سفر به هنگام رسیدن آغاز
نمی شود
سفر از هنگام رفتن آغاز
می شود
تیر ماه سال 83 با بعضی از اقوام راهی شدیم جهت دیدار از الموت بگذریم از اینکه هیچ وقت به مقصد نرسیدیم اما من در نتیجه غر زدن های عده ای از دوستان که پس کی می رسیم؟ چقدر راه زیاده ! به این فکر می کردم که یعنی چه که پس کی می رسیم ما از زمانی که بار سفر را می بندیم و حرکت می کنیم در سفریم و اینگونه نیست که حتما به جایی برسیم و بعد تصمیم بگیریم که لذت ببریم اگر مسافر واقعی باشی از همان لحظات اول به تو خوش خواهد گذشت و لذت می بری این عقیده را در مورد خوشبختی نیز دارم اینگونه نیست که فکر کنی خوشبختی در نقطه ای در دوردستهای عالم وجود دارد و تو باید به آن برسی عقیده ای که عموما همه انسان ها دارند تحصیل کنی ازدواج کنی بچه دار شوی بچه هایت را به سرو سامان برسانی وبعد حس کنی خوشبختی دیگه نیستی که بخوای حس کنی یا اگه هستی دیگه جون نداری یا دچار فراموشی شدی یا ذهنت سالمه جسمت ناتوانه . از این همه زیاده گویی می خواهم بگویم خوشبختی را زندگی می کنم هدفم را زندگی می کنم و معتقدم اگه تو همین شلوغ پلو غی های عالم با همه سختی ها و مشکلاتش توانستی خوشبخت زندگی کنی هنر کردی
ما اجازه نمیدهیم کیفیت فناپذیری حیات بیمعنا جلوه کند و روایت محصول این امتناع است. محصول پافشاری لجوجانه ما بر معنا بخشیدن به جهان و زندگیمان.
برگ
Wednesday, October 25, 2006
Monday, October 09, 2006
فلسفه گلو گیر
یکی از همین روزها یکی از دوستان کم سن و سال و فلسفه نا خوانده ام را بردم سر کلاس هایدگر. در این کلاس هستی و زمان خوانده و در باره اش تفسیری ارائه می شد . کلاس که تموم شد این دوست فلسفه نا خوانده و فلسفه نا شنیده بعد از کلاس گفت فائزه پدرم در اومد نه می فهمیدم نه می تونستم به چیز دیگه ای فکر کنم عین چیزی که تو گلوی آدم گیر کنه . می گفت سر کلاس های خودم وقتی حوصله ام از بحث ها سر میره می تونم به خیلی چیزهای دیگه فکر کنم مثل اینکه چه جوری برم خونه بعد از کلاس چی کار کنم به فلانی چی بگم ولی توی این کلاس نمی تونستم یاد دوران دبیرستان افتادم وقتی می خواستند برایمان توضیح دهند که فلسفه گذر از فطرت اول به فطرت ثانی است اینگونه مثال می زدند که شما دارید می نویسید به یکباره جوهر خودکارتان تمام می شود یا به ساعت نگاه می کنید که از زمان آگه شوید باطری آن تمام شده شما از مسائل روزمره (فطرت اول ) رها شدید به سمت فطرت ثانی راستش همان زمان هم با این مثال ها حال نکردم اما با حس این دوستم خیلی ارتباط برقرار کردم اگر چه کلی با هم دیگه دستش گرفتیم و خندیدیم اما با همه وجود حس کردم فلسفه یعنی فلسفه گلو گیر
Sunday, October 08, 2006
جدی گرفتم اما جدی نبوده و نیست
کوچولو که بودم وقتی با همه هم سن و سال ها خونه با بابزرگم جمع می شدیم. حسابی خرابکاری می کردیم یه لحظه ای هم آروم و قرار نداشتیم وقتی مادر هامون از دستمون عصبانی می شدن وحسابی همه ما رو دعوا می کردن ما زیر چشمی به هم نگاه می کردیم وحس می کردیم دیگه کارمون تمومه اما من در همان عالم کودکی می دیدم که وقتی ما یه گوشه کز می کردیم یواشکی می خندیدند و پچ پچ حرف می زدند اما نمی توانستم بچه ها را قانع کنم که با با خبری نیست من دیدم اینا دارند می خندن . حتی یادمه وقتی مامانم میگفت الان میام حسابتون رو می رسم ما فرار می کردیم و منتظر می ماندیم که بیاید و حساب ما را برسد اما هیچ وقت نیامد یا برای اینکه ظهرها بخوابیم ما را از "یه سر دو گوش " می ترساند بزرگ که شدیم فهمیدیم خودمان هم یک سر و دو گوش داریم و این موجود موجودی غیر از ما نیست یا حتی پدر بزرگم وقتی از دست مامانم اینا عصبانی میشده با عصبانیت می گفته الان میام جا پاتون و لگد می کنم . همه اینا را گفتم که بگم با اینکه به اصطلاح بزرگ شدم خیلی وقت ها حتی تو کار ها و بحث های خیلی جدی می گم نکنه من سر کارم و خبری نیست. بعضی وقت ها در توبیخ ها خنده ها و پچ پچ ها را می شنوم اما گویی عالم به گونه ای طراحی شده که ما چاره ای جز جدی گرفتن نداریم . یک تجربه کاری در یک سازمان دولتی داشتم آنجا این قضیه برایم پررنگ تر شد ما که تازه وارد بودیم پروژه را شدیدا جدی گرفته بودیم بحث های خیلی جدی درباره اش می کردیم اما سرپرست گروه که پشت و روی قضایا را می دید از ما می خواست وظیفه مان را انجام دهیم اما به بیان عامیانه حرص نخوریم . راستش با اینکه میدانم اما هنوز هم همه چیز را جدی می گیرم . گاهی به شدت چشم هایی که به یکدیگر چشمک می زنند و لب هایی که پنهانی لبخند می زنند و پچ پچ می کنند را در پس پشت امورات زندگیم حس می کنم .
فردا باید نظر کانت درباره حکم زیبا شناختی بر حسب کیفیت را سر کلاس توضیح دهم اما تا این ساعت کار خاصی نکردم از فلسفه خوانده ای شنیدم که کسی که بخواهد 6 ساعت صحبت کند 6 دقیقه هم مطالعه نمی خواهد اما کسی که بخواهد 6دقیقه صحبت کند نیازبه 6 ساعت مطالعه دارد
پی نوشت : انتخاب عدد 6 جهت خاصی نداردمی توانید هر عددی که دوست دارید به جای آن بگذارید
فردا باید نظر کانت درباره حکم زیبا شناختی بر حسب کیفیت را سر کلاس توضیح دهم اما تا این ساعت کار خاصی نکردم از فلسفه خوانده ای شنیدم که کسی که بخواهد 6 ساعت صحبت کند 6 دقیقه هم مطالعه نمی خواهد اما کسی که بخواهد 6دقیقه صحبت کند نیازبه 6 ساعت مطالعه دارد
پی نوشت : انتخاب عدد 6 جهت خاصی نداردمی توانید هر عددی که دوست دارید به جای آن بگذارید
Friday, October 06, 2006
از مردن می ترسی؟
قسمت دوم
از مردن می ترسی؟ این سوال را در اوج خستگی برای همه کسانی که شماره تلفن همراهشان را
داشتم فرستادم.
جوابها متفاوت بود:
نفر اول(فلسفه اسلامی): آره
من:چرا؟
نفر اول:به تو چه
سعیده بانو(فلسفه هنر): هیچ وقت در این مورد با خودم به توافق نرسیدم .تو چی؟
من: من هم.
سعیده بانو: اتفاقی افتاده؟
من:نه!
سعیده بانو:خب خدا رو شکر نگرانت شدم .شاید مرگ عقوبت گم کردنه لهجه کودکانه زندگیست.
بنفشه(ادبیات فارسی):بیشتر برام هیجان انگیزه ، چطور؟
دایی ابراهیم(حقوق):نه.
نفر پنجم(مهندسی):یه کم.
من:چرا؟
نفر پنجم : چونکه زیرا. چه طور مگه؟
من یه کم توضیح دادم و نفر پنجم ادامه داد: من مقداری بدهی دارم فعلا هر وقت به مرگ فکر می کنم اینا در نظرم می یاد و از خدا می خوام تا پایان بدهی ها بهم مهلت بده بعد ازاون هنوز فکر نکردم.
حوریه(مترجمی زبان):نه چطور؟
من سکوت کردم.
حوریه: برای اینکه به لقاالله می رسم بعضی گناهامم خدا بزرگه می بخشه بهش امیدوارم.چطور مگه؟
آنژه(مهماندار هواپیما): هرگز
نمی دونم چرا جواب آنژه رو که خوندم لبخند زدم حس خوبی برام داشت.
نفر هشتم(الاهیات):نه مگه شما می ترسی؟
من: سکوت
نفر هشتم: البته مرگ داریم تا مرگ. مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم سخت سخت
من فکر کردم این یکی و نمی فهمم.
نفر هشتم: به اعتقاد بنده ترس یه آدم بستگی به باور فرد نسبت به عالم دیگر دارد و بنده چون به معاد اعتقاد دارم مرگ را پا یان هستی ام نمی دانم.
وحیده(ادبیات فارسی):دوربین مخفیه ؟ چی شده؟ روانشناسی بود یا سوال دینی فرهنگی؟ نه اصلا مردن برام جذابه و بهم آرامش میده.
الهام(فلسفه هنر):از فلسفه مرگ اصلا ولی از مردن شاید؟
من:!!!
سوده(گفتار درمانی):خوبی؟؟؟نصفه شبی بی خوابی زده به سرت یا ارواح اومدن سراغت؟؟
من:هیچ کدوم به جوابش نیاز دارم
سوده:در حال حاضر نه ولی شاید بعد از اینکه سرم خلوت شد و زندگی شیرین شد بترسم.
آزاده(دیپلم):کمی چطور مگه؟
ریحانه(شیمی):یه ذره آره.
آزاده(کتابداری): از اونجایی که آدم خوبیم از خودم می ترسم نه از مردن. چطور مگه؟
نفر پانزدهم(ارتباطات): با سوالت می خوای منو بترسونی؟
من باز هم توضیح دادم
نفر پانزدهم : نمی ترسم باور کن
سمانه(دیپلم):چطور؟
من توضیحاتم را برای او نیز فرستادم
سمانه:نمی تونم دقیقا بگم هم آره هم نه گیر نده!
مریم(فلسفه): اصلا بهش فکر نمی کنم چون می دونم چه جوریه فکر کردن به هر چیز ناشناخته ای هراس انگیزه ولی در دنیا هر چیزی که از اون می ترسی بعد می فهمی چه شیرینه
من:!!!!
نفر هجدهم:نه!
نفر نوزدهم(فلسفه): زندگی رو دوست دارم.
و اما زهرا بدون اطلاع تلفن همراهش را واگذار کرده بودفردای آن روز شخصی عصبانی تماس گرفت تا گفتم بفرمائید گفت من عزرائیلم . بعد از بی خوابی های شب گذشته و دست و پنجه کردن با خیال مرگ اول جا خوردم و دلم ریخت و ادامه داداز مرگ هم نمی ترسم . عذر خواهی کردم و گوشی را قطع کردم.
نفر بیستم( قیصر امین پور):
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی
از مردن می ترسی؟ این سوال را در اوج خستگی برای همه کسانی که شماره تلفن همراهشان را
داشتم فرستادم.
جوابها متفاوت بود:
نفر اول(فلسفه اسلامی): آره
من:چرا؟
نفر اول:به تو چه
سعیده بانو(فلسفه هنر): هیچ وقت در این مورد با خودم به توافق نرسیدم .تو چی؟
من: من هم.
سعیده بانو: اتفاقی افتاده؟
من:نه!
سعیده بانو:خب خدا رو شکر نگرانت شدم .شاید مرگ عقوبت گم کردنه لهجه کودکانه زندگیست.
بنفشه(ادبیات فارسی):بیشتر برام هیجان انگیزه ، چطور؟
دایی ابراهیم(حقوق):نه.
نفر پنجم(مهندسی):یه کم.
من:چرا؟
نفر پنجم : چونکه زیرا. چه طور مگه؟
من یه کم توضیح دادم و نفر پنجم ادامه داد: من مقداری بدهی دارم فعلا هر وقت به مرگ فکر می کنم اینا در نظرم می یاد و از خدا می خوام تا پایان بدهی ها بهم مهلت بده بعد ازاون هنوز فکر نکردم.
حوریه(مترجمی زبان):نه چطور؟
من سکوت کردم.
حوریه: برای اینکه به لقاالله می رسم بعضی گناهامم خدا بزرگه می بخشه بهش امیدوارم.چطور مگه؟
آنژه(مهماندار هواپیما): هرگز
نمی دونم چرا جواب آنژه رو که خوندم لبخند زدم حس خوبی برام داشت.
نفر هشتم(الاهیات):نه مگه شما می ترسی؟
من: سکوت
نفر هشتم: البته مرگ داریم تا مرگ. مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم سخت سخت
من فکر کردم این یکی و نمی فهمم.
نفر هشتم: به اعتقاد بنده ترس یه آدم بستگی به باور فرد نسبت به عالم دیگر دارد و بنده چون به معاد اعتقاد دارم مرگ را پا یان هستی ام نمی دانم.
وحیده(ادبیات فارسی):دوربین مخفیه ؟ چی شده؟ روانشناسی بود یا سوال دینی فرهنگی؟ نه اصلا مردن برام جذابه و بهم آرامش میده.
الهام(فلسفه هنر):از فلسفه مرگ اصلا ولی از مردن شاید؟
من:!!!
سوده(گفتار درمانی):خوبی؟؟؟نصفه شبی بی خوابی زده به سرت یا ارواح اومدن سراغت؟؟
من:هیچ کدوم به جوابش نیاز دارم
سوده:در حال حاضر نه ولی شاید بعد از اینکه سرم خلوت شد و زندگی شیرین شد بترسم.
آزاده(دیپلم):کمی چطور مگه؟
ریحانه(شیمی):یه ذره آره.
آزاده(کتابداری): از اونجایی که آدم خوبیم از خودم می ترسم نه از مردن. چطور مگه؟
نفر پانزدهم(ارتباطات): با سوالت می خوای منو بترسونی؟
من باز هم توضیح دادم
نفر پانزدهم : نمی ترسم باور کن
سمانه(دیپلم):چطور؟
من توضیحاتم را برای او نیز فرستادم
سمانه:نمی تونم دقیقا بگم هم آره هم نه گیر نده!
مریم(فلسفه): اصلا بهش فکر نمی کنم چون می دونم چه جوریه فکر کردن به هر چیز ناشناخته ای هراس انگیزه ولی در دنیا هر چیزی که از اون می ترسی بعد می فهمی چه شیرینه
من:!!!!
نفر هجدهم:نه!
نفر نوزدهم(فلسفه): زندگی رو دوست دارم.
و اما زهرا بدون اطلاع تلفن همراهش را واگذار کرده بودفردای آن روز شخصی عصبانی تماس گرفت تا گفتم بفرمائید گفت من عزرائیلم . بعد از بی خوابی های شب گذشته و دست و پنجه کردن با خیال مرگ اول جا خوردم و دلم ریخت و ادامه داداز مرگ هم نمی ترسم . عذر خواهی کردم و گوشی را قطع کردم.
نفر بیستم( قیصر امین پور):
مردن چقدر حوصله می خواهد
بی آنکه در سراسر عمرت
یک روز، یک نفس
بی حس مرگ زیسته باشی
Labels:
...پس هستم...,
پدیده ای به نام مرگ,
نیم نگاه من
Tuesday, October 03, 2006
از مردن می ترسی؟
قسمت اول
از صبح کلی پا زدم شب تقریبا نای هیچ کاری نداشتم کمی کتاب ورق زدم اما نخواندم کمی با اطرفیان سرو کله زدم از کنار تلویزیون فقط رد شدم اما حس نکردم که باید توقف کنم حتی نگاه هم نکردم چون وقتی رد می شدم بوی شعار بد جوری مشامم را آزار داد . خلاصه شب از نیمه گذشت و من با خود تنها شدم .آنقدر تنها که به یکباره مثل فیلم های سینمایی لحظه ای را که از دایره هستی محو شدم شهود کردم . به یکباره دیدم که نیستم خانه مان متروکه شده و هیچ کس نمی داند که من هم زمانی بوده ام . هیچ کس مرا نمی دانست. ترسیدم ترس از نبودن نیستی فراموشی ترس از مرگ.
اگر باور کنی که وقتی پایت را آن طرف می گذاری ادامه همین آدم هستی مرگ لذت بخش است.
کاش آن طرف قضیه خبری باشد ولو آن که آدم را کلی بزنند.
مرگ جایی است که آدم ها با خودشان تنها می شوند.
همه ما به روشی خواهیم مرد ولی چون نمی دانیم به چه روشی دچار وحشتیم.
مرگ امکانی خرج نشده است.
امروزه چون مساله قرار گرفتن آدم در بستری است که ادامه دارد مرگ بی معناست.و.....همه این جملات تعابیر مختلفی بود که از فیلسوف و عامی و عادی در ذهنم رفت و آمد می کرد. خوابم نبرد......
از صبح کلی پا زدم شب تقریبا نای هیچ کاری نداشتم کمی کتاب ورق زدم اما نخواندم کمی با اطرفیان سرو کله زدم از کنار تلویزیون فقط رد شدم اما حس نکردم که باید توقف کنم حتی نگاه هم نکردم چون وقتی رد می شدم بوی شعار بد جوری مشامم را آزار داد . خلاصه شب از نیمه گذشت و من با خود تنها شدم .آنقدر تنها که به یکباره مثل فیلم های سینمایی لحظه ای را که از دایره هستی محو شدم شهود کردم . به یکباره دیدم که نیستم خانه مان متروکه شده و هیچ کس نمی داند که من هم زمانی بوده ام . هیچ کس مرا نمی دانست. ترسیدم ترس از نبودن نیستی فراموشی ترس از مرگ.
اگر باور کنی که وقتی پایت را آن طرف می گذاری ادامه همین آدم هستی مرگ لذت بخش است.
کاش آن طرف قضیه خبری باشد ولو آن که آدم را کلی بزنند.
مرگ جایی است که آدم ها با خودشان تنها می شوند.
همه ما به روشی خواهیم مرد ولی چون نمی دانیم به چه روشی دچار وحشتیم.
مرگ امکانی خرج نشده است.
امروزه چون مساله قرار گرفتن آدم در بستری است که ادامه دارد مرگ بی معناست.و.....همه این جملات تعابیر مختلفی بود که از فیلسوف و عامی و عادی در ذهنم رفت و آمد می کرد. خوابم نبرد......
Labels:
...پس هستم...,
پدیده ای به نام مرگ,
نیم نگاه من
Subscribe to:
Posts (Atom)