مستمع
صاحب سخن را...
در تمرینِ
«تعریف کردن» به نکتههای جالبی رسیدهام، اولین نکتهاش، مخاطب است. کسی که دارد
تو را گوش میکند خیلی مهم است. اینکه ما یک ماجرای طنز را جایی تعریف میکنیم و
طرف یا اطرافیانمان ریسه میروند از خنده و جایی دیگر تعریف میکنیم سنگ روی یخ میشویم،
به نظرم بخشی از آن به شنوندهی ما برمیگردد، ما گاهی شنوندههایی داریم که به
راحتی میخندند، نکتههای طنز ماجرا را به سرعت میگیرند و بیدرنگ پس از شنیدن تو
قهقه سر میدهند، گاهی شنوندگانی داریم که به اندازهی زمانی که ماجرا را تعریف
کردهای باید وقت بگذاری طنز ماجرا را هم توضیح دهی بعد هم لت و پار تو یک طرف او
هم یک طرف، آن خاطره و ماجرا هم طرف دیگر شهید شده است.
آدمهایی ممکن است تو را خوش سر و زبان و با نمک بدانند و بارها بهت
گفته باشند، وقتی به این آدمها میرسی، ناخودآگاه اعتماد به نفسات چسبیده است به
سقف آسمان، چیزهایی یادت میآید که زمانش به خیلی دورها میرسد و ممکن است در حالت
عادی یادت نیایند. با این آدمها حرف جدی هم میزنی، خودت ذوق زدهای، چون از پیش،
خودت را پیش آنها میدانی. بعضی آدمها اما سختاند، حس میکنی الان هر حرفی بزنی
سنگ روی یخ میشوی، حتی سر کلاسهایِ متفاوت هم این تجربه را داشتهام، گاهی سر
کلاس یک استاد نظر میدهی با نگاهِ پ ن پ نگاهت میکند. یعنی خب کی چی بشه؟ آره
دیگر ما اومدیم اینجا همین چیزها را یاد بگیریم. یک مثال بزنم، سر کلاسِ آقای جزینی (کلاس داستان
نویسی) ایشان نکتهای را میگویند، مثلا میگویند ایدهی اولیه این است و ویژگیهایش
این است، بعد از چند دقیقه، وقتی قرار است مثالهایمان را بخوانیم، یک نفر ایدهاش،
مطابق ویژگیهای ایده یا طرح اولیه نیست، بعد مثلا من میگویم اینکه ایده نیست،
این داستان شد، ایده باید چه و چه باشد (یعنی همان تعریفهایی را که چند دقیقه پیش
یاد گرفتهام تحویل میدهم). آقای جزینی در تایید حرف من میگوید: «به قول خانم
این ایده نیست.» روزهای نخست این کارش برایم بسیار جالب بود، با خودم میگفتم طوری
میگوید به «قول خانم» که انگار کلا تعریف ایدهای هم که در کتابها وجود دارد از
من بوده است. اما همین نحوهی برخورد ایشان باعث شده است سر کلاس، بسیار اعتماد به
نفسمان بالا برود و به راحتی نظر بدهیم، گاهی هم سر بعضی از کلاسها که نظر میدهم،
همینطور که به چشمهای مدرس نگاه میکنم، حس میکنم یک ابله هستم که ادعایش شده
است تا وقتی نظر دادنم تمام شود، هزار بار
در دلم میگویم چه غلطی کردم نظر دادم.
نوع دیگری از مخاطب داریم، که حرفِ تو به انتها نرسیده است، نکتهاش
را میگیرد و هر دو میخندید، این نوع مخاطب را نمیشود نوشت، یک اتفاق است بین
خودت و خودش، با این مخاطب گاهی حتی فقط با یک نگاه به همدیگر، هر لحظه ممکن است
از خنده منفجر شوی و این بسیار کار آدم را در جمع سخت میکند. (بهویژه یک جمع
رسمی)رها بودن پیش کس یا کسانی که تعریف کردنیهایت را گوش میدهند، بسیار
مهم است، چرا که در غیر این صورت، در طولانی مدت تو را به ورطهی سکوت میکشانند. سکوتهایی که گاه
ممکن است، شکافِ بین تو و مستمع شود. باب گفتوگو وقتی باز است که هم بتوانی خوب و
درست حرف بزنی و هم به همان خوبی شنیده شوی.
اگرچه نمیشود
از مخاطب چشم پوشید، یعنی از مخاطبی که عرقات را درمیآورد تا بفهمانیاش که چه
گفتی تا مخاطبی که نیاز به کلام ندارد و با گوشه چشمی تا فرحزاد میرود و برمیگردد،
نمیشود، توانایی آدمهایی را که بسیار خوب حرف میزنند نادیده گرفت. کسانی که میتوانند
در حوزهی طنز آدمهای بیشتری را بخندانند ( و نه لزوما همهی آدمها را) و در
فضای جدی میخکوب کنند، ستودنی هستند. بیتردید خوب «تعریف کردن» هنر است، با مستمع
خوبتر اما بر سر ذوق خواهی آمد.
پ.ن: خوب
و درست حرف زدن هم هنر است هم آموختنی است، اصلا منکر این قضیه نیستم.
No comments:
Post a Comment