Wednesday, September 29, 2010
قهوه ی تلخ
به من هم توصیه می کند که قهوه ی تلخ را حتی به برادرانم هم امانت ندهم که خودشان بخرند و ببینند
همین
Friday, September 24, 2010
من با فائزه
بچه که بودیم به اندازه ی موهای سرم خاله بازی کردم بهتر است بگویم بیشتر از موهای سرم بازی کرده ام اگر بازی بخشی از فرایند تربیت و رشد کودک باشد از حد طبیعی اش هم فراتر رفته ام خانه ی هزار متری و با صفای آقاجان برای ما و همه ی اسباب بازی هایمان از اندازه ی کافی بیشتر جا داشت اسباب بازی هایی که با یک هفته تماس های تلفنی با همدیگر هماهنگ می کردیم تعدادمان زیاد بود سه نفر ما بودیم (من و برادرهایم) و بقیه هم به همین نسبت بچه داشتند برای همین دور و برم پر بود از دختر خاله و دختر دایی و پسر خاله و پسر دایی برای همین از بازی کردن به معنای دقیق و اصیل کلمه لذت می بردیم نکته ی جالب توجه در بازی های کودکی مان این بود که خیلی بچه های به روز و خلاقی بودیم تنها بازی سنتی مان که از قدیم ندیم ها به ارث برده بودیم خاله بازی بود بقیه ی بازی ها را بر اساس واقعیت های سیاسی فرهنگی اجتماعی سینمایی تلویزیونی و حتی اتفاق های اطرافمان طراحی می کردیم داستانش را در عرض ده دقیقه می ساختیم و بعد شروع می کردیم البته آنقدر جزم نبودیم که بر اساس داستان اولیه بازی کنیم دائم در حین بازی هر کس هر چه به ذهنش می رسید می گفت و به بازی اضافه می شد چند نمونه از بازی هایمان عبارت بودند از بازار رضا، اسیر بازی، در آرزوی ازدواج، شنل سیاه و شنل طلایی، خواستگار بازی و... مثلا بازی بازار رضا برای پیش از مدرسه رفتن مان است همه خانوادگی رفتیم مشهد به محض اینکه رسیدیم تهران بساطی به خیال خودمان شبیه بازار رضا راه انداختیم و تا مدت ها سرگرمی ما همین بود هر کداممان یک چیز می فروخت بازی بازار رضا مساوی بود با کن فیکون شدن حیاط و باغچه های زیبای آقاجان چون سبزی فروش کلی به باغچه ها نیاز داشت گل فروش میوه فروش و خلاصه همه چیز عرضه ی مستقیم بود و یا وقتی اسیر های جنگی را آزاد کردند وقتی دور هم جمع شدیم تصمیم گرفتیم اسیر بازی کنیم البته اسیر ما دختر بود دختر خاله ام را که بچه ی آخر خانواده و بسیار عزیز بود روی دوش برادرم گذاشتیم و سعی کردیم همان شور و هیجان را که دور و برمان دیده بودیم اجرا کنیم برای همین تا برادرم وارد شد همه ریختیم سرش و شعار دادیم نتیجه این شد که اسیر ما که حالا به مملکت خودش برگشته بود با سر روی زمین افتاد و صدای جیغ و گریه اش به هوا رفت و پیشانیش باد کرد چون خیلی در این مورد سرزنش شدیم هیچ وقت دیگر اسیربازی نکردیم یا زمانی که فیلم در آرزوی ازدواج روی پرده ی سینما بود ما خانه ی خاله ام جمع بودیم تصمیم گرفتیم عروس بازی کنیم ولی اینقدر تدارک عروسی را مفصل دیدیم و زمان صرفش کردیم که تا عروسی می خواست شروع شود مادرهایمان صدا کردند که بیایید می خواهیم برویم اول غر زدیم که ما هنوز بازی نکردیم و بعد برای اینکه حس ناقص ماندن بازیمان را از بین ببریم اسم بازی مان را گذاشتیم در آرزوی ازدواج . خواستگار بازی را از بازی بچه های یزد که درصدا و سیما پخش شد تقلید می کردیم و بر همین سیاق ادامه دادیم تا بزرگ شدیم اما در همه ی این بازی ها یک نکته وجود داشت هر وقت می خواستیم بازی راشروع کنیم باید تقسیم می شدیم مثلا برای خاله بازی باید چند خانواده می شدیم اما همیشه مدت ها سر اینکه کی با من باشد دعوا می شد من نه در دوران کودکی نه بعد ها هیچ وقت نفهمیدم چه ویژگی در من با عث می شد که دائم سر اینکه "من با فائزه" کلی بحث و دعوا را ه می افتاد حتی کار به داوری و قضاوت بزرگتر ها می کشید که بالاخره رای بدهند این هفته کی با فائزه دعوا سر اینکه تو هفته ی پیش با فائزه بودی این هفته نوبت منه یا تو همش با فائزه ای یا من هیچ وقت با فائزه نبودم من از این قضیه هم لذت می بردم هم رنج می کشیدم لذت می بردم چون هیچ وقت لازم نبود خودم را به آب و آتش بزنم که در یارگیری ها با کسی باشم با قدرت می ایستادم و تازه سر من دعوا هم می شد رنج می بردم چون خیلی وقت ها بزرگتر ها جلوی روی همان کسانی که با هم دعوا داشتند از من می پرسیدند تو خودت می خوای با کی باشی وحشتناک ترین سوال در آن زمان و مکان خاص بود پستی که مدت ها پیش در همین وبلاگ با عنوان پس من با کی؟ نوشتم دقیقا ایده اش از همین قضیه بود آن زمان هیچ اشاره ای نکردم که این ایده ریشه در کودکی هایم دارد چون مرز فروتنی و خودخواهی و خود بینی و واقع بینی خیلی باریک است و من نمی دانستم چگونه باید این خاطره ی شیرین کودکی را بنویسم که بوی خودخواهی و خودبینی و خودپسندی ندهد که مثل بوی سیر آزاردهنده است اما این بار دلیل اشاره ام دوست خوبم ناجی بود روزی که با ناجی در کافه نادری صحبت می کردیم بحث مان کشید به تنهایی، تنها بودن و اجتماعی بودن و در جمع بودن ناجی بدون این که ارزش گذاری کند که کدام یک از کدام یک بهتر است گفت از این که خودش با خودش باشد لذت می برد و تنهایی را با اوصافی که برایش ذکر کرد دوست دارد من اما به تنها بودن در جمع معتقدم با جمع باشی ولی تنها باشی اما حرف های ناجی قدری ایده هایم را در ذهنم جابه جا کرد حرف هایش مثل مهمان تازه واردی که وارد مجلس می شود و بقیه تنگ تر می نشینند تا جا برای مهمان جدید باز شود جا را برای ایده های خودم تنگ کرده است از آن شب که از کافه آمده ام خیلی به خودم فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که باید خودم را هر چه زودتر پیدا کنم و با خودم بیشتر از اینها آشنا شوم برای همین فردا صبح همان شبی که از کافه آمده ام به محض این که چشمم را باز می کنم به اندازه ی هم بازی های باوفا و کوچولویم با اصرار می گویم من با فائزه من خیلی وقته که با فائزه نبودم همش دیگران با فائزه بودن حالا نوبت منه پس من با فائزه
Wednesday, September 22, 2010
کافه نادری
Saturday, September 11, 2010
بیستم شهریور ماه یکهزاروسیصدو هشتادو نه ساعت نه شب
دلم می خواهد امشب آسمان پر نور باشد
زمین در رقص و دردست خدا تنبور باشد
سکوت ساز هستی بشکند زخمه عشق
دلم آکنده از عشق و سرم پر شور باشد
دلم می خواهد آوازی بخوانم عاشقانه
خدا یک بار دیگر بر فراز طور باشد
نشد از چشم او یک جرعه می نوشم، ...نشد آه
خدایا مستی ما در عدم میسور باشد
چه می شد ای خدا یک عمر تا غمگین نبودم
و یا این لحظه را دل لااقل مسرور باشد
ببین اندوه پنهانی که در سازم نهفته است
نمی خواهم که اندوه دلم مستور باشد
بهروز قزلباش
Thursday, September 09, 2010
سولاریوم و مرزهای وجودم
Monday, September 06, 2010
کتابخانه ی شخصی
-->
Saturday, September 04, 2010
...
ميفهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب ميکنيم و يک قاشق چايخورى، يک
فنجان و يک سطل جلوى بيمار ميگذاريم و از او ميخواهيم که وان را خالى
کند
من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ تر است
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر ميدارد... شما
ميخواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟
نویسنده:لاادری
Friday, September 03, 2010
شاگرد اول زندگی
از اول دبستان تا الان جز چند مورد تصادفی هیچ وقت شاگرد اول نشدم هیچ وقت ممتاز نشدم این که می گویم تصادفی برای این که همان چند مورد هم برایش پیش بینی شاگرد اولی نکرده بودم اما شدم یکبار هم خدا قبول کند در دوره ی دبیرستان در مسابقات علمی اول شدم که باز برای اول شدن هم مسابقه ندادم پدر و مادرم هم هیچ وقت فشار روحی که پدرومادرهای جدید برای شاگرد اولی به بچه هایشان وارد می کنند را به من روا نداشتند هیچ وقت استرس نمره نداشتم اما همیشه دوست داشتم و دارم که شاگرد اول زندگی خودم باشم جدا از این که هستم یا نیستم وقتی با علاقه کاری را که واقعا دوست دارم شروع می کنم و به پایان می رسانم و به نتیجه می رسد برای خودم جایزه می خرم خودم را به کافی شاپ و سینما دعوت می کنم وقتی از عهده ی مسولیتی به خوبی بر می آیم آن وقت با همه ی وجود حس می کنم شاگرد اول زندگی خودم هستم و با همه ی وجود احساس رضایت می کنم برای همین نه از نمره ی بد خجالت کشیده ام نه از نمره ی خوب مغرور شده ام دانشجویی در دوره ی فوق لیسانس همکلاس ما بود که اگر نمره ی بد یا کمتر از کسی می گرفت استاد مربوطه را پیدا می کرد و تا پای مرافه و دعوا هم پیش می رفت اگر نمره اش کم بود از مسول مربوطه درخواست می کرد نمره ها را به دیوار نزند به نظرم او هنوز همان کودک اول دبستانی است که اگر به جای بیست نوزده و نیم می گرفته است گریه زاری می کرده و احساس می کرده از همه کم آورده است او هنوز بزرگ نشده است بدگویی از دانشجویان دیگر برای بالا بردن سطح خودش و خیلی کارهای بچه گانه ی دیگر از آن طرف دانشجوی دیگری داشتیم از دانشگاه تهران که نمره هایش همیشه عالی بود ولی شاگرد اول تقلب هم بود من اما در همان دوره ی فوق لیسانس یکی از درس هایم نمره اش دوازده شد از همان برگه ی روی دیوار یک کپی برای خودم گرفتم و پایینش نوشتم مهم این است که آینده از آن من است نمره بی معنی ترین بخش زندگیم بوده است من در راستای ایده ی تک بعدی نبودن درباره ی خودم از تجربه های متفاوت و خوب و با ارزش استقبال می کنم منظورم همه کاره و هیچ کاره بودن نیست منظورم پرورش همه ی استعدادها و توانای های روحی و روانی در راستای علایق ما است علاقه و انگیزه و تک بعدی نبودن ایده های مهم زندگی من هستند حال اگر در این راه و مسیر از سر تصادف شاگرد اول شدم چه بهتر من از نحوه ی بودنم شادم خودم را همین گونه که هستم دوست دارم هیچ وقت خودم را مجبور نکردم که درس هاو کتاب هایی را که هیچ علاقه ای به خواندنشان نداشتم و اسم نبرم بهتر است بخوانم که معدلم رابالا ببرد درسته که تو عالم بیرون همه تو رو با نمره هات می سنجند نه با توانایی هات اما تاحالا درمانده ی نمره هام نشدم محتاج نمره هام نشدم تو مسیری که دارم می روم نه حس عقب موندن داشتم نه حس جلو زدن خودم بودم و خودم، خودم با آرامش و رضایت درونی ام و با همه ی ناکامی ها و موفقیت هایم شکست هایم را با آغوش باز می پذیرم و دوباره از نو شروع می کنم برای موفقیت هایم شادی می کنم هیچ وقت سعی نکردم برای رو کم کنی کاری انجام دهم من با شکست ها و موفقیت هایم هر دو باهم قدرتمندم