در حين انجام كارهايم راديو نيز روشن بود مجري راديوي پيام از كتاب عاشقانه هاي مصر باستان ترجمه عباس صفاري صحبت مي كرد و اين قطعه را از كتاب خواند
بتاز به مانند چاپار حكمران تنگ حوصله
چابكانه بتاز
رپ رپه هيچ اسب تك تازي
به پاي ضربان قلب تو نمي رسد
هنگامي كه به او مي رسي
حس هاي مختلفي وقتي تصور مي كردم اين قطعه عاشقانه مربوط به پيش از تاريخ است در من برانگيخته مي شد حس هايي گاه متناقض گاهي شخص را هنگام سرودنش تصور مي كردم به فضاي فكري اش و به كلماتي كه به كار برده از اينكه روزي وجود داشته قلبش مي تپيده و حالا هيچ نشاني از او نيست احساس پوچي و ترس مي كردم پوچي بدين معنا كه زماني خيلي از مسائل همان قدر براي او جدي بوده كه براي ما اما حتي نمي توان شمرد كه چند ساعت است كه از اضطراب ها و دلشوره هايش گذشته او نيز همين دغدغه ها را داشته و كسي چه مي داند كه تا چه اندازه غصه خيلي چيزها را خورده است و احساس ترس از فراموش شدن كه البته گريزي از آن نيست پس از مرگ دست كم چند نفري كه دورمان هستند يادمان كنند كه با مردن آنها نيز مانيز به كلي خواهيم مرد مگر اينكه ميخي به عالم بكوبيم و برويم حس ديگرم اين بود كه حداكثر تلاشم را بكنم اما غصه نخورم حتما كسي كه اين شعر را سروده در غم از دست دادن كسي كه نه زير ماشين كه زير اسب رفته گريسته حتما براي نداشتن نه آپارتمان مدرن در بهترين نقطه شهر كه شايد براي سرپناهي غاري جايي سر دوست خود كلاه گذاشته و خيلي حتما هاي ديگر از اينكه همه مضامين در عالم يكي است و در عين حال به تعداد افراد بشر متفاوت و البته گاهي هم به شدت مشابه قدري حوصله ام سر مي رود.
پي نوشت: قطعه اي را كه در بالا آوردم جون نديدم وفقط شنيدم به سبك خود نوشتم ممكن است در كتاب به گونه اي ديگر باشد ديگر آنكه به اين نتيجه رسيدم كه زندگي را زندگي كنم اما غصه نخورم چون هزاران سال است كه نيستم
1 comment:
قصه بی سر و سامانی من,باد با برگ درختان می گفت.....برگ با من می گفت چه تهی دستی مرد!....ابر باور می کرد
Post a Comment