هنوز خیلی زود است که دنیا تکراری شود
مشق شبم «تعریف کردن» است. از غروب که رسیدم کلی ماجرا برای مامانم تعریف کردم. ولی سر یکی از کارهای خودم از غروب تا حالا اصلا نمیتوانیم بهم نگاه کنیم. یعنی تا نگاه میکنیم ریسه میرویم از خنده. به مامان گفتم من باید ماجرای یک قاتل را تعریف میکردم که دو نفر را کشته بود. نوعِ تعریف کردن خودم را دست گرفتهام، تنهایی هم مرورش میکنم نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. درحالیکه تو کلاس، خیلی کمتر از الان به خودم خندیدم. در تعریف کردن، چیزهایی بازسازی و بازتولید میشود که گاهی، از خود ماجرا بامزهتر میشود. یاد وحیده افتادم رفته بود سینما، یک فیلم طنز دیده بود، اصلا تو سینما نخندیده بودند، بعد که برای خواهرهایش تعریف کرده بود، طوری تعریف کرده بود که خواهرهایش که هیچی خودش هم کلی خندیده بود، که اینجا همان زمان (یعنی حدود ۵ سال پیش)دربارهاش نوشتهام.
مشق شبم «تعریف کردن» است. از غروب که رسیدم کلی ماجرا برای مامانم تعریف کردم. ولی سر یکی از کارهای خودم از غروب تا حالا اصلا نمیتوانیم بهم نگاه کنیم. یعنی تا نگاه میکنیم ریسه میرویم از خنده. به مامان گفتم من باید ماجرای یک قاتل را تعریف میکردم که دو نفر را کشته بود. نوعِ تعریف کردن خودم را دست گرفتهام، تنهایی هم مرورش میکنم نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم. درحالیکه تو کلاس، خیلی کمتر از الان به خودم خندیدم. در تعریف کردن، چیزهایی بازسازی و بازتولید میشود که گاهی، از خود ماجرا بامزهتر میشود. یاد وحیده افتادم رفته بود سینما، یک فیلم طنز دیده بود، اصلا تو سینما نخندیده بودند، بعد که برای خواهرهایش تعریف کرده بود، طوری تعریف کرده بود که خواهرهایش که هیچی خودش هم کلی خندیده بود، که اینجا همان زمان (یعنی حدود ۵ سال پیش)دربارهاش نوشتهام.
تعریف کردن، به اندازهی نوشتن مهم است، به شرطی که آدم بتواند بر استرسها و هیجاناتش غلبه کند تا بتواند از عهدهاش خوب برآید.
پ.ن یک (یادآوری تاریخی قضیه): بنفشه، اولین بار که زنگ زد خونمون (مثلا طرفهای سال ۷۳ و ۷۴)، گفتم: بفرمائید. گفت: کِش ببند. (منظورش فکّم بود.)
پ.ن دو: سال سوم دبیرستان بودم. یک دفتر صد برگ داشتم که تقریبا تمام دوستانم برایم دربارهام نظر داده بودند،نمیدانم دفترم در کدام کارتن است اما پس از تقریبا گذشت هفده هجده سال جملهی ریحانه یادم مانده است: « بیحالی ولی لنگه نداری.»
پ.ن سه: فکر کنم کلا به یک انقلاب دربارهی خودم از نوع خودم نیاز دارم، از این انقلابهای آهسته و پیوسته.
پ.ن چهار: یادگیریِ چیزهای تازه از هر نوعاش، نشانِ آدم میدهد که چگونه عالماش بزرگ میشود و چقدر هنوز میتواند بر تجربههای زیستهاش بیفزاید. هنوز خیلی زود است که دنیا تکراری شود.
همچنان دهم تیر ۱۳۹۴
پ.ن یک (یادآوری تاریخی قضیه): بنفشه، اولین بار که زنگ زد خونمون (مثلا طرفهای سال ۷۳ و ۷۴)، گفتم: بفرمائید. گفت: کِش ببند. (منظورش فکّم بود.)
پ.ن دو: سال سوم دبیرستان بودم. یک دفتر صد برگ داشتم که تقریبا تمام دوستانم برایم دربارهام نظر داده بودند،نمیدانم دفترم در کدام کارتن است اما پس از تقریبا گذشت هفده هجده سال جملهی ریحانه یادم مانده است: « بیحالی ولی لنگه نداری.»
پ.ن سه: فکر کنم کلا به یک انقلاب دربارهی خودم از نوع خودم نیاز دارم، از این انقلابهای آهسته و پیوسته.
پ.ن چهار: یادگیریِ چیزهای تازه از هر نوعاش، نشانِ آدم میدهد که چگونه عالماش بزرگ میشود و چقدر هنوز میتواند بر تجربههای زیستهاش بیفزاید. هنوز خیلی زود است که دنیا تکراری شود.
همچنان دهم تیر ۱۳۹۴
No comments:
Post a Comment