ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, July 13, 2010

رسوای زمانه منم


-->
حکایت من با اتوبو س های تهران از جنس دیگری غیر از سوار شدن و به مقصد رسیدن است بیشتر برایم جنبه ی مردم شناسی دارد مردم شناسی و خیلی چیزهای دیگر مترو هم این گونه است یکی از اتفاقات خیلی جالب در حال سوار شدن به مترو برایم این بوده است که بدون استثنا وقتی همه با فشار و هل دادن سوار می شوند با دعوا و عصبانیت به یکدیگر این جمله ها را می گویند فرهنگ مترو سواری نداری تازه از دهات رسیدی (البته بعضی ها با لهجه ی شیرین خوب خودشان) از پشت کوه اومدی دیگه کی می خوای یاد بگیری و من در دلم می گویم هیچ وقت و در دلم ادامه می دهم ما از زمان حاجی بابای اصفهانی تا کنون ذره ای تغییر نکردیم بعضی وقت ها فکر می کنم این آدم های غیر تکراری چقدر جالب این همه جمله های تکرای می گویند در اتوبوس ها هم اوضاع بهتر ازاین نیست متاسفانه چون فضای نقد و نقادی و فضاهای اعتراض و خالی کردن خیلی از نارضایتی ها وجود ندارد مردم خسته از روزگار فقط زورشان به راننده ای می رسد که یکی از شغل های سخت و طاقت فرسا را در ترافیک وصف ناشدنی تهران و این روزها گرم و داغ دارند یادم می آید یکبار راننده ی یکی از اتوبوس های خصوصی به پسر جوانی گفت الان پنجاه تومنت رو می دم پسر در فاصله ی چند قدمی ما راننده را به باد کتک گرفت که همتون مال مردم خورید صحنه ی بدی بود نمی فهمم چرا مردم نمی فهمند راننده رئس جمهور نیست رهبر نیست نماینده ی مجلس نیست وقتی موشکافانه فکر می کنم هم به راننده حق می دهم هم به مسافر وقتی عادلانه فکر می کنم دلم برای این قشر زحمت کش می سوزد که نقش بدلکاران حکومت را ناخواسته و ناخودآگاه به عهده دارند جامعه ی اخلاقی ما و رفتار اجتماعی ما به دلایل بسیار سیاسی و اجتماعی دچار مرض است حدود سه چهار سال پیش به مناسبتی کارم به سفارت فرانسه افتاد بدترین خاطره ی عمرم برای همان روز است با همه حساسیتم روی اخلاق و رفتار اجتماعی و قانونی تمام مدت و ناخودآگاه کارهایی از من سر می زد که در بیرون از سفارت عرف جامعه است و کسی برای آن سرزنشمان نمی کند از بس که عادی شده است و درون چهار دیواری سفارت بابتشان خجا لت می کشیدم به اتوبوس های تهران برگردیم برایم برنامه ای مستند از مردم ایران زمین است رفتار و لباس پوشیدن مردم در شمال شهر با جنوب شهر و شرق شهر با غرب شهر و همه با هم متفاوت است و البته اتفاقاتی هم که در مسیرهای مختلف روی می دهد هم. چند روز پیش خسته و گرمازده در یکی از اتوبوس های تهران بودم مردی شروع کرد به آواز خواندن صدای قشنگی داشت یکی دو آواز نخست مردم خیلی عکس العمل نشان ندادند اما کم کم بعد از هر آواز برایش دست می زدند فضای اتوبوس کم کم عوض شد انگار همه با هم آشنا بودیم تلفن همراه مرد زنگ خورد گوشی اش را برداشت و گفت الان روی سن هستم و اجرا دارم نمی توانم صحبت کنم همه خندیدند بعد گفت می خواهم آهنگ رسوای زمانه را اجرا کنم اما نشسته نمی شود باید بایستم به مرد کنار دستش گفت تو بنشین جای من وخودش ایستاد وشروع کرد
نام آهنگ: رسوای زمانه
خواننده: الهه
سال اجرا:1337
زمان اجرا: پنج دقیقه و ده ثانیه
و بعد خواند چند دقیقه که از خواندنش گذشت همه با او تکرار می کردند
رسوای زمانه منم
دیوانه منم
آنروز فکر می کردم اتوبوس ها فقط فضای امن اعتراض نیست فضای امن یاد ایام و غصه و شادی و خلاصه خیلی چیزهای دیگر است اما از آنروز فکر می کنم چرا من دلتنگ سال 1337شدم مگر نه اینکه من فرزند بیست و یک سال بعد از این تاریخم
چرا؟

No comments: