ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Tuesday, August 31, 2010

نیم فاصله

سرانجام به لطف یک دوست خوب به نیم فاصله دست پیدا کردم و تعریفش کردم و دو روزی است که از تایپ کردن بیشتر لذت میبرم چون دیگر اجزای یک کلمه از یک خانواده از هم جدا نمی افتند و متن هم نازیبا به نظر نمیآید کاش رابطه ی آدم ها هم اینگونه بود با یک نیمفاصله که از اول تعریف میشد هر جای متن زندگی هم که قرار می گرفتند از هم جدا نمیافتادند

کانون زبان هم کم آورد

کلاسهای بسیاری شرکت کرده ام در آموزشگاه های دولتی و غیر دولتی اما به یاد ندارم هیچ کجا نظم آهنین کانون را داشته است چه برای معلمانش چه برای دانشجویانش وحتی برای معلمانش سختگیرانه تر از دانشجویان برای نمونه یکی از معلم های کانون آخرین کلاسش را تا ساعت هشت شب برقرار کرده است راهی منزل شده و فردا صبح همان شب زایمان کرده است یا به یکی دیگر از معلمها اطلاع داده اند یکی از اقوام بسیار نزدیکش فوت کرده است اما از کانون اجازه رفتن رابه او نداده اند
برنامه شروع و پایان کلاسها، حساب کردن تعطیلیها، تعطیل کردن جلسه های اضافی، مهمان شدن در شهر دیگر اگر به مسافرت رفته ای، انتقالی گرفتن و خلاصه همه چیز مهیا برای زبان خواندن بدون اینکه بتوانی بهانه بیاوری و اطلاعیه های قطعی که هیچ اما و اگری در آن نیست و لازم الاجراست چند وقت پیش که به ظاهر برای گرم بودن هوا تعطیل شد بلافاصله کلاس جبرانی آن جلسه ها اعلام شد اما کانون هم در برابر بی نظمی و مملکت گل و بلبل و پیش بینی ناپذیر کم آورد درباره تعطیلات عید فطر کلافگی و درماندگی کانون به چشم می زند وقتی کل بی نظم و باری به هر جهت باشد جزء به سختی می تواند نظم خود را حفظ کند یکی از جلسه ها کم شده است و به معلم ها هم گفته اند که از جبرانی خبری نیست و امتحان ها قبل از عید فطر برقرار می شود اما در همین اطلاعیه هم آمده است که اگر تا دوازدهم تعطیلی سه روزه ی عید اعلام شود برنامه این گونه است در غیر صورت به روال گذشته است اما خب اگر تعطیلی شب قبل از عید اعلام شود چه؟
پی نوشت: کانون در موارد دیگر بسیار بی توجه است مثل شیرهای آب که همیشه خراب است و کلی آب هدر می رود مثل این که کولرها با یک کلید روشن می شوند وکلاسهای خالی هم کولرشان روشن است و خیلی چیزهای دیگر

Saturday, August 28, 2010

زبان خامه ندارد سر بیان فراق

مهر ماه سال هشتاد و چهار چند روزی را خانه ی آقاجان بودم(و این یکی از چند روزهای من درآن سالها بود) هر وقت می رفتم آنجا یک کولی پر از کتاب، دفتر خاطراتم و کلی وسایل شخصی همراه خودم می بردم و همه را هم دور خودم پخش می کردم آقاجان همیشه از اینکه من اینهمه بار سنگین می بردم و می آوردم ناراحت بود

چون تازه صاحب

mp3

شده بودم برای همین تصمیم گرفتم صدای آقاجان را ضبط کنم برادرم هم آن شب آنجا بود اما برای شام آمده بود و می خواست آخر شب برگردد به محض اینکه دستگاه را روشن کردم تلفن همراهم زنگ زد برای صحبت کردن به حیاط رفتم امشب که از سر دلتنگی به اون صدای ضبط شده گوش می دادم کلی دلتنگی ام افزون شد من که از اتاق می روم دیالوگ آقاجان و برادرم:

آقاجان: داری می ری خونه کمکش کن این کیف ها رو ببر، خواهرت چرا اینجوره؟

برادرم: نمی دونم بهش می گم چرا اینقدر وسایل دنبال خودت می بری یه کتاب ببر کافیه

آقاجان: عیب نداره خواهرت و کمک کن

برادرم: باشه می برم

من که می آیم به اتاق چند دقیقه ایست مکالمه ی آنها تمام شده است

اگر همه ی سواد نداشته ی ادبیاتم را هم به کار گیرم نمی توانم لذت این نحوه ی بودنم این نوع تجربه کردن و این نحوه ی زندگی را توصیف کنم من با تک تک سلول های وجودم آرامش و و کتاب و خاطره و خوبی و شرافت و محبت رو درک می کردم نوشتن و خواندن آنجا یه جور دیگه بهم مزه می داد از هر جا دلم می گرفت از دست هر کی شاکی بودم هر جا عرصه بهم تنگ می شد و نمی شد تو حالت شادی و غم این خونه ی بزرگ و صاحب بزرگوارش پناهگاه مادی و معنوی من بود من تنهایی ظاهری اونجا را به جمع های بی ارزش و خاله زنکی ترجیح می دادم سخت بود به دیگران بفهمونم من اونجا تنها نیستم وقتی ازم می پرسیدن تنهایی اونجا چی کار می کنی؟ آقاجان هزاران بار بهم گفته بود بیا اینجا با من زندگی کن و من فقط می خندیدم این روزها خیلی بهش نیاز دارم چند شب پیش خوابش را دیدم بغلش کردم و کلی گریه کردم هر وقت خوابش رو می بینم تو خواب بی درنگ متوجه می شوم از دنیا رفته است و فقط گریه می کنم دلم می خواست بود کولی ام را می انداختم روی دوشم و با دوسه تا کیف و کلی وسایل و همه ی دلتنگی هام به آغوش پر مهرش پناه می بردم هر چی سموم بدی و زشتیه با خوبی ها و زیبایی های این مرد بزرگ از بین می بردم

قدر پدربزرگ مادربزرگ های خوبتون رو بدونین

Thursday, August 26, 2010

سندباد نجفی

سنباد را هيچ وقت نديدم حتي از دور اما كتابش برايم هميشه يادآور روزهايي است كه پرتاب شدم به عالم فلسفه ترم يك فلسفه بودم همه چيز برايم عجيب و غريب بود و فضاي جديد را دوست داشتم استاد مسگر زاده كتاب سنباد را سر كلاس معرفي كردند فكر مي كنم زمان فارغ التحصيلي اش بود تقريبا خيلي از بچه هاي كلاس خريدند وقتي مي خواندم احساس مي كردم احتمالا عاقبت با فلسفه خواندن عاقبت به خير مي شوم اما پس از ده سال فلسفه خواندن فهميدم
باده نی در هر سری شر می کند
آن چنان را آن چنان تر می کند

Tuesday, August 24, 2010

رها کردن یا رها نکردن مسئله این است

کسی را که دوست داری رهایش کن اگر برگشت ازآن توست و اگر برنگشت از اول ازآن تو نبوده است

شکسپیر

بی تردید این جمله به عنوانپیامک دست کم یکبار برایتان آمده است برای من که در ماه دست کم سه چهار بار می آید چند روز پیشهم ایمیلی داشتم که در موضوع نوشته بود اگر کسی را دوست داری..... آه کشیدم که تکرار مکررات اما وقتی ایمیل را باز کردم طنز ماجرا بود برای نمونه نوشته بود
دانشجوی زیست شناسی : اگر كسی را دوست داری ، به حال خود رهایش كن ... او تكامل خواهد یافت
دانشجوی آمار : اگر كسی را دوست داری ، به حال خود رهایش كن ... اگر دوستت داشته باشد ، احتمال برگشتنش زیاد است و اگرنه احتمال ایجاد یك رابطه مجدد غیر ممكن است
دانشجوی حسابداری : اگر كسی را دوست داری ، به حال خود رهایش كن ... اگر برگشت، رسید انبار صادر كن و اگر نه ، برایش اعلامیه بدهكار بفرست
دانشجوی ریاضی : اگر كسی را دوست داری ، به حال خود رهایش كن ... اگر برگشت ،طبق قانون 2=1+1 عمل كرده و اگر نه در عدد صفر ضربش كن
دانشجوی كامپیوتر : اگر كسی را دوست داری ، به حال خود رهایش كن ... اگر برگشت، از دستور كپی - پیست استفاده كن و اگر نه بهتر است كه دیلیت اش كنی
و همین طور الی آخر
نمی دانم این جمله واقعا ازشکسپیر است یا نه هر چه هست جمله ی عالمانه ای نیست در بهترین حالت ممکن است به کار عشق های یکطرفه بیاید وگرنه وقتی علاقه دو طرفه باشد و از اساس مشکلی نداشته باشد چه حاجت به این جینگولک بازی ها وقتی یک جای کار از نخست بلنگد یا رها می شوی یا رها می کنی در غیر این صورت رابطه درگذر زمان مثل ماهی سر می خورد و پیش می رود خودش خودش را پیش می برد هر یک از ما چقدر عمر مفید داریم که بخشی را هزینه ی رسیدن بخشی را هم هزینه ی رها کردن کنیم و اگر زمان داشتیم بخشی را منتظر اینکه ببینیم آیا از آن ما هست یا نیست اولین بار که این جمله را خواندم به نظرم ابلهانه آمد فکرش را بکنید دو طرف ماجرا بخواهند چنین کنند چه زمانی معلوم می شود که چه کسی از آن چه کسی است؟واقعیت چیز دیگری را می گوید
اگر کسی را واقعی دوست داری رهایش نکن چون از روز نخست هم از آن تو بوده است وگرنه دوستش نداشتی