ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Friday, January 31, 2014

cassone

همیشه وقتی ازم می پرسیدند و می پرسند با این همه دفتر خاطرات و آلبوم و کارت پستال می خوای چی کار کنی می گفتم و می گویم یک صندوق بزرگ  خیلی باحال کار اصفهان می خرم چون علاوه بر اینکه همه اینها را می شود گذاشت داخلش گوشه اتاق یا حتی پذیرایی  هم که باشد شیک و هنری  
است حالا یک مطلبی در تاریخ هنر خواندم به این قرار که


«در خانه های اشرافی همچنین صندوق های (کاسونه) حکاکی شده و نقاشی شده برای نگهداری اشیای ارزشمند وجود داشت. این صندوق ها محصول کار مشترک نجاران، چوبکاران و نقاشان ماهر بودند و معمولا تزئین می شدند
معمولا یک جفت از این صندوق ها در هنگام عروسی به عروس داده می شد که معرف وحدت دو خانواده بود و لذا به همان اندازه که در مسائل زناشویی مطرح بود شان خانواده را نیز نشان می داد. داستان های آموزنده اخلاقی و آموزشی که روی این صندوق ها به تصویر کشیده می شد معمولا منشا در مطالعه آثار مولفان باستانی از جمله پلوتارک، یا ویرژیل داشتند در نتیجه قاب بندی های تزئینی روی این صندوق ها معرف ثروت خانواده آموزه ها و علاقه ی آنها به اومانیسم و برخی اوقات میهن پرستی بود و بیشتر در برگیرنده درس هایی بود که عروس باید به خانه تازه اش می برد.»


حالا دلم کاسونه می خواد یعنی از این صندوق هایی که تصویرهایش داستان داشته باشد تازه داشتم فکر می کردم چه خوب بود دخترها به جای مایکروویو از این صندوق ها با داستان های آموزنده ببرند خانه بخت 

Thursday, January 30, 2014

ازدحام امروز سینماها به نظرم شرم آور بود و اینکه مردم تو مصاحبه ها می گفتند بلیط سینما گران است بدتر از آن ازدحام بود. دو  تا از غرزدن های مردم را اصلا درک نمی کنم یکی اینکه کتاب گران است یکی هم همین بلیط سینما. هر یک پیتزای ناسالم معمولی معادل سه بار سینما رفتن در روزهای معمولی و شش بار در روزهای سه شنبه است اما تا حالا شنیده اید بگویند پیتزا خیلی گران است هر روز ظهر هم همه ی فست فودی ها شبیه امروز سینماهاست. حالا نمی خواهم از بقیه ی هزینه   هایی که به اندازه ی پیتزا مضر و بیخود است بگویم اما اگر درصد خیلی کمی از درآمد، پول تو جیبی،  نفقه ، چه می دانم هر پولی که به هر طریقی به دستمان می رسد را  برای مسائل فرهنگی،   به هر شکل اش، کنار بگذاریم به جایی بر نمی خورد من درباره طبقه ای صحبت نمی کنم که محتاج نان شب شان هستند درباره طبقه متوسط می گویم قبول کنیم که نمی خواهیم هرچه بیش از این بگوییم عذر بدتر از گناه است
بچه ی آقای برادر حیران عالم جدیدی است که ۹ ماه است واردش شده است، من و آقای برادر حیران خود بچه. یعنی از همان ساعت های اول، از سایز انگشت های دست و پایش و چشم های همیشه بسته اش گرفته تا به امروز که می تواند عروسک دستش بگیرد و جیغ بزند من و آقای برادر حیرت زده درباره موجودی حرف می زنیم که ناتوان اما مدام شگفت زده است. امشب آقای برادر می گفت دقت کرده ای زمان برای این بچه همیشه زمان حال است 

Wednesday, January 29, 2014

جو گیر شدم به حرف نیچه گوش دادم رفتم تو دامنه ی کوه آتشفشان خونه ساختم حالا نمی دونم کدوم طرف فرار کنم فقط منگ و گیج نشستم ببینم چی می شه

Tuesday, January 28, 2014

منم که خورده بود می ز بامداد الست


عده ای از آدم ها وقتی به هر دلیلی خوشحال اند، حس برنده بودن دارند یا نمره ی قبولی می گیرند یا به سبب حادثه ای عاشقانه یا هر اتفاق خوشایند دیگری، برای خودشان جایزه می خرند یا خودشان را مهمان می کنند من اما همیشه فکر می کنم خود آن اتفاق خوب جایزه است و اگر خیلی بزرگ باشد دیگران هم برایت کادو و جایزه می خرند و دست کم با تبریک های محبت آمیز حال خوبت را بهتر می کنند  برای همین وقتی هایی که حس شکست دارم  نمره بد می گیرم در درسی می افتم یا اصلا هیچ اتفاق بدی هم نیفتاده است صبح که از خواب بیدار شده ام یک دفعه حس ویران کننده ی «که چی بشه؟»  بر سرم هوار شده است وقت هایی که حس بازنده بودن دارم یا از این حس هایی که فکر می کنی روز ازل که گفتی بله نفهمی کردی و گفتی بله شاید برای همین نفهمی ات بود که یادت رفته است خودت جواب مثبت دادی گفتی تو هستی من هم می دانم هستی پس می روم تا آخرش حالا حس می کنی دستش را رها کرده ای و میان بیش از شش میلیارد آدم گم شده ای درست همین روزها دست خودم را می گیرم و می برم گردش گوشی ام را بی صدا می کنم و خودم را به یک نهار خوب در یک رستوران خوب دعوت می کنم یا اگر وقت نهار گذشته باشد می روم کافی شاپ ساعت ها می نشینم اما ساعت نمی بندم  و در کمال آرامش نهار یا هر چیز دیگری را که سفارش داده ام صرف می کنم  به معنای دقیق کلمه به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کنم حتما حتما چای هم جزء برنامه ام است بعد در کمال آرامش می روم سینما اگر فرصت باشد باز هم می روم سینما بعد برای خودم خرید می کنم هر چه که دست بدهد از کتاب و سی دی گرفته تا لباس و لوازم التحریر و این گردش دوست داشتنی را با یک پیاده روی و موسیقی به پایان می برم به خانه که می رسم خسته ام اما با همه وجود حس می کنم عالمی بباید ساخت و از نوع آدمی. همه حس شکست خوردگی ها و سرخوردگی هایم می شود هیزم هایی که باید بسوزند و انرژی تولید کنند برای ادامه راه تا پایان دنیا
تمام امروزم را این گونه گذراندم و الان خسته و گیج ام و فکر می کنم چه خوب شد که روز ازل گفتم بله

Monday, January 27, 2014

اوضاع دایره ی قسمت خیلی قاطی پاتی شده است این روزها
وقتی سریال ها و فیلم های سینمایی ایرانی را می بینم من یک زن هستم که شوهرم به من خیانت کرده است من یک مادر هستم که با بدبختی و بی شوهری بچه هایم را بزرگ کرده ام با این همه زحمت یک مشت آدم بی معرفت تحویل جامعه داده ام که حالا خودم را هم از خانه خودم بیرون کرده اند من یک زنم که پسرم کسی را در تصادف و دعوا و هر جای دیگر غیر عمد کشته است و من حالا باید بیفتم به پای اولیای دم که پسرم را اعدام نکنند من یک دخترم که هم زمان دو نفر عاشقم شده اند و باید به خانواده ام حالی کنم اونی که خودم هم عاشق اش هستم مناسب تر است من آنقدر کم هستم که شوهرم منشی دفترش را به من ترجیح می دهد من یک دختر بی پناه هستم که کسی مدتی را با عقد موقت با من سر می کند بعد یادش می افتد یکی در فامیل شان هست که دکتر هم هست و مناسب تر است و مرا رها می کند من اگر پلیس هم هستم بی وقفه سوتی می دهم سر پست خوابم می برد یک پسر بچه بیدارم می کند نمی دانم در حال ماموریت نباید با موبایل صحبت کنم مافوق ام تذکر می دهد من اگر پلیس هم هستم پلیس باهوشی نیستم
وقتی سریال ها و سینمایی های آمریکا را می بینم من یک زن قدرتمند و ورزشکارم کمتر کسی می تواند به من توهین کند من پابه‌پای مرد زندگیم راه حل های هوشمندانه دارم من نیاز ندارم منتظر بمانم کسی که با خیانتش به من توهین کرده است با پشیمانی اش لطف کند و به زندگی ام برگردد و من اشک شوق بریزم. لزوما این گونه نیست که با همه زیبایی ها و توانایی های من هم زمان دو نفر عاشقم شوند و بعد خودم و  خانواده ها و دو طرف سر من دعوا کنند بیشتر اوقات من رهبری یک گروه را بر عهده دارم من می توانم با همه زیبایی ها و جذابیت های جسمی ام به همان اندازه هم با هوش و خلاق و شوخ طبع باشم من رئیس پلیس هستم و همه به هوشم اعتماد دارند

من دوست دارم یک زن شرقی از نوع ایرانی اش باشم با همه طنازی هایش من از خانم اسمیت قدرتمند تر و جذاب تر و با نمک تر و باهوش ترم اگر باورم کنند من لیلای سرزمینم هستم همانی که قرن هاست مجنون را بر سر زبان ها انداخته است این روزها از خودم می پرسم چه بر سرم آمده است که در این فیلم ها و سریال ها اینقدر بدبخت و تو سری خور شده ام من دوست ندارم  پشت سر یک مرد موفق باشم دوست  دارم در کنار او موفق باشم من دوست دارم با زن های قدرتمند و زیبای  داستان های سرزمین خودم همذات پنداری کنم نه با خانم اسمیت، افسوس

كتاب پيكسي، از مجموعه
 داستان‌هاي استاندارد برنامه فلسفه براي كودكان(فبك) است كه براي كودكان پايان مقطع ابتدايي(چهارم تا ششم) مناسب است. اين داستان را  متيو ليپمن، بنيانگذار برنامه فلسفه براي كودكان، نوشته است اگرچه در اصل بايد گروهي از دانش‌آموزان در يك حلقۀ كندوكاو فلسفي بخوانند ودرباره اش بحث کنند اما به سبب جذابيت‌هاي خاص داستاني و اينكه شخصيت اصلي داستان، پيكسي، دختري در همان مقطع ابتدايي است كه كودكان به راحتي مي‌توانند با او هم‌ذات‌پنداري كنند، بنابراين خود كودك می تواند بخواند يا والدين او نيز مي‌توانند برایش بخوانند. اين داستان بر موضوع زبان و معنا و طبقه‌بندي متمركز است كه از دغدغه‌هاي خاص كودكان مخصوصاً در اين سنين است.اين داستان مانند ديگر داستان‌هاي برنامه فلسفه براي كودكان كه ليپمن نوشته است، فاقد عكس است چرا كه ليپمن معتقد بود عكس و نقاشي در اين‌گونه كتاب ها، خلاقيت كودكان را در مسير خاصي هدايت مي‌كند و راه را بر ايده‌ها و تصويرسازي‌هاي نو مي‌بندد. اين كتاب را دكتر يحيي قائدي و اسفنديار تيموري ترجمه کرده اند و دكتر روح الله كريمي ويراستاري کرده است و در 127 صفحه انتشارات پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي به چاپ رسانده است.




بخشی از داستان کتاب
"حالا نوبت من است! مجبور شدم خیلی منتظر بمانم که دیگران داستان خود را تعریف کنند.
داستان را با گفتن اسمم شروع می کنم. اسم  من پیکسی است. پیکسی اسم واقعی من نیست. اسم واقعی من، اسمی است که پدر و مادرم انتخاب کرده اند. پیکسی اسمی است که من بر روی خودم گذاشته ام.
چند سالم است؟ درست هم سن شما هستم.
من می توانم پاهایم را از داخل هم رد کنم و روی زانوهایم راه بروم. پدرم می گوید طوری این کار را انجام می دهم که انگار از لاستیک درست شده ام. دیشب پاهایم را دور گردنم گذاشتم و روی دستانم حرکت کردم!
شما نمی توانید پاهایتان را ضرب‌در‌وار از داخل هم رد کنید و هم زمان آنها را دور گردنتان بگذارید! شاید یکی از این دو کار را بکنید، ولی هر دو را نمی توانید! چه کار دارید می کنید؟ بی جهت خودتان را به زحمت نیندازید."


Saturday, January 25, 2014

یک شب با پدرم دوتایی بیرون بودیم وسط خیابون ماه شب چهارده را نشانش دادم گفتم بابا ماه و ببین
 چقدر قشنگه گفت آره خیلی! من اما از صدای خسته اش فهمیدم مالیات و دارایی و شهرداری و بیمه و بچه  بزرگ کردن و پسر زن دادن و ...... سال هاست جایی برای ماه شب چهارده در دلش نگذاشته است  

Friday, January 24, 2014

یکشنبه عصر مهمانی دعوتم. یکی از دوستانم دکترا قبول شده مهمانی گرفته است. دوست کنکوری است یعنی سالی یک بار روز کنکور همدیگر را می دیدیم و می رفت تا سال بعد و روز کنکور. دختر خوب و با معرفتی است. من اما خیلی اهل نزدیک شدن نیستم در مکان های مختلف با آدم های بسیاری آشنا می شوم ولی در حد شماره موبایل. دوست های رفت و آمدی ام سه نفر از دوره لیسانس و دو سه نفر هم از دوره دبیرستان ام هستند. یکشنبه را دوست دارم بروم احساس می کنم مهمانی رفتن خونم پایین آمده است این روزها سرگیجه بودن در جمع دارم جمعی غیر از فامیل و آشنا. دوست دارم وارد یک جمع غریبه شوم با هیجان اینکه نمی دانم چه کسانی را می بینم و صاحبخانه چگونه مهمان داری می کند دوست دارم وارد جمعی شوم که من هم برایشان تازه و جدید باشم برای همین دلایل به احتمال خیلی زیاد یکشنبه را می روم و از دیشب هم که تصمیم گرفته ام بروم به همان سوال معروف فکر می کنم. چی بپوشم؟ هیجان چی پوشیدن این مهمانی بیشتر است چون باید همه جوانب ظاهر شدن در یک مهمانی ناآشنا را در نظر بگیری. من هیجان این همه ناآشنایی را دوست دارم به این ناآشنایی نیاز دارم  دلم می خواهد با همه حس و حال های این روزهایم ساعت ها در میان جمعی ناآشنا که دست دل و چشم ام را نخوانند بنشینم و از اینکه این همه عادی به نظر می رسم لذت ببرم.

Thursday, January 23, 2014

گواهینامه ندارم پس هستم

تقریبا کسی را سراغ ندارم که به من گفته باشد چه خوب گواهینامه نداری، خوش به حالت که رانندگی نمی کنی و تقریبا خیلی ها را سراغ دارم که می گویند تو که این همه کلاس می روی رانندگی هم یاد بگیر. اگر یک زمانی همه موتورها جمع شوند همه قانون را با جون و دل رعایت کنند و سوخت ماشین ها آلودگی هوا تولید نکنند و من هم در این فضایی که توصیف کردم وجود داشته باشم حتما یاد می گیرم. پیاده روی و مترو سواری و اتوبوس سواری و تاکسی سواری و آژانس گرفتن  یعنی بار همه این عذاب ها رو دوش یک نفر دیگر است من موسیقی ام را گوش می دهم و به چیزهایی که دوست دارم فکر می کنم به دلتنگی هایم به خوشحالی هایم به کارهای عقب افتاده ام کتاب می خوانم تمرین های ننوشته ام را می نویسم لاک می زنم نذرهایم را می خوانم کنار پنجره می نشینم به بیرون نگاه می کنم و تصویرهایی می سازم که دوست دارم.  اگر روزی قرار باشد سوار چیزی شوم
چیزی نخواهد بود غیر از اسب و دوچرخه 
اگر هم یک روزی مجبور شوم گواهینامه بگیرم و خدایی نکرده در تهران رانندگی کنم شک نکنید فداکاری محض است تا جایی که مجبور نیستیم، در این عمر کمتر از کوتاه، به نظرم نباید دست به  کارهایی بزنیم که یا دوست نداریم یا محض چشم هم چشمی است و من نه رانندگی دوست دارم و نه  اهل همچشمی ام . خیلی وقت ها حتی صبورترین آدم ها وقتی در تهران رانندگی می کنند چندین بار با کم و زیادش از کوره در می روند خیلی وقت ها حس می کنم دست کم آدم اعصابش را سر چیزهایی له و لورده کند که ارزش اش را داشته باشد معقول تر است  شاید افتخار کردنی نباشد اما حتی تا دوره دبیرستان اسم ماشین ها را هم نمی دانستم اینقدر بنفشه بهم سرکوفت زد که سعی کردم یاد بگیرم اما واقعا ماشین یکی از چیزهایی است که اصلا بهش فکر نمی کنم. همین الان دلم اسب خواست

Tuesday, January 21, 2014

امروز از سر دلتنگی رفتم دم خونه آقاجان اینا چندین ماه پیش شنیدم معماری که خانه را خریده است رفته دنبال جواز ساخت برای مجتمع گفته اند چون خانه بالای  صد سال قدمت دارد نمی توانی بکوبی باید یا خودت وام بازسازی بگیری یا بسپاری به میراث فرهنگی. 
خانه هنوز سر جایش بود من فقط توانستم از همین بیرون سر ستون هایش را ببینم و دری را که زمانی کلید می انداختم و با یک کوله پشتی سنگین بی صدا وارد می شدم که خانوم و آقاجان را شوکه و خوشحال کنم این در به رویم اما بسته بود 
هر وقت می خواستم بروم به مامان سفارش می کردم به خانوم زنگ زدی نگی من دارم می رم اونجا برق چشم هاشون و ذوقشون و بالاتر از همه اینها دعای از ته دلشان را دوست داشتم دعایی که هیچ وقت معنی اش را نمی فهمیدم   خدا عاقبتت رو به خیر کنه 


Sunday, January 19, 2014

این آقای غریبه ای که چهارشنبه غروب آمده بود خانه مان تا دم گوش تنهایی من و می خواست با خوردن یک چای فامیل شود می گفت من یک گم شده ای دارم که فکر می کنم با ازدواج پیدایش می کنم بعد توضیح داد که منظورم حتی نیمه گمشده نیست کامل گم شده است  (البته ادبیاتش از من است با این کلمه ها و الفاظ نگفت) فکر کنم حسابی زدم رویاهاشو داغون کردم نه برای اینکه بهش جواب منفی دادم و الان آرومم برای اینکه در جا عین یک معلم پرورشی و تربیتی  برایش توضیح دادم که اصلا به قضیه اینجوری نگاه نکند اگر یک زن جیغ جیغو گیر بده ی غر غرو و هیچی نفهم قسمت اش بشه تو ذوقش می خوره همه اش نوش نیست نیش هم دارد گفتم باید رویاهاشو با واقعیت قاطی کنه شاید ازش واقعا همون نیمه گمشده دربیاد نه تماما گمشده. یک کم به فکر فرو رفت گفت راست می گویید تا الان اینجوری بهش نگاه نکرده بودم.  آخه یکی نیست به من بگه به تو چه؟ از آن روز عذاب وجدان گرفتم که نکنه ناامیدش کردم یا رویاهاشو مثل یک بچه پررو خط خطی کردم فرار کردم اگر با همین چهار تا جمله من که هنوز هم بهشون اعتقاد دارم کلا مسیر زندگی اش بره به سمت بدبینی خودم و نمی بخشم. آخه دلم سوخت وقتی دیدم اینقدر فکر می کنه همه چیز با ازدواج حل و فصل و خوش و خرم می شود یک آن جوگیر شدم حس کردم مسولیت سنگین انسانی رو دوشم است و باید پیامبر گونه بهش بگم اگه بهشت داره جهنم هم داره.
تازه این همه را بلند گفتم اما مثل همه ساعت های زندگی ام بقیه اش را در دلم گفتم اینکه من نه تنها فکر نمی کنم که نیمه گمشده دارم بلکه فکر می کنم همه ما را توی این عالم پرت کرده اند همه گم شده ایم داریم تلاش می کنیم راهمون را پیدا کنیم بعد تو این گشت زدن های در عالم از هر چیزی که می شود یادگرفت می شود خاطره باشد می شود داشت در کوله بارمان می گذاریم و گاه شاید حس کنیم کسی ممکن است در این مسیر هم صحبت خوبی باشد و دوست داریم با او بگردیم با او ببینیم با او بشنویم با او چای بخوریم با او دعوا کنیم سر او داد بزنیم بعد با او آشتی کنیم. گاه به اشتباه فکر می کنیم این همان او است اما نیست.  در کل اگر بخواهم از جانب بقیه آدم های روی زمین حرف نزنم دست کم من که در این عالم گم شده ام و گاه سرخوشانه و گاه غمگینانه به دنبال خودم می گردم شاید واقعا برای همین است که عاشق کتاب و کفش کتانی و کوله پشتی و پیاده روی ام چون این چند نماد ظاهری بیش از هر چیز دیگر به عالم درونم نزدیک است


Friday, January 17, 2014

بهرام گور و آزاده بیچاره

بهرام گور و معشوقه ی چنگ نوازش، آزاده، بر روی شتر در حال رفتن به شکار



نرسیده به مقصد، آزاده به دلیل سخنی کنایه آمیز درباره ی مهارتِ کمند اندازی بهرام خان، انداخته شده است زیر پای شتر

تصور کن چنگ و آزاده و دلبری و طنازی و هنر و... دست جمع زیر پای شتر

امیدوارم از نسل بهرام گور بی جنبه کسی باقی نمانده باشد

Wednesday, January 15, 2014

یک مادرشوهر دردمندی که سال هاست از دنیا رفته است تکیه کلامش این بوده است که

مادر پز پسر هام و به خودم می دن

خدایش بیامرزد

Tuesday, January 14, 2014

رفتم بلیز بخرم به خانم فروشنده می گم من چند وقت پیش هم ازتون زیر سارافونی خریدم. می گه بله بله بله شناختمتون! تو دلم می گم اصلا فکر نکردم تو کم حافظه ای کلا فکر می کنم من خیلی فراموش شدنی ام 

Monday, January 13, 2014

عاشق شعر خوندن استاد در آغاز و پایان فیلم شب های روشن ام
اون حال نداشته و داشته ی عاشقی

دل من همی داد گفتی گوایی
که باشد مرا روزی از تو جدایی
بلی هر چه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد هر زمانی گوایی
من این روز را داشتم چشم وزین غم
نبوده‌ست با روز من روشنایی
جدایی گمان برده بودم ولیکن
نه چندانکه یکسو نهی آشنایی
به جرم چه راندی مرا از در خود
گناهم نبوده‌ست جز بیگناهی
بدین زودی از من چرا سیر گشتی
نگارا بدین زودسیری چرایی
که دانست کز تو مرا دید باید
به چندان وفا اینهمه بیوفایی
سپردم به تو دل، ندانسته بودم
بدین گونه مایل به جور و جفایی
دریغا دریغا که آگه نبودم
که تو بیوفا در جفا تا کجایی
همه دشمنی از تو دیدم ولیکن
نگویم که تو دوستی را نشایی
نگارا من از آزمایش به آیم
مرا باش، تا بیش ازین آزمایی
مرا خوار داری و بیقدر خواهی
نگر تا بدین خو که هستی نپایی
ز قدر من آنگاه آگاه گردی
که با من به درگاه صاحب درآیی


Friday, January 10, 2014

اثر خودم
منبع: دفتر خاطراتم
تاریخ هم که در تصویر پیداست

Thursday, January 09, 2014

تا این زمان سه بار تجربه مجری گری داشته ام که اولی در مراسم تجلیل از  استادهای فلسفه دانشگاه   آزاد واحد تهران شمال بود دومی هم در دانشگاه هنر بود. سومی هم از طرف یک جای فرهنگی هنری . اولی تجربه ای بسیار هیجان انگیز بود و خاطرات خوبی از آن دارم . با وجود اینکه تجربه اولم بود از عهده گرداندن مراسم خوب برآمدم بیشتر هم فکر می کنم همین تجربه نداشتن جسارتم را بیشتر کرده بود چون بار دوم و در دانشگاه هنر نگرانی و استرس بیشتری داشتم.  در تجربه  اول  همه چیز تا پایان مراسم خوب پیش رفت ، در پایان  به جای اینکه بگویم شما را به خدا می سپارم  گفتم خدا را   به شما می سپارم همه خندیدند من هم  
چند وقت پیش خیلی تصادفی یک فائزه در دنیای مجازی پیدا کرده ام که نشان می دهد احتمالا تعداد بسیاری فائزه در این عالم وجود دارند که  کلا از بچگی همین جوری ذوق زده بوده اند


از این فائزه برای گذاشتن عکس اش اجازه نگرفتم اما اگر او هم تصادفی مرا پیدا کرد اگر دوست ندارد عکس اش اینجا باشد خبر دهد بر دارم

Tuesday, January 07, 2014

داستان نمایش سقراط،  آخرين کار گروه تئاتر شايا به نويسندگي و کارگرداني حميدرضا نعيمي با بازيِگراني چون فرهاد آييش، لادن مستوفي، بهناز نازي، ايوب آقا خاني و ديگر چهره‌هاي مطرح تئاتر،  تلويزيون و سينماي ايران ،  برمي‌گردد به زندگي سقراط فيلسوف انديشمند يوناني که به خاطر بيان حقيقت در دادگاه تفتيش عقايد آن روزگار محاکمه و به اعدام محکوم گرديد،  اما نعيمي در اين اثر گذشته از جنبه‌ها و وجوه مختلف شخصيت سقراط و زندگي فلسفي او، به طنز خاص سقراطي، نگاه  ويژه اي داشته و با همکاري گروه مشترک ِ اپراي ايران و اتريش و هم‌چنين گروه رقصندگان با طراحي محسن گودرزي سعي در اجرايي مدرن و امروزي از وقايع آن روزگار دارد
نويسنده و کارگردان:  حميدرضا نعيمي
بازيگران:  فرهاد آئيش، لادن مستوفي، بهناز نازي، نقي سيف جمالي، کتانه افشاري نژاد، يعقوب صباحي، ايوب آقاخاني، سياوش چراغي پور، بهاره نوحيان، بهمن عباسپور، رضا جهاني، بهنام شرفي، پرهام دلدار، مجيد نوروزي، مهرداد خاني، ياسمن کاکايي، راشين ديدنده، روژين رحيمي، مجيد قادري، بهمن ناصري، محمد نژاد، علي حبيب پور
طراح صحنه: رضا مهدي زاده
طراح لباس: ادناز زينليان
دستيار طراح لباس: مقدي شاميريان، مژگان عيوضي
طراح نور: رضا حيدري
طراح چهره پردازي: ماريا حاجي ها
طراح حرکت: محسن گودرزي
طراح پوستر و بروشور: منصوره قره داغي
آهنگساز: سياوش لطفي
-
خوانندگان : سحر لطفي، علي رضا عبدالکريمي، يکتا اعتمادي، مهرداد طلايي، محمد حقيقي، حميد خنجري، پگاه عينکچي، سارا مصطفوي نسب -
سازهاي کوبه اي : روشنک رفاني، هوتن حسيني
-
پيانو : سياوش لطفي
مدير توليد و دستيار اول کارگردان: علي زارعي
دستيار دوم کارگردان و برنامه ريز: پريسا گودرزي
مدير صحنه: هليا کريمي
منشي صحنه: محبوبه صادقي
مدير اجرا: عليرضا طهماسبي
دستياران صحنه: محمد نژاد، علي حبيب پور
مدير تبليغات: مهدي يوسفي کيا
مشاور رسانه اي: عباس غفاري
عکاسان: امير خدامي، مهدي آشنادوست
مترجم فارسي به انگليسي: مرتضي محمدي
روابط بين الملل: عليرضا صادقي خواه

کاري از گروه تئاتر شايا
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی 
شمع  نی ام جمع  نی ام دود پراکنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
در هوس بال و پرش بی پر و پر کنده شدم


با صدای حسین علیشاپور 
صد بار هم گوش می دهم عین صد بار دلم می ریزد

Monday, January 06, 2014


برای یک موضوعی استخاره  کرده ام بعد از کلی دلگرمی های امیدوار کننده آمده است که پیروزی نهایی با شماست بهت زده به فکر فرو می روم که من فکر می کردم قضیه خیلی لطیف تر از این حرف ها باشد یعنی من ناخواسته این روزها که موسیقی گوش می دهم، می نویسم، کلاس می روم، شعر می خوانم،  جابه جایی در قدرت را می خوانم! دلتنگ می شوم! پیاده روی می کنم، باشگاه می روم، ویراستاری می کنم، هم اندیشی های جور واجور می روم، سینما می روم، تو خونه فیلم می بینم این قدر سرخوشانه  یک جورهایی در میدان جنگم خودم خبر ندارم؟! 

ننه ترزا

معلم های یکشنبه  سه شنبه خسته کننده  شده بودند کلا کلاس های کانون خسته کننده است اما دو سالی بود که از یکشنبه سه شنبه تغییری در روز و ساعت نداده بودم وقتی برای این زمستان  به دوشنبه  پنج شنبه تغییر دادم نمی دانستم یک آشنای قدیمی معلمم می شود که سال هشتاد و نه سه چهار ترم پشت سر هم معلمم بود و بعد هم دوستم شد حتی خانه مان هم آمده بود. دو سالی بود به جز اوایل پاییز، که دعوتم کرد سرزمین موعود، از هم بی خبر بودیم وارد کلاس که شد هر دو خنده مان گرفت و هر دو خوشحال بودیم دست کم می دانم که تا آخر زمستان در کلاسی هستم که آرامم و می دانم معلم اش بچه ها را شوکه خواهد کرد در واقع برای چیزهایی به بچه ها نمره می دهد که چشم کسی نمی بیند مثلا در همین یکی دو جلسه دو سه بار کلاس را عوض کرد که یک کلاس به قول خودش دلباز پیدا کند چون بچه ها را در طبقات گردانده بود و بچه ها مجبور شده بودند با کیف و وسایل جابه جا شوند گفت سه نمره به نمره پایان ترم همه اضافه می کنم بچه ها باور نمی کنند اما من می دانم که این کار را می کند یک بار سال هشتاد و نه به فاینال من بابت آب دادن به باغچه های خانه آقاجان پنج نمره اضافه کرد این همان معلمی است که با او به سرزمین موعود می رفتم همانی که پیش از این همین   جا  با نازنین و ناجی از او یاد می کردم این روزها اما اسمش ننه ترزا است و من اگر قرار باشد چیزی درباره اش بنویسم او را به همین نام می خوانم: ننه ترزا

Sunday, January 05, 2014

چند سال پیش یکی از فامیل های بابام از دنیا رفته بود خاله بابام برسرزنان وگریه کنان و ضجه زنان در حالی که وارد مجلس می شد زبان گرفت که اون خیلی خوب بود مثل ما حیله گر نبود
...به مامانم می گم من بچه بودم خیلی شیطون بودم؟ می گه نه! خیلی ذوق می کردی

جابه جایی در قدرت

نمی دانم چرا این قدر کتاب جابه جایی در قدرت تافلر را دوست دارم برای خودم  هم عجیب است وقتی می خوانم یک جوری لذت می برم انگار که دارم یک رمان خیلی باحال می خوانم این روزها هم می خوانم با همان لذتی که گفتم. نمی دانم جزء کدام گروه از علاقه هایم جا می گیرد نه فلسفه است نه هنر است نه موسیقی است نه شعر است نه خیلی چیزهای دیگر که دوست دارم. اولین بار شب یکی از امتحان های پایان ترم دوره لیسانس دست گرفتم الهام غروب زنگ زد بهم گفت درس خوندی؟ تا کجا خوندی؟ گفتم هنوز هیچی نخوندم  دارم جابه جایی در قدرت را می خونم گفت تو دیوووونه ای

Saturday, January 04, 2014

یکی از آرزوهای بچگی هام

اول دوم دبستان که بودم عصرها که مشق و دلشوره با هم داشتم آرزو می کردم یک روزی بیاد که من   برای فرداش هیچی هیچی مشق و دلشوره نداشته باشم با خیال راحت پیش آدم بزرگ ها بشینم هم غیبت کنم هم به غیبت هاشون گوش کنم
خدا را شکر هنوز که هنوز است برای فردا کلی مشق دارم هنوز یک عصر بی مشق گیرم نیومده که با دل سیر  غیبت کنم از بس که همه عصرها و غرو ب ها مشق و دلشوره دارم

Friday, January 03, 2014

...همیشه همین طوره آدم ها یا اشتباهی سر راه هم قرار می گیرن یا دیر...


کفش های شیطان را نپوش، احمد غلامی
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست



با صدای همای
آلبوم ملاقات با دوزخیان 

Thursday, January 02, 2014

بچه های تو کوچه ای

"بچه های تو کوچه ای" برای بچگی های من و برادرهایم اسم خاص یا بهتر است بگویم صفت بدی بود که ممکن بود به یکدیگر حواله کنیم دقیقا معنای بد و بیراه و فحش می داد. من که دختر بودم هیچ، دو آقای برادر هم هیچ وقت اجازه نداشتند در کوچه بازی کنند. 
خیلی از بچه های دور و بر ما تجربه بازی در کوچه را داشتند دخترها دوچرخه سواری و پسرها فوتبال ما اما نه تنها اجازه نداشتیم که بعد از مدتی باورمان شده بود بچه های تو کوچه ای عموما بی ادب هستند ما هیچ وقت بچه های تو کوچه ای را از نزدیک ندیده بودیم فقط صدای جیغ و داد و فریاد و دعواهایشان و گاهی توهین هایشان را به یکدیگر می شنیدیم  اما براین سر و صداها تصاویری گذاشته بودیم که تردید نداشتیم بچه های خوبی نیستند برای همین وقتی از دست هم عصبانی می شدیم یا می خواستیم از یکدیگر نزد مادرمان شکایتی بکنیم و مطمئن باشیم که تاثیر گذار است از این واژه 
استفاده می کردیم

مامان ببینش  عین بچه های تو کوچه  ای شده
مامان! از اون حرفایی زد که بچه های تو کوچه ای می زنن

پی نوشت: اگر تجربه بازی در کوچه را داشته اید به دل نگیرید فقط تجربه ای از کودکی و نحوه ای از تربیت را توصیف کردم . ناگفته پیداست که درباره اش نه ارزش گذاری می کنم و نه قضاوت