ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Saturday, August 28, 2010

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

مهر ماه سال هشتاد و چهار چند روزی را خانه ی آقاجان بودم(و این یکی از چند روزهای من درآن سالها بود) هر وقت می رفتم آنجا یک کولی پر از کتاب، دفتر خاطراتم و کلی وسایل شخصی همراه خودم می بردم و همه را هم دور خودم پخش می کردم آقاجان همیشه از اینکه من اینهمه بار سنگین می بردم و می آوردم ناراحت بود

چون تازه صاحب

mp3

شده بودم برای همین تصمیم گرفتم صدای آقاجان را ضبط کنم برادرم هم آن شب آنجا بود اما برای شام آمده بود و می خواست آخر شب برگردد به محض اینکه دستگاه را روشن کردم تلفن همراهم زنگ زد برای صحبت کردن به حیاط رفتم امشب که از سر دلتنگی به اون صدای ضبط شده گوش می دادم کلی دلتنگی ام افزون شد من که از اتاق می روم دیالوگ آقاجان و برادرم:

آقاجان: داری می ری خونه کمکش کن این کیف ها رو ببر، خواهرت چرا اینجوره؟

برادرم: نمی دونم بهش می گم چرا اینقدر وسایل دنبال خودت می بری یه کتاب ببر کافیه

آقاجان: عیب نداره خواهرت و کمک کن

برادرم: باشه می برم

من که می آیم به اتاق چند دقیقه ایست مکالمه ی آنها تمام شده است

اگر همه ی سواد نداشته ی ادبیاتم را هم به کار گیرم نمی توانم لذت این نحوه ی بودنم این نوع تجربه کردن و این نحوه ی زندگی را توصیف کنم من با تک تک سلول های وجودم آرامش و و کتاب و خاطره و خوبی و شرافت و محبت رو درک می کردم نوشتن و خواندن آنجا یه جور دیگه بهم مزه می داد از هر جا دلم می گرفت از دست هر کی شاکی بودم هر جا عرصه بهم تنگ می شد و نمی شد تو حالت شادی و غم این خونه ی بزرگ و صاحب بزرگوارش پناهگاه مادی و معنوی من بود من تنهایی ظاهری اونجا را به جمع های بی ارزش و خاله زنکی ترجیح می دادم سخت بود به دیگران بفهمونم من اونجا تنها نیستم وقتی ازم می پرسیدن تنهایی اونجا چی کار می کنی؟ آقاجان هزاران بار بهم گفته بود بیا اینجا با من زندگی کن و من فقط می خندیدم این روزها خیلی بهش نیاز دارم چند شب پیش خوابش را دیدم بغلش کردم و کلی گریه کردم هر وقت خوابش رو می بینم تو خواب بی درنگ متوجه می شوم از دنیا رفته است و فقط گریه می کنم دلم می خواست بود کولی ام را می انداختم روی دوشم و با دوسه تا کیف و کلی وسایل و همه ی دلتنگی هام به آغوش پر مهرش پناه می بردم هر چی سموم بدی و زشتیه با خوبی ها و زیبایی های این مرد بزرگ از بین می بردم

قدر پدربزرگ مادربزرگ های خوبتون رو بدونین

2 comments:

علي said...

درود بر تو
خيلي وقت بود نيومده بودم،دوباره از قلمتون لذت بردم
شما كه اصلا سر نميزنيد

شهادت حضرت علي رو هم تسليت ميگم

يا حق

soodeh said...

این روزا منم خیلی وجودشونو حس میکنم
اشکام جاری شده بندهم نمیاد خدا بگم چیکارت کنه فائزه !ولی میدونم که میدونی همه پدربزرگا و مادر بزرگا خوبن ولی هیچ کدوم خانم واقاجان نمیشن.من یه دوست داشتم که اونجا هر از گاهی می اومد. یه روز بهم گفت سوده خونه پدر بزرگت خیلی با صفاست منم تو یه حالو هوای دیگه گفتم اره با اون همه دار ودرخت بایدم با صفا باشه .......و دوستم گفت ولی وجود پدربزرگ مادر بزرگته که به اون خونه یه حال معنوی خوشی میده
باید اعتراف کنم خیلی طول کشید تا معنای حرفشو باتمام وجودم درک کردم
این روزا دلم بدجوری تنگه!مخصوصا برا شبای قدری که سر موندن پیش خانم با هم بحث میکردیمدلم میخاد دوباره خانم بیاد و ما- برای اینکه اقاجان بتونه بره مراسم-پیشش بمونیم مطمئن باشیم که اگه کل ماه رمضون دعاهامون بالا نرفته اون شب هنوز گفته نشده مستجاب میشه فقط به برکت وجود اون 2 تا بنده نازنین خدا