صغرا خانوم خوب میدانست بهترین تهدید برای ما بچههای تنها رها شده از ده صبح تا ده شب، این است که چادر مشکیاش را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیاندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیافتیم، گوشهی چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمیکرد کدام یکیمان چادرش را گرفته بود، آن یکی میدوید میرفت سراغ کفشهاش. کفشهای صغرا خانوم روزی چند بار قایم میشد. زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفلش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود. ولی همین که برای چند لحظه باورمان میشد رفتنیست و همین که نمیرفت و کفشها را از زیر بالشت میکشید بیرون و قربان صدقهمان میرفت، داستان گریهدارِ خوشپایان ما بود. فکر میکردیم ما نگهش داشتیم. فکر میکردیم کفشها ما را نجات داده.
بعدها خیلی پیش آمد که کفشهای مهمان محبوبمان را قایم کردیم. کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند. آدمهایی که یک بار و دو بار مهربان میپرسیدند کفشها کجاست، آدمهایی که قول میدادند زود برگردند، آدمهایی که به بابا اصرار میکردند که نه، نه، خودش میدهد، دختر بزرگ عاقلیست، خودش الان میرود کفشها را میآورد. بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی قربان ما نمیرفت. کسی از رفتن پشیمان نمیشد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست. خودش رفتنی نیست. کفشها هیچکارهاند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیشدستی کردیم. وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایاش جفت کردیم. در را که بستیم بعد اگر گریهمان گرفته بود گریه کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفشها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم، بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرفها، از توی آشپزخانه داد زدیم هرچی ظرف هست بیار.
بعدها خیلی پیش آمد که کفشهای مهمان محبوبمان را قایم کردیم. کفش آدمهایی که دوست داشتیم بمانند. آدمهایی که یک بار و دو بار مهربان میپرسیدند کفشها کجاست، آدمهایی که قول میدادند زود برگردند، آدمهایی که به بابا اصرار میکردند که نه، نه، خودش میدهد، دختر بزرگ عاقلیست، خودش الان میرود کفشها را میآورد. بعد وقتی کفشها را آرام از پشت در میکشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی قربان ما نمیرفت. کسی از رفتن پشیمان نمیشد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی نیست. خودش رفتنی نیست. کفشها هیچکارهاند. از یک روزی به بعد که تاریخش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیشدستی کردیم. وسط جملهاش گفتیم خداحافظ و کفشها را جلوی پایاش جفت کردیم. در را که بستیم بعد اگر گریهمان گرفته بود گریه کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتنش، اما دست به کفشها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم، بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرفها، از توی آشپزخانه داد زدیم هرچی ظرف هست بیار.
ما اینطور آدمهایی شدیم بهناز، خیلی سال پیش این درسها را خواندیم. برنگردی از الفبا شروع کنی
منبع:اینجا
مرتبط از وبلاگ خودم:جدی گرفتم اما جدی نبوده و نیست
منبع:اینجا
مرتبط از وبلاگ خودم:جدی گرفتم اما جدی نبوده و نیست
1 comment:
تارنمای سوفیا و مطالب داخلش عزیزتر از اینه که سرسری ازش بگذری. باید در فرصت مناسب مطالبتونو مرور کنم. شاید پس کوچه ای برای با هم قدم زدن یافت شد. خوشحالم از آشنایی! همیشه باشید و سرخوش
Post a Comment