نيست كه عاقلترم
معني اش اين است كه بيشتر سختي كشيده ام
فرزندم من چند سال از تو بزرگترم.......فقط همين

فرزندم، من در جاده هاي بيشتري قدم گذاشته ام......فقط همين
از دويدن خسته شده ام در حالي كه تو تازه خزيدن را ياد مي گيري
...به سمت جايي مي روي
كه من آنجابودم....و مي دانم كه در آنجا خبري نيست
فرزندم، من چند سال بيشتر از تو تجربه دارم.....فقط همين

حالا كه خداحافظي مي كني دخترم، هيچ وقت از حرفت برنگرد
بايد پرواز كني، براي اينكه عقاب هاي جوان صدايت مي زنند
و روزي، وقتي پا به سن گذاشتي، به يك جوان لبخند مي زني
و به او مي گويي، فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم....فقط همين

فرزندم، من چند سال از تو بزرگترم....فقط همين
مي گويي، براي پرواز موقعيت هاي بيشتري داشتم و بيشتر زمين خوردم
...معني اش اين نيست كه عاقلترم
معني اش اين است كه بيشتر سختي كشيده ام
فرزندم، من چند سال ببشتر از تو تجربه دارم....فقط همين
گزيده ي ترانه هاي شل سيلور استاين
برگردان:عليرضا برادران

Sunday, February 10, 2008

"من سكوتِ خويش را گم كرده ام"

Saturday, February 09, 2008

نامه هاي بچه ها به خدا

گرد آوري: اريك مارشال و استوار هامپل
برگردان:دل آرا قهرمان
تو چطور تونستي بدوني كه خدا هستي؟
چارلي
خداي عزيز
تو قصد داشتي كه زرافه اين شكلي باشه يا تصادفا اين شكلي شد؟
نورما
خداي عزيز
چرا به جاي اين كه بذاري مردم بميرن و مجبور بشي كه آدم هاي تازه ي ديگه بسازي همين آدم هايي رو كه وجود دارن نگه نمي داري؟
جين
خدايا
اشكالي نداره كه تو مذهب هاي مختلف ساختي اما گاهي وقت ها اونارو با هم قاطي نمي كني؟
آرنولد
خداي عزيز
آيا تو چيزي درباره ي اشياء پيش از اينكه اختراع بشن مي دوني؟
چارلز
خداي عزيز
من آمريكايي هستم تو كجايي هستي؟
روبرت
خداي عزيز
آيا تو خداي حيوونا هم هستي يا خداي اونا يكي ديگه س؟
نانسي
خداي عزيز
تو چرا به تازگي هيچ حيوون جديد اختراع نكردي؟ ما هنوز همون حيووناي قديمي رو داريم.
جاني
خداي عزيز
چرا تو اين همه معجزه زمان هاي قديم انجام دادي و حالا هيچي انجام نمي دي؟
سي مور
خداي عزيز
اگه ما به شكل چيزاي ديگه باز به اين دنيا برمي گرديم لطفا نذار كه من جنيفر مورتون بشم چون من از اون دختر متنفرم
دنيز
خداي عزيز
شايد هابيل و قابيل همديگه رو نمي كشتند اگه هر كدوم يه اتاق خواب جداگانه داشتند براي من و برادرم كه موثر بوده
لاري
خداي عزيز
لازم نيست كه نگران من باشي من هميشه دو طرف خيابون رو نگاه مي كنم
دين
خداي عزيز
فكر مي كنم دستگاه منگنه يكي از بزرگترين اختراعات تو باشه
روت ام
ما خونديم كه توماس اديسون روشنايي رو اختراع كرد اما توي مدرسه ي ديني مي گن تو اين كارو كردي پس شرط مي بندم كه اديسون فكر تو رو دزديده
ارادتمند تو
دونا
خداي عزيز
فكر نمي كنم كه هيچ كس مي تونست بهتر از تو خدايي كنه فقط خواستم كه تو اينو بدوني اما من اين حرفو به اين خاطر نمي زنم كه تو خدا هستي
چارلز
پي نوشت: با اين كتاب تازه آشنا نشدم همان سال كه چاپ شد دانشجوي سال دوم فلسفه بودم كه يكي از اساتيد فلسفه به عنوان كتابي فلسفي معرفي كرد كتابخانه ام را مرتب مي كردم در ميانِ كتاب هاي فلسفه ام بود دوباره و چند باره خواندمش و لذت بردم
ناگفته پيداست كه اين جملات ساده و بچگانه چقدر فلسفي است مباحثي مثل علم خدا به اشيا پيش از آفرينش تناسخ تك خدايي و چند خدايي و خيلي مسائل ديگر را مي شود در ميانشان يافت اما در رفت آمدهاي ذهني ام ميان مباحث فلسفه براي كودكان و اين كتاب به ذهنم رسيد اگر ما از كودكانمان مي خواستيم كه نامه بنويسند از چه جور خدايي چه سوالاتي مي كردند؟ وآيا اصلا جرات مي كردند سوال كنند؟

Wednesday, February 06, 2008

از اينهمه كه خستم،خستم

Tuesday, February 05, 2008

.................

حدود يازده از خواب پريدم شب قبل رو اصلا نخوابيده بودم تلفن همراهم كنار دستم بود خواب آلود نگاهي انداختم پيامكي بود كه در آن دائيم اطلاع داده بود كه زندايي ام ساعت 7صبح برنامه اي زنده در تلويزيون دارد حتما ببينم نگاهي به ساعت بالاي كامپيوتر انداختم حدود 4ساعت از زمان آن برنامه گذشته بود البته اصلا اهل تلويزيون نيستم و برنا مه هايي كه تا الان ديدم به جز كارتون هاي دوران كودكي توصيه اي بوده است ياد شعري افتادم كه فكر مي كنم از آقاي حسن زاده است
هركس سحر ندارد
از خود خبر ندارد
وقتي اين شعررا شنيدم با لاك غلط گير در كنار ساير نوشته هايي نوشتم كه بر روي كتابخانه ي آهنيم مي نويسم تا به اصطلاح جلوي چشمم باشداما امروز به خود گفتم كسي كه شعر را سروده تجربه ي زيسته اش را سروده نه اينكه اول بسرايد بعد تصميم بگيرد كه سحر خيز باشد
به قول خودم از زمان بلند شدنم تا دم كشيدنم حدود 2ساعتي طول كشيد بعد هم چند تا كار بانكي و غير بانكي داشتم بعد از آنهم رفتم ديدن دوستي كه از سفر برگشته و كلي حرف زديم وپس از آن هم به دنبال چند كار عقب مانده كه فعلا سه شنبه هايم پس از جمعه خالي ترين روز زندگيم است
در مورد فلسفه ي كودكان قسمت دوم از خانمي نوشته بودم كه پس از يك جلسه معارفه دربيرون كلاس هايي با اين عنوان تشكيل داده بود ديشب به ذهنم رسيد كه جا داشت در پي نوشت همان مطلب مي نوشتم كه:چرا تعجب مي كنيد فيلسوف زن نداريم؟

Saturday, February 02, 2008

منطقي ،واقعي است؟

ارسطودر كتاب فن شعر خود مي گويد ما آدم ها را يا بدتر از آنچه كه هستند يا بهتر از آنچه كه هستند يا آنچنان كه هستند تصور مي كنيم
به نظر مي رسد چه ما آدم ها را بهتر از آنچه هستند تصور كنيم چه بدتر چه آنچنان كه هستند خود متوجه امر نيستيم و غالبا تصورمان بر اين است كه آدم ها را آنگونه كه هستند تصور مي كنيم و تمام قضاوت ها داوري ها تعابير، تعاريف، دعواها، احساسات و تصميم هاي ما بر پايه اين فرض است. ممكن است ديگري ها بارها به ما گوشزد كرده باشند كه: آن گونه كه تو فكر مي كني نيستم و يا بارها سعي كرده باشيم نظرات ديگران را به آنچه كه واقعا هستيم نزديك كنيم
تنها فيلسوفي همچون ارسطوممكن است با نگاهي ازبيرون توضيح دهد كه در نسبت با آدم ها و تصور از آنها سه امكان وجود دارد باز هم تاكيد مي كنم به لحاظ منطقي و نه واقعي (با عرض معذرت بسيار از هگل) در واقعيت هيچ يك از اين سه امكان منطقي محقق نيست ما تصور مي كنيم آدم ها را آنچنان كه هستند تصور مي كنيم وتصورمان را واقعي مي پنداريم و بر اساسش دست به عمل مي زنيم . همان طور كه دكارت مي گويد هيچ بني بشري پيدا نمي شود كه احساس كند از سهميه ي عقلش كم گذاشته اند من نيز گمان نمي كنم كسي پيدا شود كه احساس كند درباره ي ديگري بدتر يا بهتر فكر مي كند همه تصور مي كنيم بر چيستي هر چه هستيِ عاقلِ ناطق كه بر روي دو پا راه مي رود و اسم مشخصي دارد احاطه ي كامل داريم

پي نوشت: كمترين نتيجه اش حكم هاي همه يا هيچ و قضاوت هاي از پيش است