رادیو ۷، یک تمام نشدنیِ دوست داشتنی
حرفهای بسیاری دربارهی پخش نشدنِ غافلگیرانهی رادیو ۷ گفته شد. چیزهای بسیاری نوشته شد. من هم بسیار متاسف شدم اما نوشتنم از نوعی که بخواهم اینجا بنویسم نمیآمد. تا صبح روزی که میرفتم امتحان کانت بدهم. شش و نیم صبح بود در اتوبوس نشسته بودم و در آن حال و هوای گیج و منگی که با دو صورت پیشینی شهود حسی که همانا زمان و مکان است، دست و پنجه نرم میکردم یک دفعه دلم خواست برای اینجا از رادیو هفت بنویسم. شاید شبیه مصیبتهایی که بغضات خیلی بعدترش میترکد. دربارهی رادیو هفت و خلاقانه بودنش، فاخر بودنش، فرهیخته بودنش و خانوداهی بزرگی که این مدت دور خودش جمع کرد، بسیار نوشتهاند. آن روز صبح اما رادیو هفت و تمام ماجراهای تمام شدنش برای من به گونهای دیگر پدیدار شد و نوشتهام اینی شد که در ادامه میآید.
دوم تیر ماه ۱۳۹۴ |
رادیو هفت تمام شد، از یک چیز بسیار خرسندم، اینکه باوجودِ دلخوری هیچ وقت همراهیام را با برنامه درهم نکردم. حساب دلگیریام را جدا نگه داشتم. خرسندم که تا آخرین روز و ساعت وفادارانه برنامهی نازنین و محبوبم را دنبال کردم و عالم یک بار دیگر قانون نانوشتهاش را برای من ثابت کرد. قانونی که میگوید به کار دنیا اعتباری نیست و آنچه ماندنی است محبت است پس نگذار این محبت برایت بشود حسرت. دلخوریها و دلگیریهای من هیچ وقت رفع نشد اما هیچ وقت کینه هم نشد. یاد خانهی سبز به خیر قهر بودم اما حرف میزدم. خوشحالم برای همهی سهشنبههای حال خوب که به رویم آورد چقدر میشود از کوچکترین چیزها حالت خوب باشد، برای همهی پنجشنبههایش با همهی نحوههای بودنم. برای همهی فالهای حافظی که هیچ وقت مژدهها و بشارتهایش محقق نشد و من هر شنبه دلم میخواست جناب حافظ گولم بزند. دلم میخواست امیر علی هر یکشنبه یادم بیاورد که خیلی از دیگرگون دیدنهای عالم امری طبیعی است. من با عاشقانههای دوشنبه عاشقی کردم و یک خط درمیان، میان چهارشنبهها حواسم به محیط زیست بود، به عجیبترینهای عالم و به نحوههای بودنم.
من از پنج شش سالگی که هم سن و سالهایم برای تلویزیون نقاشی میفرستادند تا این سن، هیچ وقت فکر نمیکردم جام جم میشود که همین جا بغل گوشات باشد، ورِ دلت... خودت را درون برنامه ببینی و همیشه حس کنی از همین جایی که نشستهای تو هم سهمی در ساختن این برنامه داری حتی اگر هیچ وقت به استودیو شمارهی ۲ دعوت نشده باشی.
تلویزیون همیشهی روزگار پشت به من راه خودش را رفته بود و من گاهی فکر میکردم جام جم شاید مثلا جایی در مریخ باشد. خودشان با خودشان خوشحالاند و دلشان میخواهد من هم به خاطر اینکه آنها خوشحال اند خوشحال باشم. رادیو هفت اما قلبش با قلب منِ مخاطب میزد.
تمام شدن رادیو هفت به من ثابت کرد، چقدر ما به تفکر نقاد و داوری منصفانه نیاز داریم تا تفکر خلاق اینگونه زیر و دست و پای بیانصافی له نشود و نیز بیشتر از قبل به یادم خواهد ماند تنها ماندنی روزگار محبت است باید مراقباش باشیم تا هیچ وقت حسرت نشود.
دلخور اما وفادار و همدل با برنامهی دوست داشتنیام که تردید ندارم، با ایدههای نابتر برمیگردد که همین تمام شدن هم گونهای آغاز برای این دوستداشتنی تمام نشدنی است...
No comments:
Post a Comment