ما اجازه نمی‌دهیم کیفیت فنا‌پذیری حیات بی‌معنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگی‌مان.
برگ

Monday, April 14, 2008

هياهوي بودن

ساعت از يك نيمه شب گذشته است امروز عروسي دعوت بوديم به صرف نهار و شام!!!! و به عبارت خيلي بهتر به صرف هلاكت،‌ و من در تمام مجلس فكر مي كردم داستان عروسي هاي هفت شبانه روز واقعا داستان بوده و هيچ وقت واقعيت نداشته
به هر گوشه ي مجلس كه نگاه مي كردم اعتقادي نشسته بود تعصب و تساهل و تسامح و گونه هاي متفاوت فكر هر فكري رنگي داشت و من نمي توانستم بگويم واقعا حق با كيست نمي توانستم تشخيص دهم حقيقت در جيب كدام يك از حاضرين است در گوشه اي دختران جوان از رقص و پايكوبي لذت مي بردند در گوشه اي ديگر همين آهنگ و رقص و پايكوبي كسي را شرمنده خداي خودش مي كرد اينجا عالم كوچكي بود كه با همه ي كوچكيش جنگ هفتادو دو ملت را با همين چشم سر مي ديدي خيلي نياز به چشم باطن و اين قبيل چيزها نبود چه هياهويي درعالم برپاست فكرش را كه ميكني مغزت مي تركد همه هم مي گويند من حقم من حقيقتم چندي است با يكي از دوستانم تند تند حرفمان مي شود هر دو منيم نه نيم من و هر دو هم فكرمي كنيم حقيم و اين يعني جنگ با همه ي خستگي ام به خاطر دلگرفتگي ام امروز به خيلي چيزها فكر كردم هم در مجلس بودم و هم نبودم ياد ضرب المثل گهي زين به پشت و باقي قضايا افتادم در تمام ساعاتي كه به اجبار در اين مجلس حضور داشتم دلم براي خودم و تنهاييم تنگ شده بود در رفت و شد هاي ذهنيم به خيلي چيزها فكر كردم به قول هايي كه امسال به خودم دادم به دوستم كه مدتي است خيلي خيلي خيلي زود از من دلگير مي شود و من از او و احساس مي كنم كه نمي فهمم چرا به شلوغي عالم به نسبي بودن حقيقت به وجود داشتن يا نداشتن خيلي چيزها و باز به دوستم بعضي مواقع حرف هايي مي زني كه مي خواهي درست شود خرابتر مي شود به قول بزرگي ضرري كه از نگفتن به آدم مي رسد خيلي كمتر ازضرري است كه ازگفتن،‌ به دلتنگي هايم وباز به نسبي بودن حقيقت و باز به رنگارنگي آدم ها به تعدادشان به خودم در ميان اينهمه و باز در ازدحام اين همه فكر نفسم بند آمد
ياد دوران ليسانس افتادم در همان مجلس عروسي نمي دانم چرا آنجا ولي يادم آمد اولين جمله اي كه از طالس شنيدم حيرت زده به دهان استادم چشم دوخته بودم چقدر حس قشنگي بود حس عجيبي بود دوست دارم دوباره تكرار مي شد گويي استادم مرا در قسمت عميق پرتاب كرده بود و حالا سالهاست كه من دست و پا مي زنم، هر چند هنوز غرق نشده ام هنوز شناگر ماهري نشدم بازبه دوستم فكر كردم يعني چه كه هميشه فكرمي كردم اگر باب گفتگو باز باشد همه ي مشكلات حل است حس كردم چقدر همه چيز پيچيده است و چقدر پيچيده تر مي شود وقتي ساده نگاهش مي كني دلم براي كلاس هاي آقاي مرادخاني تنگ شده خيلي زياد اگر مجبور باشم فقط از يك نفر به عنوان استاد فلسفه كه بي ادعا در حقمان معلمي كرد نام ببرم حتما و تنها از او اسم مي برم
اين مجلس عروسي سه مسافر هم داشت كه صبح همان روز رسيده بودند يكي از مكه آمده بود دو نفر از پاريس و يك نفر از آمريكا نفر آخر جهت عروسي نيامده بود جهت انجام كارهايش آمده بود كه به
عروسي هم برخورده بود يك نفر هم از الجزيره تماس گرفت و به عروس و داماد تبريك گفت تمام اين آدم هايي كه از فضاهاي متفاوت به مجلس مربوط مي شدند رفتاري را موجب مي شدند و تغيير اين رفتار از شخصي به شخص ديگر هيچ چيز به ذهنم نمي آورد جز وجه اشتراك انها همه ي انها هستي داشتند گيريم با چيستي هاي متفاوت و اينگونه بود كه هياهويي كه در مجلس بر پا بود هيچ نبود جز
هياهوي بودن

2 comments:

Anonymous said...

بــودن را بگذار برای بعد....اکنون دمی نباش....بگذار که بی خود باشیم و بــــه دورها نیندیشیم و به دوری هــا....کمی از خودت را بگذار برای بعد.......کمـی باش کـمی نباش...تا عاشق تر شویم

Anonymous said...

حقیقت همجون آینه ای است که زمین خورده است و هزار تیکه شده است
یادم هست سر جلسه آزمون علامه نیز اندک صحبت من درباره همین موضوع بود که گفتم مرا با داشتن 9 کلاس و 315 دانشجو به جرم اینکه از پلورالیسم دینی و عبدالکریم سروش سخن گفته بودم با ادب و احترام اخراج کردند
اما در مورد مرادخانی باید بگویم که من نیز او را بسیار دوست دارم و درس متافیزیک در غرب وی را نیز 20 شدم