ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, June 15, 2015

ترم یک فلسفه (دوره‌ی کارشناسی) بودم. امتحان نخست از اولین ترم، یونان و روم (۱) بود. یونان و روم (۱) منظور همان افلاتون بود. تنها درس فلسفی ترم یک همین درس بود. موبایل نداشتم. یعنی هیچ‌کس نداشت. صبح سمسارزاده به خانه‌مان زنگ زد پرسید امتحان چه ساعتی شزوع می‌شود گفتم ساعت یک. آخرین بار توی دانشگاه وقتی ازم شماره تلفن گرفت و گفت ببخشید اگر اشکال ندارد موقع امتحان‌ها کاری داشتم زنگ بزنم؟ گفتم نه چه اشکالی دارد. اما در دلم گفتم چقدر این دختر خجالتی است چرا موقع حرف زدن دست‌ها و صدایش با هم می‌لرزد. دست کم در حرف زدن با من که عین خودش و هم کلاسی‌اش بودم بسیار عجیب بود. 

یک ساعتی زودتر از زمان امتحان رسیدم دانشگاه، سرم روی جزوه‌ام بود که یکی از بچه‌های کلاس بالای سرم گفت سمسارزاده رفت زیر ماشین. فکر کردم اشتباه شنیدم، سرم را بالا کردم خیلی ترسیده بود گفتم کی و کجا؟ گفت همین الان سر شفق. هیچ وقت تعبیرش یادم نمی‌رود گفت مثل یک عروسک پرت شد به هوا. تا برسیم سر خیابان برده بودنش، یک شب در کما بود و بعد هم مُرد. 

دختری که نگران امتحان یونان و روم بود و من همان صبح تلفنی باهاش حرف زده بودم و حتما چقدر درس خوانده بود. به چشم برهم زدنی نیست و نابود شد. 

امروز غروب که اضطراب و استرس کارهای پیش‌رو رهایم نمی‌کرد. خیال این دختر، پس از سال‌ها به سرم زد و هنوز هم دست از سرم برنداشته است. با خودم می‌گویم چگونه آدم می‌تواند خودش را بین هستی و نیستی چونان آرام نگه دارد که اگر نیست شد، دل خودش و دیگری‌ها برای این همه اضطرابِ بیهوده  نسوزد و اگر هست ماند، بی‌اضطراب چیزی برای هستی‌اش کم نگذاشته باشد...

No comments: