ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Thursday, December 13, 2007

هايدگر هم عاشق مي شود



همه ی ما پیش از
پيش از اينكه آب را بنويسيم نسبت به آن معرفت داشتيم پيش از آنكه سارتر بپرسد
در ترسيم و توصيف حال و وضع آدمي نمي توان كثرت و تعداد وجدان ها را از نظر دور داشت اما چرا و به چه صورت بايد براي ديگري جا و محل قائل شد؟
ما ديگري را درك كرده بوديم درست زماني كه داشتيم دست بچه اي ديگر به معناي اينكه يكي غير از ماست را مي گرفتيم تا با او ماشين بازي و يا عروسك بازي كنيم ويا زماني كه موهاي بچه ي ديگري را مي كشيديم و فرار مي كرديم و همچنان كه مي دويديم از صداي جيغش لذت مي برديم وقتي سارتر شرمندگي و ديگري و نسبت اين دو را فيلسوفانه به تصوير مي كشيد و مي نوشت
شرم نيز التفاتي است و راجع به متعلقي چه شرم داشتن شرم داشتن از چيزي است تصور ساده ي شرم مستلزم وجود يك ناظر بيگانه است شرم من از خود در برابر كسي است و از خود چنانكه در نظر ديگري مي آيم
همه ي ما اين تجربه را از زمانيكه به زور از ما مي خواستند جلوي چشم ديگري ها شعر يه توپ دارم قلقليه را بخوانيم تا به امروز بارها و بارها و بارها بارها زيسته ايم و درك كرده ايم اما خيلي سالها پس از تجربه ي يه توپ دارم قلقليه با سارتر فهميديم كه
نگاه ديگري امري نيست كه من آن را در ميان اشيا قوام بخش جهان ادراك كنم من چشم هاي او را ادراك مي كنم نه نگاهش را اما اين احساس را دارم كه به من نگاه مي كنند
راستش نه در توضيح كامنت اين دوست عزيز اين سخنان به ذهنم رسيده كه خيلي پيشتر با آن در گير شدم درست زماني كه حرف هاي هايدگر را نمي فهميدم و احساس مي كردم هايدگر همه ي عمرش صرف چه دغدغه هاي پيچيده اي بوده وقتي در گوشه اي كز كرده و نوشته است
تا جايي كه اگزيسنس دازاين تعين مي يابد تحليل انتو لوژيك اين موجود هماره به التفاتي به جانب اگزيستانسيال نياز دارد اما چنين چيزي را همچون دريافت وجود و موجود مي فهميم كه وجود مي يابد
ومن كه تازه وارد دنياي فلسفه شده بودم فكر مي كردم اين مرد و همه ي فيلسوفاني از اين دست تمام زندگي شان را قلم به دست در گوشه ي كتابخانه شان كز كرده بودند و بعد هم در همان گوشه دار فاني را وداع گفتند
تا اينكه كاملا تصادفي با كتاب هانا آرنت و مارتين هايدگر آشنا شدم اول كتاب را با دهان باز و چشم هاي گرد شده مي خواندم به قول مترجمِ كتاب صحبت از دو فيلسوف عاقل زمانه است دو فيلسوفي كه يكي فاشيست مسلك و ديگري دقيقا ضد آن است و اينكه چگونه عشق اين دو را به مدت نيم قرن دلباخته ي پيچش مو و اشارت ابرو مي كند
و منِ فلسفه زده فهميدم كه همه ي آدمها پيش از آنكه فيلسوف پزشك استاد معلم راننده ي تاكسي بنا بقال روشنفكر نويسنده شاعر ..................باشند انسان اند با تجربه هاي خيلي شخصي كه در هيچ كلاسي نمي توان پيدايش كرد
پي نوشت يك: مي دانم مي فهمم و مي بينم آدم آكادميك با حاشيه آكادميك يعني چه اما من خودم هستم با همه ي ابعاد روحي و رواني ام
پي نوشت دو: تذكر اين دوست عزيز را مي فهمم چون همه ي آدم ها ا زديدگاه مشترك و فهم مشترك و برداشت هاي مشترك برخوردار نيستند به تعداد آدمها تفسير وجود دارد و هر حرفي هم قابل گفتن نيست
پي نوشت سه: به اينكه همه ي ما آدمها نبايد تك بعدي بار بياييم ايمان دارم شايد بعد ها مفصل تر پستي درباره اش نوشتم
پي نوشت چهار: من مطئنم اين دوست عزيز به همه ي چيز هايي كه نوشته ام بيش از من آگاه است و در جواب من خواهد گفت خيلي چيز هارا نبايد گفت اما چون دوست دارم تعداد بيشتري از مردم بدانند كه ما بايد به ابعاد مختلف روحي مان بپردازيم و همه را با هم پرورش دهيم تا دست كم انساني تك بعدي نباشيم چاره اي از نوشتن ندارم

No comments: