این شهر بینقاب قبولم نمیکند...
ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Sunday, August 30, 2015
Friday, August 28, 2015
وقتی کسی عزیز از دست میدهد، وقتی دارند عزیزش را به خاک میسپارند، هیچ وقت از سر خاک بلندش نکنید تسکین و تسلا نیست، بلای جان و روح و روان است. نترسید! خاک، خودش آدم را برمیگرداند به زندگی، با یک دنیا دلتنگی و بغضی که همیشه جا خوش میکند در گلویت... خاک، کار خودش را بلد است وقتی عزیزت را تنگ میگیرد در آغوش، سرد ات نمیکند نا امیدت میکند...
Labels:
بابا,
پدیده ای به نام مرگ,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من
Wednesday, August 26, 2015
چه استراحت خوبی است در جوار خودم
خودم برای خودم با خودم کنار خودم
همین دقیقه که این شعر را تمام کنم
از این شلوغِ شما میروم به غار خودم
به سمت هیچ تنم را اشاعه خواهم داد
به گوش او برسانید رهسپار خودم
چه لذتی است که یک صبح سرد پاییزی
کنار پنجره باشم در انتظار خودم
اگر چه این همه سخت است نازنین بپذیر
دلم به کار تو باشد سرم به کار خودم...
احسان افشاری
Tuesday, August 25, 2015
میگویند یکی از نعمتهای بهشت این است که حرف مُفت نمیشنوی، فقط خدا میداند که شنیدنِ حرف مُفت چه عذاب الیمی است که وعدهی نشنیدنِ آن را در بهشت داده است چون میدانسته است که در عالمی این چنین، نمیشود وعدهای به این بزرگی داد... چقدر دلم از این نعمت میخواهد این روزها در همین عالم....
پ.نِ اخلاقی: چقدر گفتن و شنیدنِ حرف لغو و بیهوده دردناک است که در کنار نعمتهایی چون حوری و پری آب روان و میوههای بهشتی، وعدهی نعمتِ نشنیدنِ حرف لغو و بیهوده داده شده است.
Sunday, August 23, 2015
Saturday, August 22, 2015
Friday, August 21, 2015
امروز ظهر فکر میکردم، کاش آدم میتوانست با دلاش سلفی بگیرد و زیرش بنویسد من و دلم همین الان یهویی...
۳۰ مرداد ۱۳۹۴ جمعه
Labels:
برای ثبت در تاریخ,
حال خوب,
خدا هست,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
منِ معمولی,
نیم نگاهی به خودم
Tuesday, August 18, 2015
امشب به دستهبندی پستهای وبلاگم یک برچسب دیگر اضافه کردم با عنوانِ «بابا» و تقریبا پستهای مربوط به بابا را یافتم و یک کاسه کردم. البته الان بیحالتر از آن هستم که چک کنم آیا پستی جا مانده است یا نه... هر بار که دربارهاش چیزی در وبلاگم میگذاشتم صدایش میکردم، نشانش میدادم و نوشته را برایش میخواندم و از ذوقاش لذت میبردم...
از دست دادن، یک رنج است، که به مرور زمان میشود دلتنگی، آدم با همین دلتنگی به روزمرگیهایش برمیگردد، باور نکردنِ این از دست دادن، اما رنج دیگری است، از جنس دیگر...
هنوز به این جملهها و کلمهها عادت نکردهام و گاهی معنایشان را نمی فهمم: خدا پدرت را بیامرزه، خدا بهت صبر بده، خدا رحمتاش کنه، غم آخر ات باشه... و جملههایی شبیه به اینها... تنها به رسم ادب، پاسخ این همه مهر و محبت و مهربانی دوستان را میدهم که هنوز این جملهها برایم معنا ندارد...
بیستوهشتم مرداد ۱۳۹۴ چهارشنبه
پیش از نوروز امسال، رفت آتلیه پنج تا عکس انداخت در مدلهای مختلف، پیش از رفتن دربارهی لباس پوشیدناش با هم کلی گپ زدیم. دربارهی انگشترهایش از من اجازه گرفت (رازی که بین خودمان دو تا بود.) بعد که عکسها آماده شد پنج تا قاب سیلور از بازار خرید. گفت عید میخواهم به هر کدامتان یک عکس بدهم. من گفتم دو تا میخواهم، یک ساعت داشتم انتخاب میکردم، گفتم بابا تو همهاش خوشگلی، نمیدانم کدام را انتخاب کنم. بعد گفت قاب تو را خودم میزنم، تو میخوای بزنی پیش گاو و گوسفندهات (منظورش عروسکهام بود) بعد خودش میخ و چکّش آورد نگاهی به دور تا دور اتاقم انداخت و قاب را به دیوار زد. بعدها که رفتیم خانهی آقای برادر، نگاهی به جای عکساش انداخت و از آن سمت پذیرایی به من اشاره کرد جاش خوبه؟ اشاره کردم آره... بعد رفتم کنارش و برایش توضیح دادم جایی زدهاند که از همه جا دید داره... گفت آخر خیلی نزدیک آشپزخانه است من اما قانعاش کردم که بهترین جای ممکن است. بیاندازه خوش سلیقه بود و نظم و ترتیب و هماهنگی و هارمونی برایش مهم بود.
طوری دلم برایش تنگ میشود که پیش از اینها تجربهی چنین دلتنگی را در زندگیم نداشتهام.
Labels:
بابا,
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
دیگری ها و من
Sunday, August 16, 2015
خوابیدی بدون لالایی و قصه
بگیر آسوده بخواب بیدرد و غصه
دیگه کابوس زمستون نمیبینی
توی خواب گلهای حسرت نمیچینی
دیگه خورشید چهرتو نمیسوزونه
جای سیلیهای باد روش نمیمونه
دیگه بیدار نمیشی با نگرونی
یا با تردید که بری یا که بمونی
رفتی و آدمکها را جا گذاشتی
قانون جنگل و زیر پا گذاشتی
اینجا قهراند سینهها با مهربونی
تو، تو جنگل نمیتونستی بمونی
دلتو بردی با خود به جای دیگه
اونجا که خدا برات لالایی میگه
میدونم میبینمت یک روز دوباره
توی دنیایی که آدمک نداره
مرداد ۹۴
Friday, August 14, 2015
هر سخن نه فقط جایی و هر نکته نه فقط مکانی دارد
که شیوهای هم
پیش از اینها، در دورهای که تلفن
همراه اینهمه همهگیر نبود و این گونه نبود که هر کس دو یا سه شماره داشته باشد
تلفن همگانی مهم بود، وقتی کارتی شده بود، کارت را که وارد میکردی تا بوق آزاد
بزند و شمارهات را بگیری، جملهای، نصیحتی، حرفی، سخنی... به یادت میآورد که
مثلا دروغگویی خیلی زشت است، دروغگو دشمن خداست و چیزهایی شبیه به این... وقتی بحثهای
اخلاقی در میگرفت مثال خوبی بود که آدم بگوید چرا در جامعهای که از در و دیوارش
نصیحت میبارد حتی وقتی میخواهی یک زنگ ساده بزنی، دروغگویی این همه عادی است و
همین را هم میتوانستی دربارهی سایر چیزها مثل دزدی و اختلاس و مال مردم
و........... بگویی.
سال گذشته در یکی از دانشگاههای کشور
این نصیحت و پند و اندرزها را در جایی دیدم که به جای ایدهپردازش یک سال خجالت میکشیدم
دربارهاش صحبت کنم یا عکساش را بگذارم. من ذهن و فکری که این ایده را داده است
نمیفهمم، حتی نمیفهمم تا عملی شدناش چه فرایندی را طی کرده است، اما مدتهاست با
خودم فکر میکنم باز تلفن همگانی شرف داشت به این یکی...
به یک چیز دیگر هم فکر میکنم، این همه
اهالی فبک، خودمان را به در و دیوار میزنیم که بچههایی متفکر بار بیاوریم که
خودشان به نتایج اخلاقی در زندگی عملی برسند، با چنین فضایی میتوان امیدوار بود؟
ناامیدی است دیگر، یکباره بر سرت هوار
میشود.
Wednesday, August 12, 2015
Tuesday, August 11, 2015
گفته بودم بی تو میمیرم ولی این بار نه
گفته بودی عاشقم هستی ولی انگار نه
هر چه گویی دوستت دارم، به جز تکرار نیست
خو نمیگیرم به این تکرارِ طوطیوار نه
تا که پابندت شوم از خویش میرانی مرا
دوست دارم همدمت باشم ولی سربار نه
دل فروشی میکنی، گویا گمان کردی که باز
با غرورم میخرم آن را، در این بازار نه
قصد رفتن کردهای، تا باز هم گویم بمان
بار دیگر میکنم خواهش ولی اصرار نه
گه مرا پس میزنی، گه باز پیشم میکشی
آنچه دستت دادهام، نامش دل است افسار نه
میروی اما خودت هم خوب میدانی عزیز
میکنی گاهی فراموشم ولی انکار نه
سخت میگیری به من با اینهمه از دست تو
میشوم دلگیر شاید نازنین، بیزار نه
شهریار
Sunday, August 09, 2015
گوشی بابا دست من است که به تماسهایش پاسخ دهم و پیامکهایش را چک کنم. یکی از پیامکهایش مربوط به برنامهی دیشبم بود. پیامک را ندید و برنامهام را نشنید. روزی که از ضبط برگشتم و برایش تعریف کردم چه گذشت، بیصبرانه منتظر بود که بشنود اما نشد که بشود.
آدمیزاد چنین موجود ناتوانی است که برای آیندهای نامعلوم و مبهم میجنگد، این روزها به قول رئوف دلفی اندوه را به نوح و کشتی سپردهام...
پ.ن: این شماره پیامک برای اخبار مهم فامیلِ مادریام است که آدم را راحت میکند از اینکه بخواهد یکی یکی به همه پیامک بزند. هر خبری بشود برای همه فرستاده میشود.
Labels:
بابا,
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
دیگری ها و من,
نیم نگاه من,
نیم نگاهی به خودم
۱۸ مرداد ۱۳۹۴ یکشنبه صبح |
امروز صبح پامنار کار داشتم. یک دفعه وسط این خیابانِ شلوغ و پلوغ یادِ مغازهی بابا افتادم. بچه که بودم در خیابانِ پامنار ساختمان گل، مغازه داشت. یکی دو باری هم من را با خودش برده بود. یادم نمیآید که حوصلهام سر رفته باشد. حتی قیافهی بعضی از آدمهای پاساژ یادم است. صبح گفتم تا اینجا که آمدهام بروم سری به مغازهی بابا بزنم و از صاحباش اجازه بگیرم عکس بیندازم. صاحب نداشت و خالی بود. روبهروی پلاک ۴۰ ایستادم و یادم آمد بابا با چه ذوقِ وصف نشدنی از ترکیب اسم ساختمان که گل بود و پلاک مغازهاش و شغلاش عنوانِ فرشِ چهل گل را برای خودش ساخت. عنوانی که آدرساش هم در ضمنِ آن بود. یادم است همان زمان این عنوان را داده بود با خط شکسته نستعلیق روی شیشهی مغازهاش نوشته بودند. بیست سال بیشتر است که این مغازه را فروخته است اما این عنوان برایاش همیشگی شد. فکر کنم ذوقزدگیهایم و گاهی اوقات فسفر سوزاندن برای انتخاب اسم و عنوان را بیواسطه از بابا به ارث بردهام.
Labels:
بابا,
بچگی هایم,
برای ثبت در تاریخ,
خود-نوشت,
دیگری ها و من
Saturday, August 08, 2015
اگر موفق نشدهاید، شنوندهی برنامهی سوفیا با موضوع فلسفه برای کودکان باشید، برنامه دو روز پس از پخش در اینجا قابل دانلود است.
Labels:
Philosophy For Children,
خبر,
فلسفه برای کودکان
Friday, August 07, 2015
برنامهی سوفیا
کارشناسان: دکتر روح الله کریمی، فائزه رودی
موضوع برنامه: فلسفه برای کودکان
تاریخ پخشِ قسمتِ نخست: ۱۷ مرداد ۹۴ شنبه ساعت ۱۱ شب
پ.ن: این اطلاعرسانی معتبر است، مگر اینکه تغییری در برنامهی شبکه پیش بیاید.
Labels:
Philosophy For Children,
خبر,
فلسفه برای کودکان
Thursday, August 06, 2015
Subscribe to:
Posts (Atom)