حدود سه سال پیش دلم خواست که برنزه شوم پس از تحقیق و پرس و جو در اینباره یک مرکز به اصطلاح مطمئن و خوب پیدا کردم و راهی شدم،بدون توجه به حرف هایی که درباره ی از کار افتادن کلیه و آسیب رسیدن به کبد و سرطان پوست زده می شد، داستان های راست و دروغی که از قربانیان سولاریوم تعریف می شد فقط مرا برای تجربه ی آن راغب تر می کرد بی توجه به همه ی اینها تنها به تجربه ی سولاریوم فکر می کردم وقتی رسیدم پس از پرداخت هزینه و فیش گرفتن و این حرف ها با مسوول مربوطه وارد یک اتاق خیلی کوچک شدم که داخل آن دستگاهی استوانه ای شکل به صورت عمودی قرار داشت شبیه آنچه که در فیلم های فضایی می بینیم خانمی که همراهم بود اسم کوچکم را پرسید و با ادبیات خاص آرایشگاهی اش گفت فائزه جون برو تو دستگاه من هم رفتم ایستادم بعد ادامه داد که این درو که بستم اون عینک رو می زنی به چشمت و عینکی را که کنار دستگاه بود نشانم داد بعد گفت من از اتاق می روم بیرون هفت دقیقه که تمام شد و دستگاه خاموش شد بلافاصله بیا بیرون اضطراب داشتم همان لحظه می خواستم انصراف دهم اما زبانم نچرخید درعوض در دستگاه جلوی چشمانم چرخید و بسته شد داخل دستگاه واقعا شبیه فیلم های فضایی بود وقتی در دستگاه بسته شد دور تا دور استوانه یک شکل بود دری تشخیص نمی دادی عینک را به چشم زدم پیش از آنکه دستگاه روشن شود صدای بسته شدن در اتاق را شنیدم زن به ظاهر مهربان و صمیمی از اتاق رفت کلی خودم را سرزنش کردم که چی فکر کردی که حالا اینجایی؟ نور آبی رنگی که از پشت عینک سیاه هم می شد آنرا تشخیص داد شبیه گردباد از پایین پاهایم به سمت بالا می رفت و به مرور زمان گرم تر و داغ تر می شد اما قسمت وحشتناک ماجرا زمانی بود که هفت دقیقه تمام شد دستگاه خاموش شد و من در استوانه را پیدا نمی کردم شاید هم دستم روی در بوده است اما توان باز کردنش را نداشتم و فکر می کردم دری وجود ندارد هر چه هست دیواره های استوانه است کم کم عرق کردم ترس برم داشته بود زمان می گذشت و من صدای اون خانم به ظاهر مهربان را می شنیدم که منتظر بود خودم بیایم بیرون ثانیه های وحشتناکی بود واقعا ترسیده بودم حتی در ناحیه ی گردنم احساس سوختگی کردم فضا بیش از آنچه تصور می شود داغ بود یکی از جاهایی که به مرزهای وجودم رسیده بودم همین جا بود از بین رفتن تدریجی و ثانیه ای را با همه ی وجودم حس کردم . یکدفعه صدای همان خانم مهربان را شنیدم که می گفت اون خانم اومد بیرون گفتند نه کسی نیومد برآشفته شد صدای عصبی اش را می شنیدم که می گفت فائزه جون فائزه جون .....و به سمت در اتاق می آمد در اتاق را و به سرعت در استوانه را باز کرد بیرون آمدم خیلی عصبی و کلافه بودم وقتی می خواست تاریخ جلسه ی بعدش را تعیین کند گفتم دیگر نمی آیم پشیمان شدم وقتی دید اینقدر کلافه ام گفت میل خودته ولی حالا که تصمیم گرفته بودی ما یه کار دیگه هم می تونیم انجام بدیم می تونیم رنگت کنیم و رنگم کرد چون هنگ کرده بودم و بیشتر از هر چیزی کلافه بودم سکوت کردم و او هم سکوتم را به رضایت گرفت من اما فکر می کردم رنگ شده ام پیش از آنکه رنگم کنند حالم بدتر شد اما با روی خوش خیلی از خانم مهربان تشکر کردم چون او برایم دعوتنامه نفرستاده بود من با پای خودم رفته بودم وقتی رسیدم خانه مادرم و برادر کوچکم متوجه کلافگی ام شدند وقتی ماجرا را برایشان تعریف کردم برادرم گفت که در یک فیلم دیده است که زنی را با همین دستگاه کشته اند یعنی زنده زنده جزغاله شده است و درتعریف آنقدر مبالغه کرد که مادرم گفت حلالت نمی کنم اگر یک بار دیگر از این کارها بکنی الان که تجربه ام را مرور می کنم و از دور نگاهش می کنم مطمئنا من اونجا نمی مردم و حتما اون خانوم مهربان حواسش جمع بود اما اگر فرض بگیریم که می مردم اگر می خواستند لحظه های پیش از مرگم را برای صاحبان عزا و دیگری ها به تصویر بکشند خیلی برایم بد می شد که پس از عمری ادعای درس و بحث و کتاب و کتابخانه و پز علاقه به فلسفه می گفتند مرحومه مغفوره ریق رحت را حین برنزه شدن سر کشید
No comments:
Post a Comment