ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Wednesday, January 02, 2008

...از ماركز نود ساله به دوستي كه

از ماركز نود ساله به دوستي كه علائم پيري را بر مي شمرد در ديگري ها جستجو مي كرد به روي خودش و به روي ما مي آورد و معتقد بود بايد مواظب بود كه گرفتارش نشد معتقد بود كه بايد آگا ه بود و دائم به خود تذكر داد از جمله علائمي كه اين دوست عزيز كشف كرده بود پرحرفي و تكرار مكررات سخنان بود كه بيسواد و باسوادو تحصيل كرده و غيره دچارش مي شوند


از ماه ها قبل تصميمم اين بود كه يادداشت سالروز تولدم فقط گلايه از گذر ايام نباشد، بلكه درست بر عكس :خيال داشتم در تمجيد سالخوردگي ام قلم فرسايي كنم.براي شروع،از خودم پرسيدم اولين بار كي متوجه شدم عمري از من گذشته است و گمان بردم كمي پيش از آن روز بود. در چهل و دو سالگي به علت درد پشت كه مانع تنفسم مي شد به پزشك مراجعه كردم. به نظرش چيز مهمي نيامد:بهم گفت در سن شماها اين جور دردها عادي است به اش گفتم-در اين صورت،چيزي كه عادي نيست سن من است. دكتر لبخند تاسف باري نثارم كرد.به ام گفت، مي بينم كه يك پا فيلسوف هستيد .تا آن موقع سنم برايم مفهوم پيري نداشت، ولي اين قضيه را زود به فراموشي سپردم .عادت كردم هرروز با دردي متفاوت بيدار شوم كه طي سالها جايش و شكلش دائم عوض مي شد.گاهي انگار پنجه ي مرگ گلويم را مي فشرد و روز بعد نشاني از آن هم نبود در آن ايام شنيدم كه نشانه ي پيري اين است كه آدم كم كم شبيه پدرش مي شود در دل گفتم لابد محكوم به جواني ابدي ام چون نيم رخ اسبي ام هيچ وقت نه به قيافه ي كارئيبي بدوي پدرم كوچك ترين شباهتي داشت و نه به نيمرخ شاهانه ي رومي مادرم مي ماند راستش را بخواهيد اولين تغييرها به قدري آهسته رخ مي دهندكه تقريبا به چشم نمي آيند و آدم كماكان خودش را از درون همان طور كه هميشه بوده مي بيند ولي سايرين از بيرون متوجه دگر گوني هاي مي شوند
در پنجمين دهه ي عمر، وقتي كم حافظگي گريبانم را گرفت توانستم اندك اندك كهولت را مجسم كنم در جستجوي عينكم همه ي خانه را زيرو رو مي كردم و دست آخر پي مي بردم كه روي دماغم بوده است يا عينك به چشم زير دوش مي رفتم يا عينك مطالعه را مي زدم بي آنكه عينك دوربين را بردارم يك روز دو بار صبحانه خوردم زيرا ناشتايي اول را از ياد برده بودم و آموختم چطور متوجه كلافگي دوستانم بشوم وقتي كم رويي مانع مي شد به من هشدار بدهند كه داشتم همان قضيه اي را برايشان تعريف مي كردم كه هفته ي قبل هم گفته بودم تا آن هنگام فهرستي از نام هاي آشنا و فهرستي ديگر با نام هر كدام شان را در ذهن داشتم اما موقع چاق سلامتي قادر نبودم قيافه ها را با اسم ها مطابقت دهم
عمر طولاني اين خطر ها را هم دارد در عوض آنچه بايد به حساب پيروزي زندگي گذاشت ضعف حافظه ي اشخاص سالخورده است كه چيز هاي غير اساسي را فراموش مي كنند اما به ندرت پيش مي آيد كه آنچه را كه واقعا برايشان جالب است از ياد ببرند سيسرون در نهايت ايجاز اين مطلب را چنين بيان كرد :كهنسالي پيدا نمي شود كه فراموش كند گنجينه اش را كجا پنهان كرده است
با اين تاملات و انديشه هاي مختلف ديگر چركنويس يادداشتم را تمام كرده بودم كه يكباره آفتاب ماه اوت ميان درختان بادام پارك نور افشان شد و كشتي رود پيماي اداره ي پست پس از يك هفته تاخير ناشي از خشكسالي غرش كنان از آبراه بندر گذشت بي اختيار در دل گفتم نود سالگي ام از راه رسيد



پسانوشت اول:ديروز يكي از دوستانم در يكي از كتابفروشي هايي كه فقط كتاب هاي قديمي مي فروشند پرسيد چرا اين همه چيزهاي مختلف ياد مي گيري گفتم براي اينكه روزي همه شان را فراموش كنم امروز كه جوانم حافظه ام ياد مي گيرد و فردا كه پير شوم همه را فراموش مي كند به همين سادگي من عكس دوستي كه در بالا سخنش رفت در برابر اين اتفاق طبيعي كه گريزي از آن نيست نظريه اي ندارم چه اينكه فردايي روز كه دارم حرفي را براي صدمين بار مي زنم و تشخيص نمي دهم در تهرانم يا در جايي ديگر اطرافيان نظريه هايم را با طنز و تاسف براي يكديگر مي گويند

پسا نوشت دوم:وقتي به دوستم به ماركز به پدربزرگ 104ساله ام كه يكسال پيش از دنيا رفت فكر مي كردم به خود كه آمدم اين ترانه ي نامجو را زمزمه مي كردم
يك روز از خواب پا مي شي مي بيني رفتي به باد
هيچ كس دور و برت نيست همه رو بردي ز ياد
چند تا موي ديگت سفيد شد اي مردبي اساس
جشن تولد تو باز مجلس عزاست
بريدي از اساس
...........
اينكه دستات و روي سر مي ذارن
اينكه پاهات هيچ كاري ندارن
اينكه تو بازيشون راهت نمي دن
اينكه سر به سرت مي ذارن
............
آه

No comments: