خدا می دونه از وقتی بلاگر فیلتر شده چقدر از حرف هام تاریخ مصرفش گذشته البته بعضی هاشون رو بعدها خواهم گذاشت الان کتابخانه هستم و نفهمیدم از کجا تونستم بیام تو وبلاگم و هیچ کدوم از نوشته هام هم همراهم نیست که بذارمشون همین بس که این هفته و هفته ی گذشته هفته ی سختی رو داشتم و هنوز احساس خستگی می کنم همه ی بدنم درد می کنه عروسی و عزا با هم بود هر چی بود میثم هم رفت کلی از دست با با خندیدم صبح عروسی میثم بهم گفت
خب پسر عزیزم خسته نباشی دخترا رو بیرون کردیم خیالمون راحت شد
پی نوشت: الان هم که این پست را نوشتم خودم نتوانستم وارد وبلاگم شوم و ببینمش و حتی جواب کامنت بدهم پس اگر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتید به شکوفه ها به باران برسانید سلام مارا
پی نوشت: الان هم که این پست را نوشتم خودم نتوانستم وارد وبلاگم شوم و ببینمش و حتی جواب کامنت بدهم پس اگر از این کویر وحشت به سلامتی گذشتید به شکوفه ها به باران برسانید سلام مارا
No comments:
Post a Comment