ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, September 22, 2010

کافه نادری

می مردم اگر امشب نمی نوشتم که امروز رفتم کافه نادری بارها اسم کافه نادری را شنیده بودم اما هیچ وقت فرصت نشد که بروم ولی انگار بعضی مکان ها زمان دارد و باید برسد زمانی که آن اتفاق خاص باید بیفتد و کافه نادری مکانی بود که زمان داشت و باید زمانش می رسید نه تنها زمانش که حتما در تقدیرم رقم خورده بود که با چه کسی باید بروم که زمین و زمانه بگردد که روزی و ساعتی قرار شود با دوست عزیزم ناجی قرار بگذارم قدری زودتر رسیدم و چون زود رسیده بودم وارد یکی از مغازه های قدیمی اطراف کافه شدم وقدری راجع به کافه از او سوال کردم گفتم اولین بار است که می خواهم بروم کافه نادری گفت هر کس که اینجا با همسرش آشنا شد کارش به جدایی و طلاق نکشید گفت خانمی بود که پس از فوت شوهرش پانزده سال تمام هر روز نهار می آمد کافه نادری سر همان میزی که با شوهرش آشنا شده بود می نشست نهارش را می خورد و می رفت گفت ده سالی است خبری از او نیست و حدس می زد که خود خانم هم از دنیا رفته باشد گفت سومین نسل از صاحبان کافه اینجا را اداره می کنند نسل اول و دوم همه مرده اند البته از نسل دوم تنها دو خانم هنوز زنده هستند و از نسل سوم اکثرشان خارج از کشور هستند گفت آدم های خیلی بزرگ و متفکری در این کافه نشسته اند گفت برو حتما خاطره ی خوشی برایت می گذارد پیش از رسیدن ناجی توضیحات کنار درب ورودی هتل نادری را هم خواندم البته ناجی هم زود رسید مدت بسیاری را نزدیک پنجره ی حیاط نشستیم و بیشتر از آن را داخل حیاط بودیم دائم فضای خانه ی آقاجان برایم تداعی می شد با همه ی حس و حال هایش. خیلی هیجان زده بودم حرف زدن برایم مزه دیگری داشت اما خیلی حرف ها را ناگفته گذاشتم با فضای حیاط و درخت ها یکی شده بودم حس می کردم در این مکان و زمان خاص ثانیه ای قد می کشم و بزرگ می شوم و این بزرگ شدنم را دوست داشتم کافه نادری را دوست داشتم ناجی را می فهمیدم و از بودنم در آستانه ی فصل دوست داشتنی ام پاییز لذت می بردم

No comments: