خسته و کلافهام، دارم آماده میشوم که بروم کتابخانه. موهایم را که شانه میزنم، مجری تلویزیون دارد از موسی میگوید. از پیش از به دنیا آمدنش، از اینکه چگونه ظواهر بارداری در مادرش هویدا نبود. موهایم زیادی بلند شدهاند، هوا گرم است و دلم میخواهد کوتاهش کنم. مجری از بزرگ شدن موسی میگوید در خانهی کسی که قصد کشتناش را داشت و در دامن او بزرگ میشود. با خودم میگویم اگر موسی از آب گرفته میشود و اگر طوری برنامهها چیده میشود که چه کسی او را از آب بگیرد و اگر همه چیز میتواند سر جای خودش باشد پس حتما اینکه هیچ چیز سر جایش نیست هم، معنایش این است که همه چیز سر جایش است! شانه در حلقهی گوشوارهام گیر میکند و من که بیحواس به دنبال موسی و مادرش و دریا رفتهام محکم شانه را به طرف پایین میکشم. انگار کسی با غضب گوشوارههایم را کشیده باشد دادم به هوا میرود. گوشوارهی کج و کوله روی زمین میافتد و من همان طور که گوشم را محکم گرفتهام که خونش روی لباسم نریزد با خودم میگویم فضولیهای عالم به تو نیامده است، فضولی کنی، گوشات را چنان محکم میکشند تا یادت بماند دنیا دست کیه!
No comments:
Post a Comment