در دو سه روز آینده، کوزت باید بیاید دستبوسیام. از کت و کول افتادم، هنوز هم ادامه دار است. اما در این اتاق تکانی و خانه تکانی و کتابخانه تکانی. مجلههای مامانم قدری اوقاتم را خوش کرد. بخش بزرگی از کودکی و نوجوانی ما به ورق زدن و خواندن این مجلهها گذشت که یادگار مامان از دوران دختری و خانهی پدریاش بود. اما آنچه برایم جالب بود دو تا نامهای بود که برای مامان از مجله آمده بود، در یکی از داستانی که فرستاده بود و در دیگری برای شعرش تشکر کرده است و قرار بوده بررسی شود برای چاپ. الان ازش پرسیدم که داستان و شعر برای خودت بود؟ گفت: بله. گفتم داستان دربارهی چی بود؟ گفت داستان را یادم نیست ولی شعر دربارهی مادر بود. گفتم واقعا شوهر کردی حیف شدیها! خندید. در بین این کارهای کمر شکن، خیلی برایم جذاب بود که مامان در سن ده سالگی، دوست داشته است داستان بنویسد و شعر میگفته است و برای مجله میفرستاده است. تا امروز که نامههای مجله را دیدم چیزی دربارهی علاقهی مامان به داستان نویسی و شعرگویی نمیدانستم. آدمها، هر زمان میتوانند در میان کسالت و روزمرگی چیزی برای غافلگیریات داشته باشند.
.
No comments:
Post a Comment