ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, July 24, 2010

بخشیدن خیلی کار سختیه خیلی سخت تا امروز بارها سعی کردم تجربه ی بخشش واقعی رو تجربه کنم نه اینکه کینه ای باشم هرچه فکر می کنم در زندگی ام از کسی متنفر نبوده ام اما هر انسانی دست کم یک بار با تجربه ی بخشیدن برای خطاهای خیلی بزرگ مواجه شده است بخشیدن یک تجربه ی وجودی است و شاید بهتر است بگویم یک تصمیم وجودی است جایی است که مثل تجربه ی مرگ آدم ها با خودشان تنهای تنها می شوند پیش از اینها در همین وبلاگ به مناسبت موضوعی قدری هم از بخشش نوشته بودم اما حضور ذهن ندارم کدام یک از نوشته های این پنج ساله ام بوده است که بخواهم ارجاع بدهم اینکه دوباره ذهنم درگیر این موضوع شده است نشان می دهد که من هنوز تکلیفم با قصه ی بخشش روشن نشده است و واقعاهم این گونه است ما چه زمان هایی عذرخواهی می کنیم و چه زمان هایی عذرخواهی به قدری کاریکاتور است که ناخودآگاه صرف نظر می کنیم اصلا رویمان نمی شود عذرخواهی کنیم وقتی توگوش کسی می زنیم به راحتی می توانیم بگوییم معذرت می خواهم و او هم بگوید بخشیدم به نظرم عذرخواهی و بخشیدن برای اتفاق های بسیار کوچک و جزیی زندگی است اما اگر با ماشین به کسی بزنیم و بمیرد نمی توانیم بگوییم ببخشید که بچه ات را کشتم دیگه تکرار نمی شه و او هم بگوید بخشیدم برو به امان خدا دست حق به همرات. یا ذهن و عمر و عاطفه و جوانیِ کسی را به بازی بگیریم و بازی که تمام شد بگوییم شرمنده ام خیلی معذرت می خواهم برو خانه تان بازی تمام شد حتما این گونه نیست که طرف هم بگوید بخشیدم خدانگهدار به نظر می رسد خطاو عذرخواهی رابطه ی معکوس دارند هرچه خطا بزرگترو با معنی تر عذرخواهی بی وجه تر و بی معنی تر می شود خیلی دلم می خواهد ببخشم و فراموش کنم چون حس می کنم قد می کشم و بزرگ می شوم چون حس می کنم عاشق می شوم چون حس می کنم سرشار می شوم چون حس می کنم ارتفاع می گیرم اما چه کنم که نه بزرگم نه عاشقم نه سرشارم نه در اوج

No comments: