قسمت اول
از صبح کلی پا زدم شب تقریبا نای هیچ کاری نداشتم کمی کتاب ورق زدم اما نخواندم کمی با اطرفیان سرو کله زدم از کنار تلویزیون فقط رد شدم اما حس نکردم که باید توقف کنم حتی نگاه هم نکردم چون وقتی رد می شدم بوی شعار بد جوری مشامم را آزار داد . خلاصه شب از نیمه گذشت و من با خود تنها شدم .آنقدر تنها که به یکباره مثل فیلم های سینمایی لحظه ای را که از دایره هستی محو شدم شهود کردم . به یکباره دیدم که نیستم خانه مان متروکه شده و هیچ کس نمی داند که من هم زمانی بوده ام . هیچ کس مرا نمی دانست. ترسیدم ترس از نبودن نیستی فراموشی ترس از مرگ.
اگر باور کنی که وقتی پایت را آن طرف می گذاری ادامه همین آدم هستی مرگ لذت بخش است.
کاش آن طرف قضیه خبری باشد ولو آن که آدم را کلی بزنند.
مرگ جایی است که آدم ها با خودشان تنها می شوند.
همه ما به روشی خواهیم مرد ولی چون نمی دانیم به چه روشی دچار وحشتیم.
مرگ امکانی خرج نشده است.
امروزه چون مساله قرار گرفتن آدم در بستری است که ادامه دارد مرگ بی معناست.و.....همه این جملات تعابیر مختلفی بود که از فیلسوف و عامی و عادی در ذهنم رفت و آمد می کرد. خوابم نبرد......
No comments:
Post a Comment